مژگان از لس آنجلس:
برای چندمین بار دریک هفته، جهت خرید مایحتاج ضروری وغیرضروری، وارد یک فروشگاه ایرانی شدم. بیش ازآنچه نیازبود، بدون توجه به قیمت و مقدار، صندوق عقب وصندلی پشتی اتومبیل را پرکردم، وقتی پشت فرمان اتومبیل نشستم، متوجه گفتگوی یک مادر با 3 فرزندش شدم، فرزندانی میان 5 تا 10ساله هرکدام می پرسیدند چرا فلان چیز را نخریدی؟ مگر قول ندادی؟ ومادر می گفت چیزهای مهم تری را باید می خریدم، کمی صبرکنید، شاید جمعه و شاید شنبه، قول میدهم یکی یکی شان را بخرم.
من به آنچه خریده بودم، نگاهی کردم، از خودم خجالت کشیدم، که حتی بعضی ها را بدون هدف خریده بودم. به لیست خریدم نگا کردم، بالای 400دلار بود. دریک لحظه با خودم گفتم، سراغ آن مادر بروم و بگویم هرچه کم دارید، ازاینجا بردارید، ولی ترسیدم به غرورش بربخورد، با خودم گفتم دو تا صد دلاری جلوی پایش می اندازم، خوشحال میشود.
مادری حدود 40ساله بود، برای بستن صندوق عقب رفت ومن 200دلاررا پیش پایش انداختم. دربازگشت با حیرت پولها را دید، آنرا برداشت، چهره اش باز شد، من خوشحال از کاری که کرده بودم، می خواستم به سرعت دور شوم، ولی دیدم پولها را زیرو رو کرد، ابتدا به سراغ من آمد و گفت مال شما نیست؟ گفتم نه، بلافاصله به درون مارکت ایرانی رفت، ازدور دیدم پول را به آقایی داد، کمی باهم حرف زدند وبرگشت سواربر اتومبیل شده و دقایقی بعد درخیابان گم شد.
از آن همه علو طبع وبی نیازی اش، دچار حیرت، شگفتی و تحسین شدم. با خودم گفتم اگر من بودم پولها را به حساب شانس خود می گذاشتم و یک چیزهایی می خریدم. از خودم پرسیدم در برابر این مادر که در نهایت تندگدستی هنوز بر غروز خود ایستاده، تو بی نیازی یا او؟؟
از پارکینگ بیرون آمدم، همه خیابان را نگاه کردم، ازآن اتومبیل کوچک آبی رنگ خبری نبود، چقدر دلم میخواست با چنین زنی دوست بشوم، از او درس های تازه ای بیاموزم. درمیان راه یک لحظه ذهنم ازآن زن وحرکت انسانی اش خالی نمی شد و درست سر یک چهارراه بی اختیار زدم روی ترمز و بدنبال آن صدای بوق اتومبیل های دیگر درآمد، من درواقع بخاطرآوردم، که آن مادر جوان به بچه هایش گفت شاید جمعه و شاید شنبه، تاحدی خیالم راحت شد. جمعه تقریبا نزدیک همان ساعتی که آنها را دیده بودم، توی پارکینگ فروشگاه به انتظار ماندم. می دیدم که خیلی ها دستپاچه از پیش آمدن رویدادهای تازه، احتمالا تعطیلی شهر، کمبود مایحتاج روزانه، اتومبیل های خود را پر می کنند. حدود 3ساعت انتظار کشیدم، هیچ خبری نشد، ولی هنوز امید داشتم، آنهم شنبه که فردا بود.
فردا زودترآمدم، ولی بازهم خبری نشد با خودم گفتم شاید همراه با پول ها، از خود نام ونشان و تلفنی هم گذاشته باشد، از آقایی که درآنجا کار میکرد پرسیدم کسی اینجا پول نقد پیدا نکرده؟ گفت اتفاقا چند روز پیش خانمی چند صد دلار پیدا کرده بود، مال شماست؟ گفتم دوستم گم کرده. ممکن است تلفن آن خانم را به من بدهید؟ بلافاصله شماره واسم آن خانم را داد. یک ساعت بعد از درون اتومبیل به پیمانه خانم زنگ زدم، تعجب کرد، گفتم درباره آن پولی که پیدا کردید، می خواهم با شما حرف بزنم، گفت مال شما بود؟ گفتم پول مهم نیست، من می خواهم شما را ملاقات کنم گفت خوشحال میشوم، ولی کاری از دستم بر میآید؟ گفتم خیلی کارها، اگر وقت دارید الان بیایم خدمت تان، گفت کلبه ما قابل شما را ندارد، می خواهید جلوی کافی شاپ سرخیابان قرار بگذاریم؟ گفتم ترجیح میدهم به منزل تان بیایم و درست یک ساعت بعد من درآپارتمان کوچک و بسیارترو تمیزشان بودم. همه جا از تمیزی برق میزد، بچه ها با ادب خاصی با من روبرو شدند، کلی از من پذیرایی کردند، پرسیدند چه کانالی را تماشا می کنم.
پیمانه چشم به دهان من دوخته بود تا بداند من چه می خواهم؟ من گفتم راستش دورادور درجریان پیداکردن پول ها بودم، ازآن همه سخاوتمندی، قلب مهربان ، درجه انسانی شما، دچار شگفتی شدم آمدم تا با شما بیشتر آشنا شوم. پیمانه از من پرسید: من ازاوکلی سئوال کردم، فهمیدم شوهرش ظاهرا به سوئد نزد برادرش رفته و 6ماهی است برنگشته، فهمیدم پیمانه با پرستاری از بچه های همسایه و آشنا و پختن شیرینی، زندگی می گذراند، من هرلحظه بیشتر این زن را می شناختم از خودم بیشتر شرمنده می شدم، که دل به چه چیزهایی بسته ام، چقدر دنبال چشم وهم چشمی و عقب نیفتادن از دوستان و فامیل هستم، چقدر از بچه هایم بی خبرم. بزرگترین سرگرمی ام کازینو وحالا هم قمارخانگی با دوستان است. گفتم حاضرید از دو فرزند من درخانه خودم نگهداری کنید؟ گفت از بچه هایم دور نمی شوم، گفتم بچه هایت را بیاور، همبازی بچه های من میشوند آنها هم 6و8 و 10ساله هستند. وقتی ازمقدار دستمزدی که می پرداختم با خبرشد، با تعجب پرسید شما مطمئن هستید، این مبلغ را بابت 3 بچه می پردازید؟ گفتم بله، اگر بتوانید به بچه ها فارسی هم یاد بدهید، بیشتر می پردازم. گفت ولی من بخاطراینکه بچه هایم را می آورم، مبلغی کم کنید، خندیدم و گفتم ابدا، خوشحال میشوم خانه ام پراز بچه باشد. بدنبال آن گفتم دارم میروم خرید، وقت دارید با هم برویم؟ گفت امروز آمادگی ندارم، گفتم اجازه میدهید من بابت بخشی از دستمزدتان، پول همه خریدها را بپردازم، بچه ها دورمادرشان را گرفتند و گفتند خانم خیلی ممنون، ما می خواستیم فردا برویم خرید. همگی راهی شدیم. من علیرغم مخالفت پیمانه با اصرار هرچه بچه ها طلب کردند وهرچه احساس کردم نیازشان است خریدم، همه را با هم به آپارتمان شان بردیم و من چنان شادی وهیجانی از بچه ها دیدم، که خود احساس غرور کردم و پیمانه مرتب می گفت من جبران می کنم، یادتان باشد من خیلی به شما بدهکار شدم.
از دو روز بعد پیمانه و بچه هایش، از صبح تا 4 بعد ازظهر به خانه ما می آمدند، من می دیدم که پیمانه با چه دلسوزی ومهربانی از بچه هایم پرستاری و مراقبت می کند و با اصرارهر روز برایمان غذامی پزد و خانه را پراز شور و مهر وصفا کرده است.
تغییرروحیه بچه ها، شوهرم را خوشحال کرده بود، او نیز پیمانه و بچه هایش را برای زندگی مان برکت تازه ای بحساب می آورد و مرتب می گفت چقدراین قدم انسانی تو، چشم وگوش ما را باز کرد.
با شوهرم درباره شوهر پیمانه حرف زدم، گفت اتفاقا دوستی درسوئد دارم، به همین بهانه شماره تلفن شوهرش را بگیر، شاید امکان بازگرداندن اش باشد. پیمانه خیلی سعی داشت مسائل و مشکلات خود را رو نکند ولی من به بهانه اینکه شاید درسوئد برای شوهرت کاری دست و پا کنیم، شماره اش را گرفتم و یک شب با مهرداد شوهرم به او زنگ زدیم، بااکراه جواب می داد و سرانجام گفت راستش دو سال و نیم بدنبال کار گشتم، عاقبت نا امید به سوئد آمدم، از پیمانه و بچه ها شرمنده ام که کاری از دستم بر نیامد. البته با یک کار پارت تایم، مبلغی اندک برای بچه می فرستم، می دانم که اگر همت پیمانه نبود، همه چیز از هم می پاشید. شوهرم به نادرگفت در کمپانی خودش کاری در خور او دارد، از او خواست خیلی بی سروصدا راهی شود تا برای پیمانه و بچه ها یک سورپرایز بزرگ باشد.
3روز پیش با مهرداد نادر را به خانه برگرداندیم، همه شان شوکه شده بودند، حدود ساعت 10شب خانه شان را ترک می کردیم، صدای خنده و شادی شان تا سرکوچه می آمد.