ارژنگ از استرالیا
من 39 سال با مینا همسر اول خود زندگی کردم، از او صاحب 3 فرزند و 3 نوه شدم، ولی راستش بدلیل اینکه سالها مینا با من رفتاری خشن داشت، از بامداد تا شامگاه دستور می داد، می خواست همه اختیار زندگی در دستش باشد، من به تنگ آمدم. بارها به او گفتم کمی کوتاه بیا، دست از توهین به من در برابر دوستان و فرزندان بردار، دست از خودنمائی و چشم و هم چشمی بردار، چرا که بیشتر سرمایه زندگی ما را بر باد داده است. ولی مینا راه خود را میرفت و گاه فریاد میزد نگذار جلوی فامیل و آشنا سکه یک پول ات کنم، بهتر است سربسر من نگذاری.
من به جرات بیش از 39 سال طاقت آوردم، ولی وقتی پسرها ازدواج کردند و رفتند، پای نوه ها به خانه ما باز شد، با خود گفتم باید تکلیفم را با مینا روشن کنم، یک روز در برابرش نشستم و گفتم من از این همه سال زورگویی و توهین و بریز و بپاش های بدون دلیل، چشم و هم چشمی هایت خسته شده ام، هنوزحرفم تمام نشده بود، گفت چرا از همین امروز نمی روی پی کارت؟ نگاهش کردم و گفتم بروم پی کارم؟ گفت بله هرچه داریم نصف می کنیم، من بدنبال زندگی دلخواه خود میروم، تو هم برو پی زندگی خودت، مگر چیزی جز این می خواهی؟ گفتم من منظورم کوتاه آمدن تو، منطقی بودن تو، سر عقل آمدن توست. خندید و گفت من عاقل ترین زن دنیا هستم تو برو خودت را به یک روانشناس نشان بده، شاید نیاز به دو سه سال تراپی داشته باشی، نگاهش کردم و گفتم هرطور بخواهی عمل می کنیم.
سه روز بعد خواهرزاده اش که یک وکیل جوان است به من زنگ زد و گفت خاله جان آماده طلاق است، من دارم دارایی های شما را حساب می کنم، اگر شما به ملک بخصوصی دلبستگی دارید، به من خبر بدهید، که آنرا جزو مایملک شما بگذارم و البته نیمی از ارزش آنرا به خاله جان بپردازید! خنده ام گرفته بود، جوانی که تا دو سه دهه قبل همیشه در آغوش من می نشست و با من برنامه های کارتون را تماشا می کرد، حالا وکیل مینا شده تا با من بجنگد!
با پسرها حرف زدم، گفتند بهتر است خودتان مشکل را حل کنید، ما دخالتی نمی کنیم، خود بخود در مدت دو ماه همه مراحل طی شد و حکم طلاق هم صادر شد، ضمن اینکه من بیشترین سهم از همه زندگی مان را به مینا بخشیدم.
من یک آپارتمان کوچک اجاره کردم و درحالیکه انتظار داشتم بچه ها و نوه ها به من سر بزنند، به دستور مینا، همه دور مرا خط کشیدند و من به پیشنهاد یک دوست قدیمی، در دفتر کار بچه هایش، بکار نیمه وقتی پرداختم و همان سبب سرگرم شدن و در ضمن ایجاد درآمدی هم کرد.
یک سال بعد شنیدم مینا با یکی از مردان فامیل، که همیشه ستایشگرش بود، به سفر یک ماهه به اروپا رفته تا ظاهرا برادرانش را ببیند، حقیقت را بخواهید خوشحال شدم، که او سر و سامان تازه ای گرفته است، فکر می کنم 6 ماه بعد بود، که من دلم برای نوه 5 ساله ام شانا تنگ شده بود، به مینا زنگ زدم و گفتم میتوانم شانا را ببینم. گفت این دو سه روزه مهمان من است، اجازه میدهم بیایی اینجا 5 دقیقه او را ببینی و بروی! از حرف مینا دلم گرفت، انگار با یک غریبه، یک دشمن حرف میزد، گفتم اشکالی ندارد، 5 دقیقه بغل اش می کنم و میروم.
سر ساعت با دو سه اسباب بازی دلخواه نوه ام به خانه ای رفتم که 25 سال با مینا در آن زندگی کرده بودم و حالا مینا صاحبش بود. شانا با دیدن من به سویم پرواز کرد و بعد از یکسال او را سخت بغل کردم، غرق بوسه اش کردم، بعد اسباب بازیهایش را کنارش گذاشتم، با تلفن دستی اش، مینا را صدا زد، مینا از طبقه بالا جواب داد و در یک لحظه درمیان پله ها سقوط کرد. من به سویش دویدم، ولی مینا با همه شتاب و سنگینی وزن اش با نرده های آهنی پله ها برخورد کرد و در یک لحظه همه جا پر از خون شد. من به پلیس زنگ زدم، به بچه ها زنگ زدم، همسایه ها را به کمک گرفتم. پلیس از راه رسید، همان لحظه دوست پسر مینا هم وارد شد و شروع به فریاد زدن کرد که من مینا را کشته ام، به پلیس گفت این مرد را دستگیر کنید، این خانم چند لحظه پیش به من زنگ زد و گفت شوهر سابق اش در راه است، سخت عصبانی است، قصد انتقام دارد! مینا را به بیمارستان بردند ولی چند لحظه بعد خبر رفتن اش را دادند. بچه ها از راه رسیدند. با حرفهای دوست پسر مادرشان، آنها هم مرا متهم کردند، پلیس مرا با خود برد و تنها نوه ام شانا بود که اشک می ریخت و از پشت پنجره برایم دست تکان می داد و بوسه می فرستاد درحالیکه هیچ گناهی دراین ماجرا نداشتم، با کلی فحش و توهین از سوی آن آقا و بچه های خودم روبرو شدم.
درون یک سلول موقت، اشک می ریختم، سالها بود، اشکم در نیامده بود، حالا به حال خود می گریستم و از خدایم می پرسیدم چرا؟ ظاهرا همه چیز بر ضد من بود، اینکه هیچکس در آن خانه بجز من ومینا و شانا نبود، اینکه من دل خوشی از مینا نداشتم، اینکه می دانستم تنهاست و به گفته اطرافیان بهترین فرصت برای انتقام!
بعد از یک ماه اولین جلسه دادگاه تشکیل شد، جرم من سنگین بود، وکیلم می گفت خدا بتو رحم کند، هیچ جای دفاعی نداری. در دادگاه دوست پسر مینا علیه من شعار داد، گفت مینا از همان نوجوانی مرا دوست داشت و ما قصد ازدواج داشتیم، ولی این مرد با تکیه به ثروت و قدرت خود، مینا را فریب داد و درحالیکه در تمام سالهای گذشته مشترک شان هیچگاه مینا احساس خوشبختی نکرد، ولی بخاطر بچه هایش دوام آورد، بعد پسرها توضیح دادند، که ما هنوز نمی توانیم باورکنیم پدرمان سبب مرگ مادرمان شده، ولی با توجه به درگیری های طولانی، قهر و آشتی ها، عصبی بودن همیشگی مادرمان، احساس می کردیم آنها زندگی آرام و نرمالی ندارند و وقتی از هم جدا شدند، ما نفسی به راحت کشیدیم، وقتی مادرمان برای خود یک همراه تازه برگزید، خوشحال شدیم، ولی دورادور می شنیدیم که پدرمان از این بابت خوشحال نیست و می گوید کارهای مادرمان باعث شرمندگی اش شده است.
پسرها درواقع علیه من شکایتی نکردند و گفتند قضاوت را به قانون می سپاریم، در آن لحظه نوه ام شانا را هم آورده بودند و قاضی می خواست به نوعی از او هم سئوال کند، ولی در میان حیرت همه حاضرین در دادگاه، شانا از جایش برخاست، با همان قد و قواره کوچکش، با همان کفش های کوچولویش که صدای تق تق اش در سالن پیچیده بود به سوی من آمد. تلفن دستی اش را به من داد، من حیران تلفن را گرفتم، با حیرت روی صفحه تلفن، مینا را نشان می داد که از پله ها سقوط می کند.
من برجای خشک شده بودم، قاضی فریاد زد ماجرا چیست؟ من تلفن را به دست وکیلم دادم. نوه ام را بغل کردم، هق هق گریه ام در سالن پیچید، قاضی تلفن را گرفت و با نگاهی که هزاران حرف در آن بود، گفت این کوچولو، لحظه سقوط مادربزرگش را ضبط کرده، این کوچولو آمده پدر بزرگش را نجات بدهد و شانا در آغوش من گم شده بود.