شیدخت از: نیویورک
درجمع خانواده، من همیشه بدنبال درس و مدرسه بودم، درعوض خواهران بزرگترم دردنیای مد، گردش و تفریح ودوست پسر و فرارازمدرسه غرق بودند ودراین میان همیشه مورد زور وستم خواهران وبرادرانم بودم.
بعد از دبیرستان و گذراندن یک دوره قبل از دانشگاه، من خود شخصا با دانشگاههای مختلف درآمریکا وکانادا تماس برقرارکردم ودرمیان حیرت اطرافیان، از4دانشگاه پذیرش گرفتم و بعد از 6ماه مکاتبه و مکالمه، یکی از دانشگاهها به من ماموریت تحقیقی داد که منجر به قبول همه هزینه های تحصیلی ازسوی آن دانشگاه شد.
من روزی که راهی آمریکا شدم، پدرم برایم بلیط هواپیما و مبلغی پول نقد و چند نامه سفارشی برای دوستان خود درآمریکا درکیف من جای داد، درهمان حال خواهران بزرگترم تا آخرین لحظات نیزمرا به باد تمسخرگرفتند ومی گفتند بعد از6ماه برمی گردی چون آنقدربی دست و پایی، که توی خارج گم میشوی، له میشوی و سرگشته برمی گردی همین جا.
این نوع تشویق خواهرانم بود. درآن میان پدرم تا حدی با من همراه بود، مادرم نیزهرچه طلا داشت درلابلای چمدان من جای داد. من بعنوان یک دخترتنها با هزاران آرزو به نیویورک آمدم، پسریکی از دوستان پدرم، به استقبال من آمد، مرا به خانه خود برد و قول داد درمراحل مختلف مرا یاری بدهد، که الحق هم چنین کرد و من بعد از ماهها ضمن شروع تحصیل، در یک آپارتمان کوچک با دو دانشجوی دیگرهم خانه شدم.
زندگی سختی را شروع کردم، خوشبختانه بدلیل توانایی قبلی درایران درانجام یک سری آمار برای دانشگاه، درهمان روزهای اول. ماموریت تازه ای درهمان مسیربرای جامعه ایرانی و افغانی وخاورمیانه ای به من سپردند که من با دل و جان به آن پرداختم و درحقیقت کاری بجزدرس و تحقیق نداشتم و خودبخود وقفه ای درکارم پیش نمی آمد و برایم ایجاد درآمد کافی هم می کرد، چون خوشبختانه هزینه تحصیلی نداشتم.
دراین میان هرگاه فرصتی پیش می آمد، به پدر ومادرم و حتی خواهران و برادرانم زنگ میزدم، حال شان را می پرسیدم، پدرو مادر مرا همچنان محبت و تشویق می کردند، ولی بقیه به شوخی وتمسخرخود ادامه می دادند، من گوش هایم را بروی آن حرفها بسته بودم. من چنان در تحصیل و وظایفی که به من محول شده بود کوشا و موفق بودم، که بدریافت تشویق نامه ها وحتی جوایزنقدی و امکانات کاری جدید نایل آمدم و درسال دوم یکی ازمعروفترین پروفسورهای دانشگاه مرا بعنوان آسیستان خود برگزید و من سختکوش و خستگی ناپذیرچنان به کارهایش می رسیدم، که گاه می گفت من درحیرتم موتور بدن و مغز تو چقدرقدرت دارد که خستگی را نمی شناسد؟ درسال سوم دانشگاه، من باب تحقیقات تازه ای را در زمینه کشفیات و مطالعات و رهنمودهای بوعلی سینا گشودم و مسیرتازه ای را از علم گیاهی و سنتی بازکردم، که دانشگاه دچار شگفتی شد و چون من گاه تا 2 نیمه شب مطالعه می کردم، دانشگاه مسئولیت یک بخش مهمی از علم سنتی و گیاهی شرق را به من سپرد. من امکان پیدا کردم برای خود یک آپارتمان مستقل و مبله و شیک اجاره کنم، برای خود پس اندازی بسازم، برای پدر ومادرم حواله ای ارسال دارم و بخشی ازهزینه های خواهربزرگم را که همیشه مرا کوچک وخوار می دید بپذیرم و او تلفنی بسیارتشکرکند.
من در تمام 4سال اولیه تحصیل و تحقیق خود بکلی رابطه احساسی و عشق را درزندگیم خط زده بودم، ولی دورادور می دیدم، که یکی ازهمکارانم به من توجه خاص دارد، اغلب اوقات برای من قهوه و نوشابه و غذا ناهارتهیه می کرد و می گفت تو فرصت نداری بخودت برسی! دیوید یک استاد جوان، بسیارمسئول، مهربان و کمک کننده بود، گاه درنیمه های پروژه های مهم من، فریادرس من می شد و به یاریم می آمد البته من هم درخیلی موارد، به اوکمک می کردم و مشکل گشایش بودم.
بعد از 5سال من همه امید خانواده شده بودم، هرچه آرزو داشتند، طلب می کردند، من برایشان تهیه می کردم، چون درآمدم بالا بود، خودم هم خرجی نداشتم، بهمین جهت بیشتر درآمدم را برای خانواده می فرستادم، تا آنجا که حتی پدرم خانه قدیمی مان را بازسازی کرد. با شوق تصاویرش را برای من فرستاد و من بعد ازسالها دورادور دیدم که پدرم کمرراست کرده و ازانتظارش برای دیدار من می گوید. من کم کم به توجه دیوید، علاقه نشان دادم و خیلی زود این علاقه جدی شد و من ضمن اجازه تلفنی ازپدر ومادرم، با دیوید ازدواج کردم. دیوید ازیک خانواده بسیارثروتمند بود، مرا به خانه ای برد که چون قصربود. گرچه من زیاد بدنبال تجملات نبودم، به عشق، به وفاداری وصداقت و یک زندگی ساده رضایت داشتم، بهمین جهت مرتب به دیوید می گفتم سعی کن زندگی مان ساده ترشود.
بعد از 7سال درآن روزهای خوش، شهلا خواهربزرگترم، ازشوهرمعتاد وخشن خود تلفنی توضیح داد، اینکه حتی دست چپ او را شکسته و شکایت اش بجایی نرسیده، می گفت قصد فرار دارم و اینکه بدلیل صورت زیبایی که داشت حتی درخطراسیدپاشی ازسوی شوهرش بود من پیشنهاد کمک دادم، گفتم از ایران بیا بیرون، من همه نوع کمک بتو می کنم، ترتیب سفرت را به آمریکا میدهم، می گفت متاسفانه اجازه خروج به او نمی دهد، پیشنهاد دادم یک وکیل برایش بگیرم، می گفت اگربفهمد مرا شبانه می کشد و خاک می کند. گفتم چه چیزی او را خوشحال می کند؟ گفت یک باج کلان، گفتم من حاضرم تا 20هزاردلار برایش حواله کنم، گفت بمن فرصت بده تا با اوحرف بزنم، شهلا یک هفته بعد زنگ زد و گفت با 30هزاردلارحاضراست طلاقم بدهد، گفتم من این مبلغ را برای پدرحواله می کنم تا با کمک و نظارت پدراین کارانجام شود و شهلا از شوق جیغ کشید.
4ماه طول کشید تا شهلا با پرداخت آن مبلغ طلاق گرفت، بعد هم گذرنامه گرفته و به دبی آمد، تا من ازطریق وکیل خود اقدام کنم، همه این مراحل طی 3ماه انجام شد و یکروز غروب، من در فرودگاه نیویورک، شهلا را اشک آلود به آغوش کشیدم. شهلا وارد جمع خانواده ما شد، درست برخلاف آنچه من تصور میکردم، شهلا خیلی زیبا، سکسی و اغواگربود، چون درمدت چند هفته توجه همه مردان فامیل و اطرافیان را جلب کرده بود، من حیران مانده بودم، این همه فنون زنانه را چگونه خواهرم درخود جمع دارد، همه آنچه من هیچگاه در ذاتم نبود.
من به چشم می دیدم، برسردعوت ازشهلا برای شام چند تن ازمردان آشنای ما، با هم رقابت داشتند و دیوید هم معترف بود که خواهرم یک پارچه هیجان وطنازی و جذابیت یک زن است. او تعجب کرده بود، که چگونه از ایران امروز چنین زنی پا به جامعه مدرن آمریکا بگذارد وهمه را مات خود کند، درعوض من ساده ترین شکل یک زن نماینده دیگری ازآن زنان باشم. شهلا بصورت تشکرمرتب مرا و دیوید را بغل کرده و می بوسید و می گفت شما نجات دهنده من بودید دو سه بارهم با دیوید برای خرید بیرون رفت و من هیچ اندیشه بدی به ذهن راه نمی دادم، تا یکی از دوستانم گفت مراقب خواهرت باش، انگار دراندیشه شکارشوهرت است. با این هشدارمن بخود آمدم،به رفتار و کردار و نگاه های شهلا توجه کردم و بوضوح دیدم که او با درایت خاص درپی شکاردیوید است، همه کار می کند تا او را به طریقی وسوسه و تحریک کند و من ضمن اطمینان به شوهرم، بهرحال دچار دلواپسی شده بودم، که نکند شهلا با آن صدها فنون زنانه اش، شوهرم را برباید.
یک شب که به اصرارشهلا، مشروب مفصلی نوشیدیم و تا ساعت 3 صبح بیدار ماندیم، من تقریبا بیهوش روی مبل وسط هال افتادم، ولی نمیدانم چه نیرویی مرا ازخواب پراند، بی اختیار یک کیسه یخ روی صورت و پیشانی ام گذاشتم و به سوی اتاق خواب رفتم، درهمان تاریکی با حیرت و نا باوری دیدم که شهلا عریان و با همان اندام کشیده و اغواگرخود، به بالین دیوید رفته و موهای او را نوازش می دهد!
می خواستم با همه خشم به او حمله کنم، ولی برخود مسلط شدم، خیلی خونسرد بدرون اتاق رفتم، دستش را گرفتم و بدنبال خود به اتاقش کشانده و وادارش کردم، لباس هایش را بپوشد، چمدان اش را ببندد ودرحالیکه دستپاچه و هاج وواج مرا نگاه می کرد، او را سواراتومبیل خود کردم، جلوی یک هتل گذاشتم، برایش یک اتاق برای یک ماه گرفتم، پولش را پرداختم، او را که همچنان مات شده و نیمه مست مرا نگاه می کرد به درون اتاقش بردم، مبلغ قابل توجهی پول روی میز گذاشتم و به چهره اش نگاه کردم و گفتم درست یک ماه وقت داری برگردی ایران، وگرنه به اداره مهاجرت خبرمیدهم تا دیپورت ات کنند، فقط یادت باشد، حتی از نزدیکی خانه و خانواده من رد نشو، میدانم که در ایران امروز، این طنازی هایت کارسازاست.