شاهرخ از تگزاس
با آذر دریک کلاس زبان انگلیسی آشنا شدم، دختری زیبا، مودب، نجیب و آگاه، که درباره همه چیز اطلاع کافی داشت. من بدنبال دوستی و رابطه بودم و او بدنبال ازدواج و تشکیل خانواده. به همین جهت یکسال طول کشید تا من تحت تاثیرشخصیت او قرار گرفته و گفتم وقتی سر کار مناسبی رفتم، به خواستگاریش می روم.
آذر زودتراز من سر کار مناسبی رفت، درآمدی خوب ساخت، به داد مادر و خواهرش رسید و به انتظار نشست تا من برای شروع یک زندگی خوب گام بردارم. من هم یکسال بعد سر کار رفتم و در تمام آن یکسال، آذر با اصرار همه هزینه های رستوران، خرید لباس و حتی هدیه برای پدر ومادرم را می پرداخت و می گفت تو روزی جبران می کنی.
روزی که مادرم را برای خواستگاری روانه منزلشان کردم، با خود می گفتم آیا پدر ومادرش رضایت می دهند با من یک لاقبا ازدواج کند؟ و مادرم با چهره گشاده ای بازگشت و گفت این دختر فرشته است، اگر روزی کوچکترین اذیت وآزاری به او برسانی با من طرفی! آذر مثل یک پرنده بیگناه است. من همان روز قسم خوردم همیشه پشتیبان و عاشقش بمانم. ازدواج ما درنهایت سادگی برگزار شد و با اجاره یک آپارتمان کوچک، زندگی مشترک مان آغاز گردید، درحالیکه هزاران آرزو درسر داشتیم. رفت و آمد با دوستان جدید، آشنایی با سفر به خارج و ساختن یک زندگی دیگر، ما را از مسیر ساده زندگی مان خارج کرد، خصوصا وقتی دو سه زوج آشنایمان به کانادا و آمریکا سفرکردند، ما هم به جنب و جوش افتادیم.
ما دستمایه ای نداشتیم، ولی بهم تکیه داشتیم، می گفتیم با همه سختی ها می سازیم، تا خود را به آمریکا برسانیم، انگارسرنوشت ما را درآن سرزمین رقم زده اند، هر دو با زبان انگلیسی آشنا بودیم، من رشته مکانیک و آذر تا نیمه رشته پرستاری را طی کرده بود. با زحمت بسیار مبلغی پس انداز کردیم و راهی ترکیه شدیم، در ارزانترین هتل، اتاقی گرفتیم و به تحقیق پرداختیم، تنها راه سریع پناهندگی بود. بدنبال آن رفتیم، ولی به بن بست رسیدیم، چون دلایل و مدارک کافی نداشتیم. هردو در یک رستوران به شستن ظرف و تمیزکردن سالن و توالت و در و دیوار پرداختیم، حقوق بسیار مختصری می گرفتیم و تنها حسن آن خوابیدن در انبار پشت رستوران و غذای روزانه مان بود.
بعد از دو ماه آذر به من فشارآورد که بدنبال شغل دیگری برویم، من مخالف بودم و او عاقبت به من فهماند که صاحب رستوران چشم به او دارد و می گوید طلاق بگیر، من بلافاصله برایت اقامت می گیرم و تو را در ویلای ساحلی ام جای می دهم! می خواستم گریبانش را بگیرم، آذر گفت بدنبال دردسر نرو، کارمان به دیپورت می کشد. فقط هرچه زودتر برویم بدنبال یک رستوران دیگر، یک خانه، یک مجموعه ساختمانی و هرکار سخت دیگری. بعد از یک هفته دریک فروشگاه کار بسته بندی و جابجایی پیدا کردیم. چون اقامت و اجازه کار نداشتیم روزانه 25 دلاردستمزد می گرفتیم، ولی راضی بودیم، تا با آقایی آشنا شدیم که در ازای 4هزار دلار ما را به استرالیا می برد. از هیجان همدیگر را بغل کردیم، تا آنروز 3800 دلارپس انداز داشتیم. آنرا پیشاپیش پرداختیم و قرارومدار فرودگاه را گذاشتیم. ولی روزی که به فرودگاه رفتیم با 10 نفرسرگردان مثل خودمان روبرو شدیم، که از 4 تا 8 هزاردلار پرداخته بودند ولی خبری از آن افراد نبود. شکست خورده، به همان فروشگاه برگشتیم، این بار دربرابر 15 دلار در روز مشغول شدیم، کار سختی که یکسال و نیم طول کشید وما با دریافت انعام از مشتریان، پس انداز می کردیم، تا یکروز من با خانمی آشنا شدم که می گفت حاضراست با من ازدواج گرین کارتی بکند، خانمی حدود 79 ساله، یعنی درست 35 سال بزرگتر. من با آذرحرف زدم، گفت یعنی تو می خواهی مرا دراین جا تنها بگذاری؟ گفتم من همه پس اندازمان را بتو میدهم، آقایی را می شناسم که تو را به استرالیا می برد، درآنجا دخترخاله ام سالهاست زندگی می کند، او می تواند فریادرس تو باشد، تا من گرین کارت آمریکا بگیرم و ترتیب سفر تورا هم بدهم. آذرچشمانش پراز اشک شد، بغض کرده گفت تو خوب می دانی که من ازهرفراز و نشیبی می گذرم، دربرابر هر سختی و حتی ظلم و ستم و زورگویی می ایستم، ولی آیا تو به راستی بعد از گرین کارت به سراغ من می آیی؟ گفتم حتما، با همه عشق و باهمه نیرویم.
اینگونه من و آذرازهم جدا شدیم، 3ماه بعد من با نادره خانم راهی آلمان و سپس آمریکا شدیم، ولی با آذر در تماس بودم، ورود به آمریکا دنیای تازه ای را بروی من گشود، در اینجا با زهره دختر نادره آشنا شدم خانمی 40 ساله زیبا، که در همان اولین جلسه به من گفت مادرم عجب لقمه چربی با خود آورده، بعد هم درگوشم خواند، که اگرمادرم رضایت بدهد، من خودم برایت گرین کارت می گیرم! مدارک گرین کارت من به جریان افتاده بود و من همان روزها ارتباطم با آذر قطع شد، تلفن اش جواب نمی داد، نادره هم همه شماره هایش را عوض کرده بود تا من با او تماس نگیرم.
شروع کار دریک تعمیرگاه بزرگ، رفت وآمدها و دوستی با آدم های جدید، رابطه پشت پرده من با زهره، مرا کاملا سرگرم ساخته بود بکلی آذر فراموشم شد، فقط یکبار به برادرم زنگ زدم وآدرس و شماره های قبلی آذر درترکیه را به او دادم، تا شاید بتواند او را به ایران برگرداند. ولی بعد از ماهها برادرم خبر داد، می گویند آذر با یک گروه به استرالیا رفته است.
ظاهرا خیالم راحت شد، درست دو ماه بعد از دریافت گرین کارت، نادره زیریک عمل جراحی در بیمارستان درگذشت و من زندگی تازه ای را با زهره آغاز کردم، کم کم می ترسیدم به گذشته برگردم و سراغ آذر را بگیرم، چون ازاین واهمه داشتم که خبربدی بشنوم و دچار عذاب وجدان بشوم. بخودم قبولاندم که آذر به استرالیا رفته و حتما درآنجا با آقایی ازدواج کرده و زندگی تازه ای ساخته است، شاید روزی دوباره او را در یک سرزمین دیگردیدار کنم و هردو بی تفاوت ازکنار هم بگذریم.
زهره سعی داشت زندگی مرا پرکند با رفت وآمدها، سفرها و دوستان جدید، خانه تازه، اتومبیل های رنگارنگ، ولی من اغلب شبها، کابوس آذر را می دیدم که در یک بیابان برهوت می دود و مرا فریاد میزند، تا روزی که زهره خبرداد حامله است، من دیگربکلی حواسم متوجه او و مسافری شد که در راه بود و بکلی آذر را از ذهنم پاک کردم.
4ماه بعد زهره جنین را از دست داد، دچار افسردگی شدید شده و گاه عصبی و پرخاشگر می شد، بارها با هم درگیر شدیم. تا یکروز چمدان لباس های مرا پشت در خانه گذاشت و گفت برو پی کارت! من سرگشته مدتی در یک هتل بودم و بعد اقدام به طلاق کردم و زهره بدون اینکه هیچ سهمی از زندگی مان به من بدهد، از من جدا شد، من دریک تعمیرگاه جدید کار می کردم، ولی با کسی تماس نداشتم، درهمان حال عکس شب عروسی مان با آذر را روی دیوارچسبانده بودم و گاه با او حرف میزدم. یکروز آقایی برای تعمیر اتومبیل خود آمده بود با دیدن عکس روی دیوار گفت من همین عکس را در یک کمپ پناهندگی در استرالیا دیدم، از جا پریدم و گفتم چه زمانی و کجا؟ گفت من ونامزدم مدتی درآن کمپ بودیم، تا با کمک برادر بزرگم، خود را به آمریکا رساندیم، آن زمان ما با این خانم آشنا شدیم گفتم این خانم آذرهمسر من است، نگاهی به من انداخت و گفت همسرشما؟ اگر چنین است چرا شما اینجا هستید؟ گفتم شما از آذرخبری دارید؟ گفت این خانم که مترجم کمپ بود، برای اینکه مورد حمله و آزار و تجاوز مردان حریص و خطرناک کمپ قرارنگیرد، همیشه صورتش را سیاه می کرد، لباسهای گشاد و کثیف، پاره می پوشید و زمان روبرو شدن با این گونه مردها فریاد میزد، فحش می داد، ولی پشت آن چهره یک زن مهربان، تحصیلکرده واصیل و نجیب پنهان بود، می گفت 28 ساله است، ولی 58 ساله مینمود. گفتم آدرس این کمپ را دارید؟ گفت من چند ورقه دراتومبیل دارم، درآنها همه مشخصات و آدرس و تلفن کمپ وجود دارد و بلافاصله آن ورقه ها را به من داد.
من فردا با یک وکیل حرف زدم مدارک لازم را تهیه دیدم، از محل کارم مرخصی 20 روزه گرفتم و راهی استرالیا شدم و راهیابی به درون آن کمپ آسان نبود. ولی من سرانجام با مراجعه به پلیس و اداره مهاجرت، یکروز ساعت 2 بعد از ظهر وارد کمپ شدم و پرسان پرسان به سراغ آذر رفتم او را بیرون یک دفتردرحالی دیدم که درحال ترجمه حرفهای یک پناهنده بود، باورم نمی شد، این زن شکسته و سوخته و خمیده آذر من بود، آذری که با نا جوانمردی سالها او را در جهنم کوچ رها کردم، بسویش رفتم دربرابرش زانو زدم، نگاهم کرد و بغض کرده گفت خواب می بینم؟ گفتم نه بیداری، درهمان حال درآغوش من پنهان شد و من شرمنده موهایش را بوئیدم و بوسیدم.