مرجان از لس آنجلس
جهانگیر همسایه دیوار به دیوار برادرم، در یک مجموعه ساختمانی در منطقه شرمن اوکس لس آنجلس بود. دو سه بار درون آسانسور و یکی دو بار جلوی در، به من سلام کرده و پرسید سرکار خانم! اگر کاری از دست من بر می آید، ترا بخدا روی من بعنوان یک همسایه حساب کنید! من هم تشکر کردم، تا یکروز که با تلفن دستی با خواهرم حرف میزدم، فهمید که من از همسرم طلاق گرفته و دراندیشه فروش خانه ام در تهران هستم.
این بار وقتی با من روبرو شد، بدون هیچ مقدمه ای گفت: مرا ببخشید، می توانم بپرسم آیا شما آمادگی ازدواج دارید؟! من جا خوردم. گفتم تازه از دردسر ازدواج راحت شدم، سری که درد نمی کند، دستمال نمی بندند! خندید و گفت من عمری بدنبال یک همسر مثل شما بودم، زیبا، نجیب و اصیل. که درحیرتم چگونه شوهر قبلی شما قدرتان را ندانستند و تن به طلاق داده است. گفتم شوهر سابقم مرد تنبل و معتادی بود، که درخانه من با درآمد من، با دست و دلبازی من، با سادگی و بیریایی من زندگی می کرد و تازه طلب هم داشت.
گفت باورم نمیشود، که شما خانمی باشی که زیر بار زور بروی! گفتم مسلماً نبودم، ولی متاسفانه درایران یک زن طلاق گرفته با دردسرهای عدیده روبروست و در ضمن فامیل و آشنا و همسایه با چشم دیگری تورا نگاه می کنند. گفت اگر من رسماً بیایم خواستگاری شما، به من جواب رد میدهید؟ گفتم اولا من شما را نمی شناسم، دوم اصلا آمادگی ازدواج ندارم، سوم اینکه من باید چند ماهی به ایران برگردم و هرچه دارم بفروشم و بیایم اینجا، زندگی تازه ای بسازم. گفت من این آپارتمان دو خوابه را دارم، شغل خوب با حقوق بالایی دارم، اهل خانواده و شوهرخوب و پدری مسئول بودن هستم.
حرفش که تمام شد، من از آسانسور بیرون آمده، خداحافظی کردم، ولی غروب که برگشتم جهانگیر را در آپارتمان خودمان دیدم، که با برادرم مشغول تماشای تلویزیون بودند، با ورود من، هر دو بلند شدند، برادرم گفت با جهانگیرخان همسایه مان آشنا شو، گفتم قبلاً با ایشان در آسانسور آشنا شدم. جهانگیر گفت خیلی ساده و بدون تشریفات آمده ام خواستگاری! برادرم گفت اختیار مرجان دست خودش است. گفتم شما که خبر دارید من به اندازه کافی ضربه خورده ام، جهانگیر گفت سرکارخانم خیلی سخت نگیرید، همه مردها بد و معتاد و بی مسئولیت نیستند، من از یک خانواده اصیل می گویم، ما 5 برادر و 4 خواهر هستیم، پدر ومادرمان زنده و سرحال در انتظار ازدواج یکایک ما هستند؛ من به اتاقم رفتم و دیگر حرف ادامه نیافت؛ ولی آن شب برادرم گفت بنظر من جهانگیر مرد بی شیله پیله ای است. من ده سال است او را می شناسم. اهل عیش و عشرت و خوشگذرانی نیست، من توصیه می کنم کمی درباره اش تعمق کن، شاید بخت تو در این مرد نهفته باشد.
جهانگیر با ارتباط نزدیک با برادرم مجید، آنقدر آمد و رفت و درگوش من خواند، که من سرانجام به ازدواج با او رضایت دادم، خصوصاً بعد از یک سفر 3 روزه به اتفاق برادرم به سن دیاگو، تقریباً او را شناختم، ازدواج مان نیز خیلی ساده با حضور حدود 40 مهمان نزدیک برگزار شد.
درهمان ماه های اول، جهانگیر مدارک و سندهایی به من نشان داد که خبر از مالکیت یک خانه، یک ساختمان 12 یونیتی، یک مغازه سه دهنه و یک زمین بزرگ در کرج می داد، برایم توضیح داد، پدرم به همه ما ارثیه بخشیده، حسن بزرگ آن بخشیدن قبل از رفتن اش است، که ما را صاحب ثروت و آینده ای تضمین شده کرده است و بعد یکروز مرا بیک دفتر برده و درآنجا طبق یک سند به اصطلاح ثبت شده (نوتاری شده) همه آنها را بنام من هم کرد و گفت تو هم صاحب همه این املاک هستی. من که حیران مانده بودم، از برادرم در ایران خواستم درباره خانواده جهانگیر در اصفهان تحقیق کند. او بعد از یک هفته گفت خانواده خوش نام و مرفه ای دارد و نشانی آن خانه و املاک را هم به او گفتم که بعداً توضیح داد همه در اجاره است و در بهترین منطقه تهران قرار دارند. من چنان هیجان زده شدم، که گفتم می خواهم خانه دو طبقه و زمینی را که در شمال دارم، بنام او هم بکنم و بلافاصله این کار را هم کردم، تا عشق و صداقت و بیریایی خودم را ثابت کنم.
من بدلیل دو تخصص ویژه خود، از 4سال پیش که به آمریکا آمده بودم، در دو کمپانی کار می کردم و حقوق بالایی هم می گرفتم و البته از آن ببعد هرچه درآمد داشتم درحساب مشترک مان واریز می کردم، جهانگیر هم حرف از سرمایه گذاری و خرید ملک میکرد و تاکید داشت، می خواهد به نوعی یک تراست خانوادگی آماده کند که همه چیز بنام من باشد، چون به صداقت و پاکی و ایمان من باور داشت. من دلم می خواست بچه دار شویم، ولی جهانگیر می گفت هنوز زود است، ما باید سرمایه گذاریهای آینده مان را در آمریکا به ثمر برسانیم و بعد صاحب بچه بشویم که آنها آینده ای تضمین شده داشته باشند.
در همان زمان ها، برادرم ازدواج کرده و جهانگیر پیشنهاد کرد به ایران برویم، هرچه داریم بفروشیم و برگردیم، بعد هم اضافه کرد وقتی همه فروش رفت، تو به آمریکا برگرد و من بمرور سرمایه مان را بنام تو حواله می کنم.
ما به ایران برگشتیم، خانواده از ما استقبال پرشوری کردند، قبل از آنکه به دیدار خانواده جهانگیر دراصفهان برویم، با تلاش جهانگیر یک مشتری خوب برای خانه پیدا کردیم، که حاضر بود 90درصد از پول خانه را در آمریکا تحویل بدهد. ما حساب مشترک خود را دادیم، خانه را فروختیم دراین فاصله با کمک برادرم اجازه انتقال پول را هم گرفتیم و بعد رسید حواله آن مبلغ را هم درحساب بانکی خود دیدم و خیال مان راحت شد. بعد نوبت به فروش املاک جهانگیر رسید، که درسفری به اصفهان من ناگهان با شنیدن یک جمله دچار تردید و ترس شدم، چون وقتی به برادر جهانگیر گفتم آمده ایم تا املاک او را بفروشیم، با تعجب به من نگاه کرد و گفت املاک جهانگیر را؟! سه روز بعد جهانگیر گفت در انتقال پول مشکلاتی پیش آمده و من باید فورا به لس آنجلس برگردم و مشکل را حل کنم. گفتم با هم برویم، گفت نه تو بمان که ترتیب ساختمان مرا بدهی و بعد سندها را به من داد. درواقع جهانگیر رفت، من با عجله فردا به سراغ برادرانم رفتم تا درباره این سندها تحقیق کنند که معلوم شد همه قلابی است، خیلی عصبانی شدم، گفتم من فردا حرکت می کنم و میروم تا دنبال ماجرا را بگیرم، ولی وقتی برای بلیط اقدام کردم فهمیدم من ممنوع الخروج شده ام. جهانگیر مرا درحقیقت در ایران زندانی کرده بود.
هرچه به او زنگ میزدم، جواب نمی داد، به برادرم زنگ زدم تا به سراغش برود، بعد از 24 ساعت گفت آپارتمان را خالی کرده و رفته است. از همانجا حساب بانکی مان را چک کردم، فقط صد دلار در آن بود!
آن شب تا صبح نخوابیدم. تا این حد جهانگیر را ناجوانمرد نمی دانستم. یک شب به سراغ پدرش رفتم، خیلی بی سروصدا همه ماجرا را گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت نگران نباش، من ترتیب سفرت را میدهم، نمی دانم چگونه و از چه طریقی اقدام کرد، که من مجوز خروج گرفتم و راهی لس آنجلس شدم. در اینجا بدون اینکه با جهانگیر تماس بگیرم، با یک وکیل حرف زدم، با سفارش یک دوست با نفوذ ما نزد دادستان محلی رفتیم وهمه چیز را با توجه به مدارک و اسناد نشان دادیم من همانجا شکایت خود را تسلیم کردم، ولی همه جا را گشتیم، هیچ نشانه ای از جهانگیر نبود. غروب جمعه همان هفته، دوستان برادرم، جهانگیر را در یک هتل شناسایی کرده و با حکم دادستان، او را دستگیر کرده و روانه زندان کردیم.
چهار روز پیش اولین جلسه دادگاه تشکیل شد، جهانگیر با صورت نتراشیده و موهای ژولیده وارد دادگاه شد، با دیدن من فریاد زد تا موهایت سفید شود طلاقت نمی دهم، قاضی وقتی فهمید او چه می گوید. فریاد زد اینجا عربستان سعودی نیست، اینجا ایالت متحده آمریکا و قرن حمایت از حقوق مظلومان است و من بعد از ماهها، نفسی براحت کشیدم.