مهران از: اورنج کانتی جنوب کالیفرنیا
من وهمسرم پوران، همراه مجید و همسرش نادره، در یک زمان وارد آمریکا شدیم، هردو دو دختر داشتیم، همه شان 10 تا 12 ساله بودند، دریک محله در اورنج کانتی جنوب کالیفرنیا آپارتمانی اجاره کردیم، من بدلیل تسلط به کار تعمیرموتور اتومبیل های مختلف، خیلی زود شغل خوبی پیدا کردم، به تشویق پوران، با مدیرتعمیرگاه حرف زدم، گفتم با یک وردست، کارم سریع ترپیش میرود، برای آشنا کردن مجید با این حرفه، همه هفته درون گاراژ یکی از دوستان به تعمیرو صافکاری اتومبیل آشنایان مشغول شدیم، خوشبختانه مجید با خیلی ازرموزکارآشنا شده و درکنار من صاحب درآمدی مناسب شد، خانم ها هم ابتدا به کار بیبی سیتری پرداخته و بعد هردو یک دوره اداره کودکستان را درکالج گذراندند، من امکان خرید یک خانه را پیدا کردم، که روزها به کودکستان مبدل شده بود شبها بساط باربکیو راه می انداختیم. بچه ها با هم بزرگ می شدند. فضای خانواده سالم بود، درآمدها مرتب بالا میرفت، بعد از4سال، مجید هم خانه ای خرید. ما نیاز به رفت و آمد با دیگران نداشتیم، چون جمع مان جمع بود و سرمان کاملا گرم.
برخلاف پوران، نادره زیاد در مورد دخترهایش سختگیری نمی کرد و اجازه داده بود، با پسرهای مختلف دوستی و رفت وآمد داشته باشد. درست برعکس او، پوران اصرارداشت همه دوستان دخترهایمان را بشناسد چه دختر و چه پسر، با پدرو مادرهایشان ارتباط برقرار می کرد و اجازه اقامت شبانه را درخانه دوستان شان نمی داد، شاید دخترها کمی عصبانی می شدند و شاید گاه آزادی عمل دخترهای نادره خانم را به رخ ما می کشیدند، ولی پوران می گفت با دوستی با همشاگردیها، رفت وآمد محدود، حضوردرجشن تولدها مخالفتی ندارد، ولی درمورد رفتن به کلاب های نا آشنا، آنهم تا دیروقت به شدت مخالفت می ورزید.
یادم هست یکبار در مهمانی باربکیو درخانه مجید و نادره ما با دو پسربعنوان همکلاسی و شاید دوست پسردخترها روبرو شدیم، که شرارت از سروصورت شان می بارید، کاملا پیدا بود، مواد می کشند، حتی من دریک لحظه متوجه شدم به دختران مجید هم چیزهایی می خورانند و آنها را کمی غیرعادی می کنند. راستش هنوز در نیمه های به اصطلاح پارتی بودیم، که من به پوران و بچه ها اشاره کرده و به بهانه اینکه دوستی را باید از فرودگاه برداریم روانه خانه شدیم، درمیان راه من گفتم ازعاقبت بچه های مجید می ترسم، این پسرها که من امشب دیدم، حتما عضو گنگ و پخش کننده مواد هستند، چون هردو سواربراتومبیل اسپورت بودند. دخترها کمی زیر لب غر زدند و گفتند ما بیش ازحد ملاحظه کار و محتاط و سنتی هستیم، ما داریم درآمریکا زندگی می کنیم، باید به بچه ها آزادی کافی داد وگرنه درآینده به جبران به سویی میروند که خطرخیزاست. بعد از چندی، مجید در یک تعمیرگاه دیگر کار بهتری پیدا کرد و رفت، بدنبال آن رفت وآمدهایمان محدود شد، تا آنجا که ما احساس کردیم، آنها با شیوه تفکر ما موافق نیستند، بعد هم خبرآمد، که با دو سه خانواده دیگردوست شده و مرتب درسفرهستند.
یک شب براثراتفاق ما به رستورانی رفتیم، که مجید و نادره و دوستان جدیدشان هم آنجا بودند، همه مست بودند، مجید و نادره با چند تا خانم و آقای دیگر می رقصیدند، لباسی که به تن نادره بود، درشأن چنین زنی با چنین سن و سالی نبود، آن سوی پیست رقص، دخترهای مجید با دو پسردیگر که دست کمی ازآن پسرها نداشتند می رقصیدند و دست شان با همه جای همدیگرتماس داشت، نادره جلو آمد و ما به احترام اش بلند شدیم، گفت شما اینجا چه می کنید؟ من گفتم تولد پوران بود، گفت بچه هایتان کجا هستند؟ گفتم خانه خاله شان که تازگی ازکانادا آمده اند، گفت شما دیگر خیلی فناتیک و عقب افتاده شده اید، بگذارید بچه ها خوش باشند، گفتم اتفاقا بچه ها خوش هستند، امشب تولد دخترخاله شان است، گفت شما هنوز توی همان خانه هستید؟ گفتم بله، تازگی ها ریمادل کردیم و برای بچه ها هم سوئیت جداگانه ساختیم. گفت شما هنوز دردنیای کوچک خود مانده اید، پوران گفت شما نگران ما نباش، ما اینگونه راحت تر زندگی می کنیم. نادره با صدای موزیک، رقص کنان به بقیه پیوست و من مجید را دیدم که دستی تکان داد و رقصان ازجلوی ما رد شد.
ما برای هردو خوشحال بودیم، خوشحال بخاطرشادی و شرایط مالی درخشان شان، خوشحال بخاطرسلامت همه اعضای خانواده، خوشحال بخاطردوستان فراوانی که دوروبرشان بودند ولی بخاطر دو مورد کمی دلواپس شدیم، اول بخاطرغروری که درنوع حرف زدن نادره وجود داشت، دوم بخاطر دختران شان و شیوه لباس پوشیدن و بی بندوباری در رقص و نشانه های مستی شدید و به روایتی نشئگی زیاد، چون هردو صورت هایشان عرق کرده و گل انداخته و حرکات شان بی پروا و بی ملاحظه بود.
یک سال ونیم بعد یکی از دوستان مشترک قدیمی خبرداد، که دختر کوچکترمجید ونادره گم شده و هیچکس خبری ازاو ندارد، نگران شدیم، به مجید زنگ زدیم، بغض کرده و سرگشته گفت دیدید دخترم گم شد. دختر بیگناه و تحصیلکرده ام، دختری که هزاران امید برای آینده اش داشتیم، خواستیم جزئیات را بپرسیم، ولی مجید تلفن را قطع کرد و با نادره حرف زدیم گفت این رفیق تان را کمی نصیحت کنید، تا بداند بچه ها گاه خسته از فضای خانه به سفر میروند. گیتی دخترم با دوست پسر کوبایی خود رفته سفر، بزودی بر می گردد، ولی مجید دنیا را خبر کرده، من گفتم چند وقته غیبش زده؟ گفت 2 ماه است، ولی یکبار پیام داد که نگران نباشید. من بزودی برمی گردم. گفتم به پلیس خبرندادید؟ گفت چرا به پلیس خبربدهیم؟ یک دختر 20 ساله رفته تعطیلات، خیال می کنید پلیس چه کاری می کند؟ می گوید عکس و مشخصات اش را در لیست گمشده ها بگذارید تا اگر پیدا شد خبرتان کنیم.
حقیقت را بخواهید من بجای آنها نگران شدم، با یکی از دوستان تازه مان که در اداره پلیس کار می کرد، ماجرا را در میان گذاشتیم، گفت باید پیگیری کنند، چون اینروزها فروش انسانها رواج یافته، دختران جوان را برای خودفروشی، به حراج می گذارند، یا درخانه های فساد بکارمی گیرند. من همان شب به مجید زنگ زدم، گفت اجازه بده به دیدنت بیایم، یک ساعت بعد آمد، مجید را نشناختم، شکسته، خمیده و تکیده و پیر شده بود، گفتم چرا به چنین وضعی افتادی؟ گفت هرشب خواب دخترم را می بینم، که فریاد میزند و کمک می خواهد. من ماههاست کار نمی کنم در مشروب غرق شده ام، نادره می خواهد طلاق بگیرد، دختر بزرگم دو بار رگهایش را زده، زندگیم جهنم شده، نمی دانم چکنم؟ تا آمدم دهان باز کنم، مجید رفته بود، تا چند ماه از او خبری نداشتم، تا دوستان گفتند از نادره جدا شده، خانه اش را حراج کرده، از کار بیکارشده او را جلوی یک بار دیده اند که روی زمین خوابیده است. بعد شنیدم برادرش از کانادا آمده و او را در یک آپارتمان به اتفاق دخترش جا داده و بدنبال گیتی می گردد.
ماهها بی خبراز مجید بودیم، تا به اتفاق دوستان برای دو روز به تیوانا در مکزیک رفتیم، یکروز غروب من بی اختیار ازجمع جدا شدم درخیابان ها پرسه میزدم، که ناگهان از دور دیدم دو نفر زنی را کشان کشان به سوی یک وانت می برند، جلوتر رفتم درنهایت حیرت گیتی را شناختم، صورتش زخمی و بسیار لاغرشده بود، ولی من او را شناختم، اسمش را صدا زدم، جانی گرفت، با همه نیرو آن دو نفر را پس زد و به سوی من آمد، مرا بغل کرد و فریاد زد عمومهران نجاتم بده، مرا از اینجا ببر، من درهمان حال پلیس سر چهارراه را به کمک خواستم، آن دو نفرغیب شان زد. دو ساعت بعد درایستگاه پلیس، گیتی توضیح داد دوست پسرش او را به یک باند فروش انسان فروخته و او بیش از دو سال زندانی این گروه بوده است؛ وقتی من و پوران قضیه را به مرکز پلیس کشاندیم و همه مسئولیت های گیتی را پذیرفتیم، او را به ما سپردند. آن شب تا صبح همه با گیتی اشک ریختیم، درد کشیدیم و من به مجید زنگ زدم، خبر دادم ما در راه هستیم، باورش نمی شد، مجید با کمک برادرانش و یک وکیل تدارک لازم را برای عبور گیتی ازمرز آماده کرده بودند.
گیتی را به مجید و دختر بزرگش سپردیم، در آغوش هم اشک می ریختند و مجید را دیدم که دوباره کمر راست کرده است، به دو دخترش تکیه داده و زیر لب می گوید کاش آن روزهای بیریا و پراز صفا سالهای دور دوباره زنده شود.