فریبا از شمال کالیفرنیا
20 سال پیش که به آمریکا پا گذاشتم، نه آشنا و فامیلی داشتم و نه این سرزمین را خوب می شناختم. من که در ایران زیر دست یک پدر شکنجه گر و سنگدل، همه کودکی ام را کتک خوردم، بخاطر خطای برادرم من در زمستان سرد، در زیر زمین خانه حبس شدم و از شدت سرما و درد پا تا صبح بیدار ماندم و سحرگاه مادرم یادش آمد، من در زیرزمین هستم!
من که در دوران مدرسه اگر کسی به من زور می گفت بخاطر آن بغض و کینه که از پدرم داشتم، هرچه پسر بود، زیر مشت و لگد از پای می انداختم و با نامه توبیخ به خانه می آمدم و تنم را برای کتک های تازه ای آماده می ساختم. در 16 سالگی با لگد پدرم، پایم شکست و در بیمارستان بستری شدم ودر 18 سالگی به زور مرا به مردی که 30 سال از من بزرگتر بود شوهر دادند، و من صاحب پسری شدم، که پدرم آن پسر را هم از من گرفت چون شوهرم قصد سفر به خارج داشت و من با چنین پیشینه ای با کمک همان شوهرم که انصافاً مرد خوبی بود، به ترکیه رفتیم و همانجا طلاقم داد و با مراجعه به یک کلیسا و گفتن قصه زندگیم مرا در مسیر پناهندگی انسانی گذاشت و رفت و من با لطف او به آمریکا آمدم؛ درواقع من یک پناهنده واقعی بودم، اما خدا را شکر که یک اسپانسر برایم پیدا شد، یک زن و شوهر آمریکایی، مرا به فرزندی پذیرفتند و من وقتی به آنها گفتم فرزندی درایران دارم، گفتند می توانیم اقدام کنیم، ولی من گفتم نیازی نیست، چون پدر ومادرم از تهران به شهر دیگری رفتند و قصد مهاجرت به آذربایجان را دارند.
من هروقت تصویر کوچکی را که از پسرم داشتم، نگاه می کردم دلم آتش می گرفت، با همان تصویرخاک خورده و کهنه تا شده، بارها و بارها حرف زدم و از او خواستم یکروزی مرا پیدا کند، اجازه بدهد او را به آغوش بکشم و جبران این همه سال جدایی را بکنم.
پدر ومادر آمریکایی من، به جرات مرا چون فرزند خود می دانستند، من احساس خوشبختی می کردم، تا در سفری به باهاماس، هر دو که با قایقی به دریا رفته بودند دیگر باز نگشتند و دو روز بعد جسدشان را آبها پس دادند و همه غصه های دنیا را به دل من ریختند. در آن لحظه نمی دانستم چکنم؟ پلیس مرا به خانه پدر ومادرم در سانفرانسیسکو برگرداند، ولی یک هفته بعد سر و کله دختران شان پیدا شد و بقولی آمده بودند تا به ارثیه پدر ومادر برسند، آنها هم آدم های بدی نبودند، برای من یک آپارتمان اجاره کردند و برای 6 ماه هم اجاره را پرداختند و مبلغی هم به حساب بانکی من واریز کردند و رفتند و من را که در کالج رشته پرستاری می گذراندم، دوباره تنها شدم، ولی من به ضربه های سنگین عادت داشتم، من به بی کسی و تنهایی عادت داشتم، برای خودم دو سه دوست پیدا کردم ، درسم را تمام کردم، درحالیکه کار هم میکردم، یک دوره دو ساله هم در یک دانشگاه گذراندم و بعنوان پرستار و متخصص بیهوشی در یک بیمارستان بکار پرداختم.
من بدلیل همان سوابق، همان گذشته تاریک و دردناک از همه مردها واهمه داشتم، هیچ مزمه ای و هیچ پیشنهاد رابطه و دوستی بر من اثر نداشت، تا با یک ایرانی که درکار خرید و فروش املاک بود آشنا شدم، ظاهرا بسیار مودب بود، مرا گاه با خودش به دیدن خانه های می برد که در آستانه فروش بود، می گفت بزودی یکی از این خانه ها را می خرم و تو را در آن عروس می کنم. من می گفتم من خانه بزرگ و زندگی تجملی نمی خواهم، من یک زندگی شاد، با یک مرد مهربان و وفادار و یک فرزند می خواهم، مهرداد می گفت من همان هستم، تو را به همه آرزوهایت می رسانم؛ چنان به من محبت کرد و حتی با من به سفری کوتاه آمد، که به او اطمینان کردم و یک دفعه چشم باز کردم و دیدم حامله هستم، مهرداد وقتی فهمید فریاد برآورد که چرا؟ ما نقشه داریم، برای چنین رویدادی آمادگی نداریم، هرچه زودتر کورتاژ کن، گفتم من اهل کورتاژ نیستم، اگر تو این بچه را نمی خواهی مهم نیست، من خودم بزرگش می کنم، گفت حیف این هیکل زیبا نیست که با حاملگی خرابش کنی؟ سه روز بعد مهرداد بدون هیچ علتی شروع به شوخی و هل دادن من کرد و در یک لحظه ناگهان مرا از بالای پله های یک ساختمان آماده فروش هل داد! من در بیمارستان چشم باز کردم. مهرداد بالای سرم بود یک سبد گل هم کنارش بود. گفت خیلی متاسفم، من خودم را نمی بخشم، شوخی بدی بود، من فکر نمی کردم تو پایت لیز بخورد و از پله ها سرازیر شوی، باور کنید داشتم بخودم می قبولاندم که این مسافر در راه شاید برای ما خوش یمن باشد.
من فهمیدم که جنین را از دست داده ام، خیلی غصه خوردم، یک هفته غذا نمی خوردم، خواب نداشتم، خودم را سرزنش می کردم که مادر بی عرضه ای هستم، قابلیت نگهداری هیچ فرزندی را ندارم. من که نمی دانستم این حادثه قابل شکایت است، فقط دو سه بار به خواسته مهرداد، ورقه هایی را امضا کردم و گفت شاید بتوانم چند هزاردلاری از صاحب ساختمان خسارت بگیرم، حداقل هر کدام یک اتومبیل تازه می خریم، درواقع بدون اطلاع من این مهرداد بود که بعنوان پدر آن فرزند به دنیا نیامده وآرزویهای بزرگی را که داشته شکایت کرده و ادعای خسارت نموده بود.
مهرداد یکروز گفت من باید به ایران بروم و مادرم را به آمریکا بیاورم تا شاهدعروسی ما باشد. من هم خوشحال شدم و گفتم میروم برای خودم لباس می خرم و آماده می شوم. اوایل تابستان بود، که مهرداد رفت و بعد از یک ماه تلفن اش قطع شد و بعد هم من هرچه سعی کردم از طریق فیس بوک وایمیل او را پیدا کنم نشد، انگار بکلی از آمریکا رفته و همه ارتباطات خود را قطع کرده بود.
من در بیمارستانی که کار می کردم. دو بار بدلایلی سبب نجات دو بیمار شدم، مقامات بیمارستان به من تقدیرنامه دادند، ولی من دلم خالی از عشق بود، انگار در تمام این دنیای بزرگ، هیچ قلبی برای من نمی تپید، انگار من در میان میلیاردها آدم، حتی یک فامیل نداشتم. یکروز در یک فروشگاه با یکی از همکاران مهرداد سینه به سینه شدم، گفت خدا را شکر شما به آب و نونی رسیدید، گفتم منظورتان چیست؟ گفت همان سقوط از پله ها حداقل 400 هزار دلار نصیب تان کرد، گفتم نصیب من؟ گفت مهرداد دوباره فرار کرد؟! من هاج و واج ماندم. درست 5 سال من از هر رابطه ای پرهیز می کردم، احساس می کردم هر مردی برایم یک نقشه شوم دارد، وقتی پدرم با من چنین کرد با هزاران آرزو فرزندم را گرفت، این بار مهرداد هم فرزند نیامده مرا گرفت و هم صاحب صدها هزار دلار شد و گریخت، من دیگر به چه کسی باید اطمینان می کردم.
همه زندگیم کار شده بود، از ساعت 7 صبح تا 9 شب کار می کردم، خانه بزرگی خریده بودم، 5 اتاق خواب داشت و من شبها در اتاق ها راه می رفتم و به بخت بد خودم می گریستم دیگر پدر ومادر هم نداشتم که به آمریکا دعوت شان کنم، اصلا انگار ریشه نداشتم فقط گاه با خودم می گفتم پسرکم کجاست؟ او الان چه می کند؟ آیا قد کشیده و درس خوانده و در آستانه ازدواج است؟
یک شب شوهر سابقم بمن زنگ زد، همان که مرا به ترکیه برد و ترتیب پرواز مرا به دنیای تازه ای داد، اولین سئوالم این بود، که از پسرمان چه خبر؟ گفت از پدر ومادرت هیچ خبری ندارم، نمیدانم کجا رفتند و چه می کنند، متاسفانه داغ آن بچه را به دل من هم گذاشتند. گفتم چه می کنی؟ گفت ازدواج کرده ام و یک دختر دارم، کار ساده ای و درآمد متوسطی دارم، گفتم خانه داری؟ گفت نه، گفتم بمرور برایت حواله هایی می فرستم تا خانه ای بخری. سکوت کرد و گفت واقعا چنین می کنی؟ گفتم برای تو که سبب آزادی وپرواز من شدی هرکاری لازم باشد می کنم. در مدت 6 ماه به هر طریقی بود، برایش حواله هایی فرستادم، تا یک خانه کوچک که ایده آل دخترش بود؛ خرید. سیما دخترش یکروز عکس هایی از خانه برایم فرستاد ونوشت بتو مدیونم خاله جان! نوشتم سیما جان، شما هیچ دینی به من نداری دخترم! جا خورد و من قصه زندگیم را برایش گفتم و با هم اشک ریختیم و قرار شد مرتب با من در تماس باشد و هر چه آرزو دارد برایم بنویسد تا من برایش فراهم کنم، گفت خاله جان! مادرجان، نازنین، تو فرشته هستی؟ گفتم نه، یک زن رنج کشیده هستم.
دو سال گذشت، یکروز آقایی زنگ زد و گفت شما فریبا خانم هستید؟ گفتم بله، گفت مزاحم نمی شوم فقط خواستم حالتان را بپرسم و ارتباط قطع شد. من مات شده پشت تلفن ماندم. از خودم پرسیدم این صدای کی بود! این آقا کی بود؟
یک هفته بعد زنگ در خانه ام را زدند، جوانی جلویم ایستاده بود، انگار صورتش، چشمانش را می شناختم. پرسیدم شما؟ گفت من سهراب هستم، پسر شما! همانجا زانو زدم، خدای من، آیا این واقعیت دارد؟ گفت بله، من هم از طریق یک آشنا و هم از طریق DNA شما را پیدا کردم. درهمان حال گفت مادراجازه میدهید شما را بغل کنم؟ و من خودم را در آغوش پسرم رها کردم.