ژاکلین از: سانفرانسیسکو
من همیشه زن قدرتمندی بودم؛ ولی با توجه به گذر زمان و تغییرو تحول درآدم های اطراف این موقعیت را احساس نمی کردم و بهمین جهت به بن بست رسیدم و زندگیم ناگهان واژگون شد، چون تا زمانی که درایران بودیم، شوهرم بدلیل ورشکستگی زیرفرمان من بود. من کارگاه خیاطی در خانه داشتم ودرآمدم نیز بالا بود ونیازی به کارکردن شوهرم نداشتم؛ بچه ها درسن و سال تین ایجری، با توجه به قوانین جاری در ایران مطیع من بودند تا به تشویق خواهرانم که سالها در شمال کالیفرنیا زندگی می کردند و همچنین بخاطرمسئله پیچیده گرین کارتم، بقولی باروبند را بستیم و راهی شدیم، البته خواهرانم ازسالها پیش برایمان تقاضای گرین کارت کرده بودند و به مجرد آماده شدن، به من تلفن زدند و گفتند تا بچه ها 18 ساله نشده اند، راه بیفتید، وگرنه آنها درپرونده گرین کارت شما قرار نمی گیرند و همین سبب دستپاچگی شد و درطی دو سه ماه آنچه داشتیم فروختیم و بدلیل درد و رنجی که بعد از انقلاب کشیده بودیم، هیچ پلی پشت سرخود نگذاشتیم وخوشبختانه در مدت دوماه ما در سانفرانسیسکو بودیم و خواهرانم با همه مهر خود پشت من ایستاده بودند.
برسرخانه و شروع کار، من خواسته های خود را داشتم و به رهنمودهای خواهران توجهی نداشتم و دو سه بار که من به شیوه خود بچه ها را تنبیه کردم، همه شان صدایشان درآمد که تو دیگردرایران نیستی، اینجا قوانین فرق می کند ولی من می گفتم زندگیم، شیوه تنبیه کردنم، تربیت بچه هایم به خودم مربوط است، همین ها سبب شد بمرور خواهران و بچه هایشان از دور وبرما کار رفتند، درحقیقت یکسال ونیم بعد از ورودمان، ما تقریبا تنها شدیم و من بروی عقاید خود ایستاده بودم و بقول خودم قدرتمند پیش می رفتم و بچه ها به مجرد بازگشت ازمدرسه، باید دو سه ساعتی به درس های خود میرسیدند، بعد یک ساعت تلویزیون تماشا می کردند و شام میخوردند و به اتاق خود میرفتند. از تلفن دستی هم خبری نبود، کامپیوتر هم محدود بود. از دیدگاه خودم بچه ها مرتب ومودب و فرمانبردار بزرگ می شدند. هرچند ماه یکبار اگرجشن تولدی درخانه همشاگردی شان بود، برای دو ساعت می رفتند و بر می گشتند.
یکی دو بار که دختربزرگم با پدرش برای خرید لباس رفته بود، من از دیدن لباسها به خشم آمدم، آنها را پاره کردم و سوزاندم و درحالیکه منصور شوهرم هشدار می داد که این رفتارها عاقبت خوبی ندارد برسرش فریاد میزدم تو بی عرضه ای! تو پدر مسئولی نیستی! دلیل نمیشود من هم چنین باشم!
اغلب شبها درخانه ما جروبحث برسر تربیت بچه ها و برسر تلفن های گاه به گاه بچه ها به دوستان شان، برسر تماشای سریال هایی که من دوست نداشتم، یا موزیکی که از دیدگاه من مخرب بود ودرخلوت اتاق هایشان می شنیدند، داشتیم و من متوجه نبودم بیشترشب ها بچه ها با چشمان گریان به اتاق هایشان میروند و اگر حتی می دیدم که اشک می ریزند، با خود می گفتم درعوض دوراز آلودگی ها و فساد بزرگ می شوند.
کم کم بچه ها قد کشیدند، در سالهای آخر دبیرستان بودند که یک شب شبنم دختر بزرگم گفت می خواهد با دوستان خود به دیدن فیلمی برود، من گفتم اجازه نمی دهم، پرسید چرا؟ گفتم اغلب فیلم ها فاسد کننده و دوراز اخلاق است؛ گفت چرا همه پدر ومادرها به همکلاسی های من اجازه میدهند فقط شما نمی دهید؟ گفتم چون آن پدر ومادرها هم بیشترشان فاسد هستند، می خواهند ازشر بچه هایشان راحت شوند، به آنها امکان میدهند ساعتی ازخانه دور باشند! گفت دوستانم الان می آیند جلوی در که مرا سوار کنند گفتم به آنها بگو مادرت مریض است؛ گفت شما حاضرید من دروغگو باشم ولی احتمالا به دیدن فیلم غیراخلاقی نروم؟ گفتم این دستور من است، به کسی هم ربط ندارد. شبنم به اتاق خود رفت و در را بست، دوستان اش آمدند، من گفتم حالش خوب نیست خوابیده! آنها پوزخندی زدند و رفتند و من درب را محکم بستم و فریاد زدم چقدر پررو! مطمئن بودم که صدای مرا شنیدند، ولی من فکر می کردم دارم آنها را هم تربیت می کنم. در آن روزها من کار خیاطی ام تولید درآمد بالایی می کرد ودر مورد تعمیرو کوتاه و بلند کردن لباس ها از بوتیک های معروف درآمدم دوراز انتظارم بود.
من هربار که سریالی می دیدم، به تماشای فیلمی می نشستم، که درآن از زندگی فاسد، ازگنگ ها، از دختران فریب خورده و یا به قتل رسیده می گفتند، من حلقه محاصره دخترانم را تنگ تر می کردم و به روایت خودم، خیالم راحت بود که آنها را از همه بلایا دور می کنم و از سویی آنقدر جلوی دوستان تازه، شوهرم را بیکاره و ناتوان معرفی کردم، که یکبار وقتی از پشت درحرفهایم را شنید، دو روز بعد چمدان بست و یک نامه برجای گذاشت و رفت، در نامه نوشته بود تو شخصیت مرا نزد همه خورد کردی، این کار را از ایران شروع کردی، در اینجا هم ادامه دادی و خود را یک آدم قدرتمند دیکتاتوردیدی که همه باید به فرمان تو باشند، من ترجیح می دهم زندگی ساده و بدون این همه توهین داشته باشم بالاخره شغلی پیدا می کنم و درحد توانم به بچه ها هم کمک می کنم. من بلافاصله روی تلفن دستی اش پیام گذاشتم، امیدوارم هیچگاه بر نگردی، که مایه ننگ خانواده ای!
یکروز که شبنم برای حضور دریک جشن تولد، به خانه یکی از دوستان خود رفته بود، من زودتر به سراغش رفتم، تا او را برگردانم، ولی ناگهان او را با دو سه همکلاسی اش در حیاط پشتی آن خانه دیدم، که درحال سیگارکشیدن هستند، چنان به خشم آمدم که به سراغش رفتم و جلوی دوستانش چند سیلی به صورتش زدم و فریادم بلند شد که تو یک ویروسی درخانه من! کاش گورت را گم می کردی و بیش از این آبرویم را نمی بردی.
با همان حالت خشم به خانه آمدم؛ به دو دختر دیگرم هم کلی پرخاش کردم و سرم گرم کارم شد، که یکباره بخود آمدم، ساعت 12 شب بود ولی از شبنم خبری نبود، تکان خوردم، شبنم را درمیان یک مشت گنگ خطرناک تصور کردم، که به او حمله ورشده اند، من صدای فریادش را می شنیدم؛ از خانه بیرون آمده و همه خیابان ها و اطراف خانه دوستان اش و مدرسه اش را گشتم. ولی هیچ نشانه ای نبود، ساعت 5 صبح به پلیس مراجعه کردیم عکس اش را گرفتند و در میان صدها عکس دختران گمشده جای دادند. در طی روز به همه دوستانش زنگ زدم، همه تلفن را بروی من قطع کردند، به پدر ومادرهایشان زنگ زدم، آنها هم رفتار سردی با من داشتند.
یک هفته، دو هفته، 10 هفته، 10 ماه، دو سال گذشت ولی هیچ نشانه ای از شبنم نبود، منصورشوهرم بدون هیچ سخنی با من، از کارآگاه کمک گرفت ولی بی نتیجه بود، یکبارسرم فریاد زد احساس قدرت کردن، یکدندگی و دیکتاتوربودن تو، آینده این بچه ها را سیاه کرده، این بچه ها، هیچ شباهتی به بچه های عادی وخوشحال اطراف خود ندارند! و من دراین میان شبها خواب نداشتم، حوصله کارکردن نداشتم، حتی از خوراک افتاده بودم، پوست و استخوان شده بودم سال سوم ناپدید شدن شبنم بود، که یکروز غروب منصور زنگ زد و گفت خودت را به دان تاون برسان، یک آدرس داد و من با عجله رفتم، از دور منصور را دیدم که دربرابر زنی لاغر و سیاه و ژولیده زانو زده است، جلو رفتم، هنوز آن زن را نشناختم، تا وقتی زبان باز کرد و گفت مادر چقدر برای غذاهایت دلم تنگ شده، ولی من دیگر به خانه بر نمی گردم، من زیرفشارهای تو، توهین های تو، خشونت های تو کمرم شکست…
جلورفتم بغل اش کنم خودش را کنار کشید، فریاد زد مرا رها کنید، آزادم بگذارید، مزاحم من نشوید، دو سه هوم لس جلوآمدند و بمن و منصور اعتراض کردند که چرا مزاحم این خانم می شوید؟ بغض کرده گفتم این خانم، دخترکوچولوی من است، با صدای گرفته ای گفت این زن شکسته چهل پنجاه ساله، دختر کوچولوی توست؟
بدون توجه به فریادهای شبنم، جلو رفتم، با همه قدرت او را بغل کردم و سخت به آغوشم فشردم و گفتم عزیزم، شبنم ام، دخترم، من اشتباه کردم، من ظالم بودم و من زورگو بودم، من نمی دانستم تو چون برگ گل ترد و شکننده ای؟ من درعالم خود غرق بودم. مرا ببخش. خودش را در آغوش من رها کرد در یک لحظه احساس کردم خواب اش برده، منصور کمک کرد اورا به درون اتومبیل برسانیم وهمانجا روی صندلی خوابید، انگار سالها بود نخوابیده بود.