پیام از سن حوزه:

در آن سحرگاه تابستان، وقتی دو پسرم را روانه امریکا کردم، هم خوشحال بودم و هم غمگین، چون من وهمسرم حمیرا به آنها دلبستگی شدیدی داشتیم و حتی همسرم برای بدرقه آنها به فرودگاه نیامد، می گفت نمی خواهم با آنها خداحافظی کنم. این اقدام با هزینه بالایی همراه بود و من آپارتمان شیک و نوسازی را که برای سالهای بازنشستگی گذاشته بودم و با اجاره آن دلخوش بودم، فروختم و دستمایه تحصیل و زندگی آنها در امریکا کردم.
من هنوز جوان بودم، چون در 20 سالگی ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شده بودم، هنوز کار می کردم، زندگی مان مرفه بود. حمیرا همه ساله برای دیدن فامیل و دوستان خود به شیراز و اصفهان میرفت و خودبخود کلی هم سوقات می برد.
قرار بود بچه ها هزینه های زندگی خود را پائین بیاورند، ولی بعد از یکسال هر دو گفتند ما امکان کار کردن نداریم، به همین جهت هزینه اجاره و دانشگاه و خورد و خوراک مان بالاست. حمیرا هم می گفت بگذار بچه ها راحت باشند، اگر لازم بود، این خانه را هم می فروشیم. من میخواستم بگویم دوران بازنشستگی خودمان چه میشود؟ که خود حمیرا گفت بچه های ما پر از مهر، حق شناسی و عشق به خانواده هستند، مطمئن باش از ما مراقبت می کنند، ما با وجود آنها هیچ باکی از آینده و پیری نداریم.
بچه ها با بالاترین هزینه تحصیلات خود را پایان دادند و هر دو سر کار دلخواه خود رفتند، درحالیکه ما حتی بروی آن خانه قدیمی مان هم وام گرفتیم و برایشان حواله کردیم و آنها هم مرتب تشکر می کردند و از جبران آن در آینده می گفتند.
من و حمیرا تازه نفسی به راحت کشیده بودیم، یکبار که حمیرا با اتوبوس به اتفاق سه تن از دوستان خود به شیراز می رفت، اتوبوس دچار حادثه هولناکی شد و حمیرا و دوستانش در آن حادثه جان باختند و همه آرزوهای من برباد رفت، دیگر حوصله هیچ کاری را نداشتم، همان روزها که بچه ها بدون حضور ما ازدواج کرده و خبر آمد بچه دار هم شده اند، من خیلی غصه خوردم که حمیرا آنقدر نماند، که نوه هایش را به آغوش بکشد. من چند سالی در ایران دوام آوردم، تا پسر بزرگم دعوتم کرد که به امریکا بروم و مدتی استراحت کنم، علیرغم میل خودم و اینکه نمی خواستم از خانه خاطره هایم با حمیرا دور شوم، بار سفر بسته و به سن حوزه آمدم، دیدارپسرها، همسسران شان، نوه هایم، مرا خوشحال کرد و بقولی حال وهوایم را عوض کرد. از همان روزهای اول من داوطلبانه پرستاری از نوه ها را بعهده گرفتم و بدون اینکه با پدر ومادرهایشان حرف بزنم، شروع به یاد دادن زبان فارسی کردم. بچه ها ابتدا زیاد خوشحال نبودند، ولی من با یافتن کتاب های رنگین و بعد ویدیوهای جالب، آنها را علاقمند کردم. نوه هایم را هر روز به مدرسه می بردم و باز می گرداندم، برایشان غذا می پختم، با آنها کتاب های فارسی می خواندم و تمرین می کردم، گاه در پارک نزدیک خانه به فوتبال و بسکتبال می پرداختیم و خلاصه عمیقا در دل شان جای گرفته و آنها لحظه ای از من جدا نمی شدند و در این میان پدر ومادرهایشان از اینکه امکان رفتن به مهمانی ها و رستوران ها و خلاصه خرید و رفت و آمدهای راحت و بدون دردسر را داشتند، بسیار خوشحال بودند.
بچه ها که شامل دو دختر و 3 پسر بودند، استعداد عجیبی در فراگیری زبان فارسی داشتند، آنروز که همه شان بعضی از صفحات مجله جوانان را خواندند من از شوق گریستم، آنروز که تلفنی به زبان فارسی با بچه های برادر من در ایران حرف زدند، من بارها بغل شان کردم و تشویق شان نمودم و حتی برایشان تی شرت ها و اسباب بازی های دلخواهشان را می خریدم و نکته بسیار مهم اینکه آنها هم به من انگلیسی می آموختند و من خیلی زود با لهجه آنها حرف میزدم و سریال ها و فیلم های خاص بچه ها را با آنها تماشا می کردم.
در سالگرد ازدواج پدر و مادرهایشان، تصمیم به یک سفر 20 روزه گرفته شد، ابتدا قرار بود با من و بچه ها راهی شوند ولی آخرین روزها قرارشد بچه ها بامن بمانند و فقط یک مستخدم برای تمیز کردن خانه و لباس ها هر سه چهار روز یکبار به ما سر بزند و در ضمن چک هایی هم امضا کردند و به من دادند تا هزینه های خورد وخوراک و رستوران و تفریح بچه ها را شامل شود. با اینکه کنترل 5 نوجوان 8 تا 11 ساله آسان نبود، ولی من به بچه های بزرگتر مراقبت از کوچکترها را یاد داده بودم، در عین حال ادب و احترام به بزرگترها، پذیرایی از مهمانان، سپاسگزاری از هر اقدامی برای رفاه و خوشحالی شان، خلاصه با آداب و سنن و اخلاقیات اصیل ایرانی هم آشنا شده بودند، بطوری که یکروز وقتی به سفارش تلفنی پدر ومادرها برای حضور در جشن تولد دو دختر هم سن و سال شان رفتیم، همه حاضرین از رفتار و ادب بچه ها، از تسلط آنها به زبان فارسی و حتی شناخت شاعرانی چون فردوسی و رومی، حیرت کرده بودند و مرتب می پرسیدند این بچه ها تازه از ایران آمده اند؟ ومن با افتخار می گفتم بچه ها متولد امریکا هستند و هنوز شانس دیدن سرزمین پدری خود را نداشته اند.
پس فردا که پدر ومادرها از راه رسیدند، پسر بزرگم گفت تا بحال این همه تعریف و تمجید درباره بچه ها از زبان کسی نشنیده بودم، که دیشب از زبان دوستانم شنیدم، از شما سپاسگزارم که دلسوزانه و مهربانانه از بچه ها مراقبت می کنید و براستی خیال همه ما را راحت کردید. من تشکرکرده و گفتم این بچه ها ذات خوب و ژن خوب از پدر و مادرهای خوبی دارند، من خوشحالم که پرستار نوه های استثنایی ام هستم.
حدود 9 ماه بعد من با وجود اینکه سن بالایی نداشتم، دچار حمله قلبی شده و در بیمارستان بستری شدم، نوه هایم هر روز به عیادت من می آمدند و پدر و مادر با زور آنها را می بردند، بچه ها با دکترها و پرستاران حرف می زدند و می پرسیدند چه وقت پدربزرگ به خانه بر می گردد؟ من با آن همه مهر بچه ها زود بهبود یافته و به خانه آمدم و درست همان روزها بود که براثر اتفاق از پشت در اتاق پسر بزرگم شنیدم، که همسرش می گفت بچه ها از دست ما خارج شده اند، آنها قرار نبود فارسی یاد بگیرند، رفتار وکردار بچه های سربه زیر و مطیع ایرانی را داشته باشند. قرار نبود تا این حد وابسته و چسبیده به پدرت باشند، یک فکری بکن، پدرت را برای مدتی برگردان ایران، بگذار بچه ها قالب مدرن و امروزی خود را بگیرند. پسرم گفت مسئله یادگیری زبان فارسی شان که یک امتیاز است. ادب و نزاکت شان هم بسیار ستایش آمیز است. ولی وابستگی شدید آنها به پدرم زیاد جالب نیست. آنها واقعا من و تو را دیگر نمی شناسند، زن برادرم هم میگوید این بچه ها مرتب توی خانه فارسی حرف میزنند، حتی جواب سئوال انگلیسی را هم به فارسی میدهند، پسرم گفت ترتیب بازگشت پدرم را می دهم.او در ایران راحت تر است. دوستان اش همه ایران هستند و سرش با آنها گرم تر است.
شنیدن این حرفها دلم را شکست، من انتظار دیگری داشتم، ولی درضمن نمی خواستم مزاحم بچه ها باشم، نمی خواستم درجمع خانواده، اختلافی پدید آورم، به همین جهت فردا به بهانه ای که دو سه تا تلفن از دوستانم در ایران داشتم، پیشنهاد کردم ترتیب بلیط بازگشت مرا بدهند. با گفتن این حرفها، ناگهان بچه ها عکس العمل نشان دادند، گفتند نه ما و نه بچه های عمویمان به رفتن شما راضی نیستیم. مادرشان گفت پدر بزرگ به اندازه کافی در زحمت بوده ، می خواهد به دیدار دوستان خود برود. ما نباید مزاحم شان بشویم.
آنروز جمعه بود، من بچه ها را به مدرسه بردم وهمه برنامه های معمول خود را هم انجام دادم، بچه ها عمیقا در خود فرو رفته بودند و سخنی هم نمی گفتند. شب هم سر میز شام به سکوت گذشت. من به بستر رفتم، ولی احساس می کردم دوری از بچه ها برایم سخت است، ولی بهرحال چاره ای نداشتم.
فردا صبح که بیدار شدم بروی همه دیوارهای خانه، نوشته هایی به فارسی و انگلیسی چسبانده شده بود. اینکه: پدربزرگ نباید برود، ما به پدر بزرگ عادت داریم، ما هیچ پرستاری را در خانه نمی پذیریم، ما غذای هیچکس را بجز پدر بزرگ نمی خوریم، ما با هیچکس بجز پدر بزرگ به رستوران و خرید و ورزش نمی رویم. اگر ما 5 نفر از نظر شما اهمیت داریم، سفر پدر بزرگ را کنسل کنید، ما خود او را قانع می کنیم و به او می گوئیم که چقدر به او نیاز داریم و چقدر دوستش داریم . درهمان لحظه پسر کوچکترم با همسر و بچه هایش وارد شدند، بچه ها دور من جمع شدند، پدر ومادرها نگاهشان می کردند من در چشمان پسرهایم و عروس هایم اشک را دیدم، من در یک لحظه درآغوش همه آنها گم شدم. در آن لحظه چقدر احساس خوشبختی می کردم، آرزوی اینکه 100 سال عمر کنم.

1464-88