پیمان ازجنوب کالیفرنیا
5 سال پیش برای اولین باراحمد همسایه دیواربه دیوارمان را جلوی درخانه اش، زمان انتقال سطل های زباله دیدم. سلام وعلیکی کردیم، من گفتم پیمان و او هم گفت احمدآقا! کمی جا خوردم، ولی بحساب سادگی اش گذاشتم. یکبار همسرم یک جعبه شیرینی بعنوان خوش آمد درب منزل شان برد. یکبار من هم بدلیل خروج آب ازدرون خانه، زنگی زدم و دو سه کلمه ای حرف زدیم، ولی کاملا پیدا بود، زیاد اهل معاشرت و دوستی نیست. ما صدای گریه بچه را می شنیدم، ولی مادر بچه را نمی دیدیم، یکی دو بار صدای ناله دردآلودی را شنیدیم، ولی کوتاه و گذرا بود. میترا همسرم، خیلی کنجکاو شده بود، من توصیه می کردم زیاد پیگیرشان نباش، بعضی ها دوست دارند درخلوت خود زندگی کنند؛ یکی ازروزهای طوفانیکه من برای جابجا کردن آنتن ماهواره روی بالکن کوچک طبقه بالا رفته بودم، سایه دو زن را درخانه احمد دیدم. که یکی ازآنها نزدیک بالکن آمد و انگار می خواست حرفی بزند. ولی با فریاد احمد ازجا پرید و دوان دوان به درون خانه رفت.
این شرایط مرموز واسرارآمیزهمچنان پیش میرفت، تا یکبارصدای بی امان گریه بچه ای را شنیدیم و بدنبال آن احمد با اتومبیل ازپارکینگ خانه درآمده و بدلیل شیشه های سیاه اتومبیل، ما نتوانستیم درون آنرا ببینیم و چند ساعت بعد احمد بدرون گاراژ رفته و در را بست.
من فردا آنقدرکمین کردم، تا احمد با اتومبیل بیرون آمد، من بلافاصله جلویش سبز شدم، ناچارترمز کرد، شیشه را پائین کشید و با لحن خشکی گفت اتفاقی افتاده؟ گفتم نه برای من، بلکه انگاربرای شما اتفاقی افتاده، خونسرد نگاهم کرد و گفت راستش ما از بس ازمردم در زندگی بد دیده ایم، ترجیح دادیم درخلوت خود زندگی کنیم، شما نگران ما نباشید، ما همه روبراه هستیم!
مدتی گذشت، نوروزاز راه رسید، رویا همسرم یک گلدان و یک سینی پراز وسائل هفت سین پشت درخانه شان گذاشت و زنگ زد و چون خبری نشد دلخوربازگشت و گفت من به این خانواده شک دارم، ما باید به پلیس خبربدهیم، گفتم به پلیس چه بگوئیم؟ کسی از درون خانه شکایتی دارد؟ گریه ای، فریادی، تقاضای کمکی شنیده ایم؟ رویا گفت ولی من دلواپس شان هستم، من فکرمیکنم پشت پرده این خانواده، حوادثی می گذرد، من فکر می کنم این آقا دو تا همسردارد و چند تا بچه، ولی اینکه چرا همه را پنهان می کند، کسی را بدرون حریم خود راه نمی دهد، شاید رازی درپشت این دیوارهای همیشه ساکت وجود دارد. گفتم من سعی خودم را می کنم، شاید این راز را کشف کنیم.
یک هفته بعد وقتی ازخروج احمدآقا ازخانه مطمئن شدم، چند بار زنگ خانه شان را زدم، ولی جوابی نیامد، دوباره به بهانه ای روی آن بالکن کوچک طبقه دوم رفتم، بدرون خانه شان نگاه کردم، در یک لحظه خانمی از اتاق بیرون آمد، من سلام کردم، جواب سلام مرا داد. پرسیدم شما انگار به کمک نیاز دارید؟ انگار اتفاقاتی درخانه شما افتاده؟ می خواهید با پلیس حرف بزنم؟ آن خانم درحالیکه صدایش می لرزید گفت نه ترا بخدا پلیس را خبر نکنید، ولی آیا راهی وجود دارد، که من و دخترم به کلیسایی، به یک پناهگاهی برویم؟ گفتم شما و دخترتان دراین خانه هستید؟ گفت نه من یک هوو هم دارم، او شدیداً دچار افسردگی و اضطراب شده، حتی ازاتاق خود بیرون نمی آید، پرسیدم چرا این احمد آقا رفتار و کردارغیرعادی دارد؟ گفت احمدآقا دیوانه است، خطرناک است، ما همه از او می ترسیم، گفتم شما اگر ازخانه بیرون بیائید، من ترتیبی می دهم به یک کلیسا پناه ببرید، یا به یک مرکز دولتی مراجعه کنید. من هنوز داشتم حرف میزدم، که صدای باز شدن درخانه شان آمد، آن خانم به سرعت به درون رفت، احمدآقا با دیدن من روی بالکن نگاهی خشم آلود به من انداخت و گفت شما حرمت همسایه ها را نگه نمی دارید؟ بعد هم به درون خانه رفت.
من فردا آنقدرانتظارکشیدم تا احمدآقا بیرون آمد، جلوی اتومبیل اش را گرفتم و گفتم شما شکنجه گاه درست کرده اید؟ اگر با من و همسرم حرف نزنید، ما ناچاریم به پلیس گزارش بدهیم، نگاهی عجیب به من انداخت و گفت به من سه روز وقت بدهید، گفتم اشکال ندارد، روز جمعه همدیگر را می بینیم.
رویا دو روزبعد به من خبرداد، که نقل و انتقالاتی درخانه همسایه رخ داده، ولی هنوز نمی دانم چه خبراست، شاید فردا با زور هم شده بدرون خانه شان بروم و با یکی از خانمها حرف بزنم؛ من البته هشدار دادم، ولی بدم نیامد که رویا خود را به یکی ازخانمها برساند جمعه صبح خانه همسایه ما ساکت و آرام بود، چراغ ها خاموش، صدای تلویزیون قطع و هیچ نشانه ای ازرفت وآمد دیده نمی شد. ما کنجکاو زنگ خانه شان را بارها زدیم، ولی بعد از ظهریکی ازهمسایه ها گفت این ها انگارهمه شان رفتند سفر، چون سحرگاه چمدان هایشان را هم روی سقف اتومبیل بستند و به سرعت دورشدند.
من با یک وکیل مشورت کردم، عقیده داشت چون شکایتی وجود ندارد، حادثه بخصوصی اتفاق نیفتاده، امکان پیگیری وجود ندارد، فقط می توان بعنوان یک حادثه مشکوک گزارش داد واینکه شما فکرمیکنید زنان درون خانه تحت آزاربوده اند. من به مرکز پلیس زنگ زدم و توضیح دادم، یکی از افسران پلیس به درخانه ما آمد و گفت قبلا هم یکی دیگرازهمسایه ها، از جنب وجوش و سروصدای مشکوک درون خانه به ما گزارشی داده است، ولی ما هنوزاجازه ورود به این خانه را نداریم.
10 روز آن خانه سوت وکور بود. تا غروب جمعه احمدآقا برگشت و من جلو رفتم و سلام کرد، گفت دیگرچه می خواهید؟ گفتم شما معلوم است درون این خانه چه می کنید؟ گفت به کسی ربط ندارد. گفتم شما انگار دو تا همسردارید؟ گفت حق دارم 2 تا دیگر هم داشته باشم، با اینحال به شما ربطی ندارد گفتم ولی شما این زنها را شکنجه می دادید، ناگهان چنان عصبانی شد، که مرا هل داد من نتوانستم خود را کنترل کنم و روی زمین غلتیدم، همسایه ها شاهد بودند دست و پایم زخمی شد، احمدآقا دستپاچه بالای سرم آمد، ولی با آمدن پلیس و شهادت همسایه و شکایت من، احمد آقا را دستبند زدند و بردند و من هم روانه بیمارستان شدم، ماجرا بالا گرفت. من وکیل گرفتم، یکی دو تا ازهمسایه ها هم وارد ماجرا شدند و پرونده ای علیه احمد آقا تشکیل شد، بعد هم معلوم شد احمد آقا 3 تا زن دارد که یکی شان درایران بوده، 12 فست فوود درجنوب کالیفرنیا دارد، در ایران هم یک زندگی دیگربا زن سوم خود دارد. پیگیری ما سبب شد، قاضی احمد آقا را وادار دارد، هرسه همسرخود را به آمریکا برگرداند. روزی که همسران احمدآقا با 4 فرزندشان وارد محله شدند، همه همسایه ها به تماشا ایستاده بودند، احمدآقا که با پرداخت ضمانت آزاد شده بود، همه را به درون خانه هدایت کرده و با اشاره دست برای من خط و نشان کشید که حالا خواهی دید چه بلائی سرت می آورم.
بعد از سه ماه، من در شرایطی حاضرشدم ازشکایت خود، که تقریباً با اتهام تا مرز تلاش برای کشتن همراه بود بگذرم؛ که احمدآقا حق و حقوق همه زنان را بپردازد و قاضی ضمن دستور چنین حکمی، از احمدآقا خواست که فقط شوهریکی از آن خانمها باشد و دو همسردیگرش با داشتن حق و حقوق خود به ایران بازگردند و احمدآقا هم چاره ای جز پذیرش نداشت و خود بخود تا پای فروش 6 فست فود و پرداخت آنها به 3 همسرش رفت.
دو روز قبل ازحرکت دو همسرطلاق گرفته و البته با دستمایه بالا، درخانه ما یک پارتی بزرگ بود، همسران و بچه های محله و 4 همسایههای دیواربه دیوارمان حضورداشتند و به گفته خودشان بعد از 6 ماه آزادانه گفتند و خندیدند، رقصیدند و معنای واقعی زندگی را چشیدند.