…خنده بر چهره خواهر همیشه غمگینم
تا آنجا که بخاطر داشتم، خواهر بزرگم شهین، همیشه غمگین و کم حرف ولی مهربان و فداکار بود. من با فاصله زیاد سنی که به 17 سال می رسید امکان پرسیدن دلیل این همه اندوه او را نداشتم ولی کاملا احساس می کردم عاشق زندگی زناشویی خود نیست رابطه اش با ابی شوهرش خیلی ساده و گاه سرد است ولی ابی همیشه دستورات خود را صادر می کرد و شهین هم اجرا می کرد. من هیچگاه ندیدم ابی حرفی، سخنی عاشقانه، مهربانانه به شهین بگوید یا حتی او را لمس کند و یا به او لبخندی بزند.
وقتی 12 ساله شدم، شهین یک پسر داشت که وجودش به او بسته بود، با او حرف می زد و می خندید و انرژی می گرفت. همان زمان ها من از مادرم می پرسیدم: چرا شهین همیشه غمگین است؟ مادرم می گفت: اشتباه می کنی، شهین خیلی هم خوشبخت است؛ از خدا چه می خواهد؟ یک شوهر پولدار دارد و یک پسر خوشگل، از این بهتر مگر می شود.
من 14 ساله بودم که خانواده ایران را ترک کردند؛ در طی یکسال و نیم همه به آمریکا آمدیم و به فاصله یک کوچه در آپارتمان ها مسکن گرفتیم. من و برادرم سیامک با پدر و مادرم زندگی می کردیم، شهین با شوهر و پسرش در یک آپارتمان بزرگ بودند، خواهردیگرم مهین با شوهرش دریک کوچه پائین تر زند گی می کردند و بیشتر روزها بخصوص غروب ها که می شد دور هم جمع بودیم.
من در17 سالگی یکبارخیلی جدی وکنجکاو با مهین خواهرم به حرف نشستم. با اصرار از او خواستم قصه اندوه شهین را برایم بگوید و او برایم تعریف کرد که شهین در18 سالگی عاشق منوچهر، همسایه دیوار به دیوارمان بود وشب وروز بالای پشت بام، جلوی در خانه و در سوپر مارکت محله، همه جا مراقب شهین بود. آنها دوراز چشم ما همدیگر رامی دیدند. منوچهر سال سوم دانشگاه بود، مادرش یکبار به مادر من گفته بود که شهین مال پسر ماست، جواب هیچ خواستگاری را ندهید!
نزدیک فارغ التحصیلی منوچهر و همزمان با خرید یک خانه بزرگ توسط پدرش بود که سر و کله ابی پیدا شد. ابی پسر دوست قدیمی پدرمان بود که شرایط مالی خوبی داشت. حتی پدرم با پدرش در یک کارخانه شریک بود و به همین دلیل هم وقتی منوچهر به خواستگاری شهین آمد، پدرم همان روز اول موافقت کرد و علیرغم مخالفت و مقاومت مادر و شهین فریاد برآورد که هرچه تشخیص می دهم به صلاح خانواده است. این خبر زمانی در محله پیچید که خانواده منوچهر در حال اسباب کشی بودند. من اشک را در چشمان شهین و خشم را در چهره منوچهر دیدم ولی پدر متاسفانه تصمیم گرفته بود و شهین هم جلودارش نبود.
از وقتی ابی با شهین ازدواج کرد من دیگر هیچگاه بر چهره خواهرم شادی و خنده ندیدم و هیچ اثری هم ازمنوچهر بر جاِ نمانده بود.من مطمئنم که ابی در جریان عشق آنها بود ولی خیلی بی اعتنا و بی تفاوت به زندگی با شهین ادامه می داد ولی اگر شهین در یک زمینه ای کوتاهی می کرد ابی فریاد می زد که اگرهنوز هم در فکر آن جوانک هستی باخته ای چون گورت در همین خانه است.
طفلک شهین نهایت تلاش خود را زندگی زناشویی می کرد و با شاد کردن پسرش سعی می کرد خود را فراموش کند. البته با سفربه آمریکا تا حدودی از زورگویی ابی کم شده بود و اندوه شهین هر روز کهنه تر و عمیق تر شد، او هنوز در صفحه تلویزیون ورهگذران ومردم به دنبال چهره ای آشنا می گشت. هنوز وقتی حرفی از گذشته ها، از همسایه ها و از خانواده منوچهر به گوش می رسید به دنبال اثری از گذشته ها می گشت. من می دانم که هنوز عکس های دو نفره اشان درون صندوقچه پنهان مادر خاک می خورد و تنها مادر به آنها دسترسی دارد. حرف های خواهرم مرا تکان داد.
از همان هفته به بهانه های مختلف خواهرم شهین را بغل کردم و بوسیدم و او به شوخی می گفت که آفتاب از کدام طرف زده که من عزیز شدم؟ و من به او گفتم تو همیشه عزیز بودی و همیشه غمگین، کاش روزی این غبار سهمگین زدوده شود و غم را از چهره همیشه مهربان تو دور کنیم. حرف من اشک به چشمانش نشاند و شانه ام را بوسید و گفت خدا بزرگ است و آن روز خواهد رسید. ولی من کنجکاوانه ماجرا عکس ها را دنبال کردم تا اینکه یک روز با اصرار من مادرم آنها را به من نشان داد.
سه سال بعد برملا شد که ابی در ایران یک همسر و دو فرزند دیگر دارد، این ماجرا پدرم را به شدت عصبانی کرد، ولی تنها کسی که جا نخورد شهین بود و به مادرم گفت چقدر طول کشید تا چشمان پدرمان باز شد؛ او بعد از سالها خندید و از آن زمان به بعد ابی نیمی از سال را در ایران و نیمی از سال را در آمریکا می گذراند و اغلب اوقات هم پسرش حبیب را با خود می برد و یک روز خبر داد که پسرش حبیب دوست دارد تحصیلاتش را در ایران ادامه دهد. خبر خوشی برای شهین نبود. خوب به یاد دارم یک شب پدرم او را به درون اتاق برد و حدود دو ساعت صدای داد و فریاد انها به گوش می رسید. بعد پدر شهین را صدا زد و گفت من شرمنده هستم که وادارت کردم با چنین موجودی ازدواج کنی. حالا هم میخواهم آزادت کنم. ابی قرار است همین هفته مسئله طلاق را دنبال کند و خانه را به نام تو کند. نیمی از اندوخته بانکی و مایملک خود را نیز قانوناً به نام تو خواهد کرد. شهین بغض کرد و گفت: پسرم چه میشود؟ پدرم گفت صبرکن پسرت کمی بزرگتر شود تا من همه واقعیت ها را به او بگویم و او را هم به تو برگردانم.آن روز در خانواده ما غوغایی بود.
سرانجام شهین طلاق گرفت همه آنچه که ابی قول داده بود به او برگردانده شد ولی شهین همچنان غمگین بود تا اینکه من به اتفاق خواهرم مهین تصمیم گرفتیم ماجرای منوچهر را پی گیری کنیم. من به ایران رفتم و از طریق همسایه ها و دوستان و از طریق سوشیال مدیا رد پای منوچهر را پیدا کردم و بالاخره فهمیدم منوچهر سال ها پیش ازدواج کرده و به ویلایی که خود در چمخاله ساخته کوچ کرده است و دیگر هم به تهران برنگشته. هم خوشحال بودم که ازدواج کرده و سروسامان گرفته و هم سرگشته که بعد از این همه سال وقتی او را پیدا کردم که خیلی دیر شده است، کاش چنین نبود، کاش امکان دیداری میان او و شهین وجود داشت.
با همین اندیشه ها دو هفته ای در تهران بودم و بالاخره به چمخاله رفتم. باورم نمی شد. در یک روز بارانی من در کنار دریای آبی چمخاله بودم و با یک زن و شوهر جوان حرف می زدم. حرف را به منوچهر کشاندم، هر دو جا خوردند و گفتند منوچهر خان همسایه ماست و سالهاست تنها زندگی می کند. گفتم مگر ازدواج نکرده است، گفتند، یکسال هم دوام نداشت! همینطور که این حرف ها را می زدیم به ویلای زیبای منوچهر خان نزدیک شدیم. من از پشت پنجره در نهایت حیرت تصاویر آشنایی را دیدم بر در ودیوار اتاق، تصاویر عاشقانه منوچهر و شهین تمام فضا را پر کرده بود. جلوتر رفتم و بی اختیار زنگ در ویلا را زدم. مردی میانسال با موهای جوگندمی در را باز کرد، قبل از من سلام کرد، گفتم منوچهر خان؟ گفت: بله، گفتم من سیروس برادر شهین هستم. انگار داشت زانو می زد، با دستهایش به در آویخت، گفت: همان سیروس کوچولو؟! گفتم: بله، گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام بگویم شهین همه سالهای از دست رفته را به یاد شما زندگی کرده، و هیچگاه بر چهره اش لبخندی ننشسته، گفت: شهین حالا کجاست؟ گفتم: آمریکا، گفت شماره تلفنش را بده به من ولی من تلفن دستی ام را به دستش دادم گفتم را گرفتهام، با او حرف بزن.
از آن سوی صدای شهین را می شنیدم که فریاد می زد: عزیزم کجا بودی این همه سال؟ منوچهر بغض کرده گفت: همین جا کنار عکسهایت روی دیوار خانه تنهاییام، اگر بگذاری فردا به سویت پرواز کنم، تو را چنان به آغوش می گیرم که صدای استخوانهایت به صدا درآیند…
… احساس می کردم مأموریتم تمام شده است و به سوی دریا رفتم، از دور صدای منوچهر را میشنیدم که داشت میگفت بلیط پروازم را بگیر.