پرستو از:آلمان
من خواهر 40 ساله ام را که شدیدا اسیر سرطان بود، با هر زخمتی به آلمان آوردم، با این اندیشه، که او را از طریق پزشکان و کلینیک های مجهز نجات بدهم. باور کنید همه اندوخته ام را بکار گرفتم، خودم و شوهرم و دو دخترم به هر دری زدیم، تا سرانجام او را بستری کردیم. تا دو سه هفته اول آزمایشات، عکسبرداری ها ادامه داشت، امیدهایی بوجود آمده بود، بچه هایش از ایران مرتب زنگ می زدند، گریه می کردند، من قول می دادم با همه وجود برایش تلاش کنم. راههای درمان اش را پیدا کنیم و به آنها امید می دادم که در آلمان امکانات پزشکی بسیار است، پزشکان محقق در دسترس هستند، در این میان یکی از دوستان قدیمی ام که پرستار بود، با همه نیرو می کوشید تا هرچه سریع تر درمان خواهرم آغاز شود، او بقولی از همه آشنایی ها، دوستی ها و کردیت شغلی خود کمک می گرفت و به مرور خبر از شروع درمان های موثر دادند، من از خوشحالی شب ها تا صبح بیدار می ماندم و با خواهرم از اینجا و بچه هایش در ایران حرف میزدم.
یک عمل جراحی تا حدی خیلی ما را راحت کرد، ولی بعد از یک ماه و نیم مشکل داروهایش پیش آمد، داروهای بسیار گران که بیمارستان حاضر به تهیه آن نبود. از سویی داروها هم بسیار کمیاب و گران بود. من دیگر ؟؟؟؟ پولی نداشتم. بیمه و کمک دولتی و بیمارستانی هم نبود. این مشکل همه ما را به شدت غمگین کرده بود. طفلک خواهرم ترسیده بود، مرتب می گفت می ترسم دیگر بچه هایم را نبینم، من دلداری اش می دادم. می گفتم راه حلی پیدا می کنیم. به من خبر دادند، بعضی داروها را می توان با قیمت مناسب در مکزیک پیدا کرد، من بلافاصله خودم را به مکزیک رساندم، ولی یک پزشک ایرانی برایم توضیح داد ابتدا مقداری را آزمایش کنید، چون به این داروها هم اطمینانی نیست. متاسفانه او درست گفته بود، داروها بی اثر بود.
بعد از 3ماه و نیم که دیگر قادر به پرداخت هزینه های سنگین و داروهای گران نبودم، خود خواهرم پیشنهاد کرد به ایران برگردد و ناچار بیمارستان را ترک کرد. این تصمیم زمانی گرفته شد، که تجمعات ایرانیان در آلمان دنیا را متوجه خود کرده بود، خواهرم اصرار داشت درجمع ایرانیان بپیوندیم. من مخالف بودم، چون او توانایی راه رفتن، ایستادن و بقولی فریاد زدن و هیجانات آن مردم را نداشت، ولی خواهرم دست بردار نبود دو سه روزی سرش را گرم کردیم، تلفن با بچه ها درا یران، بیماری شوهرش در تهران، التماس مادرمان برای بازگشت اش به ایران، تا حدی خواهرم را درگیر کرد و مسئله حضور دراعتراضات خیابانی را فراموش کرده بود، ولی هر بار که پای رادیو و تلویزیون می نشست و درجریان رویدادهای داخل و خارج قرار می گرفت، دچار دگرگونی می شد، از سویی نگران بچه هایش بود، که هر روز در خیابانها بودند، از سویی نگران شوهرش و در ضمن یک پزشک با وجدان هموطن می کوشید تا شاید دوباره خواهرم را به بیمارستان برگرداند. او تلاش می کرد تا خواهرم را در یک پروژه تحقیقی جای بدهد، تا هزینه ای برگردن ما نیفتد، دراین فاصله حتی سه روز او را به بیمارستان انتقال داد، ولی گروه پژوهشی دانشگاه، نوع سرطان خواهرم و شرایط او را در چارچوب تحقیقات خود ندیدند و خود بخود او را مرخص کردند، ولی موقتا داروهایی به او دادند که تا حدی آرام بگیرد. ولی ما همچنان بلاتکلیف بودیم، تا خواهرم اصرار کرد حداقل در گردهمائی های ایرانیان شرکت کند، گفت به بچه هایم بگویم که من هم با آنها همصدا هستم، من هم برای فریاد اعتراض به خیابان آمده ام. دو هفته قبل با فشار خواهرم به جمع ایرانیان پیوستیم، هر دو درحالیکه اشک می ریختیم با آنها همصدا بودیم. یک ساعت بعد خواهرم نقش بر زمین شد، عده ای دور او را گرفتند، می پرسیدند چه شده؟ من برایشان از شرایط خواهرم می گفتم و در ظرف یک ربع، شاید 50 نفری ما را محاصره کردند، یکی از آنها گفت با این شرایط می خواهی او را به ایران برگردانی؟ گفتم چاره ای نداریم، نه امکان پرداخت هزینه بیمارستان را داریم و نه هزینه داروها، دیگری گفت امکان بستری شدن دوباره اش وجود دارد، من از طریق پدرم که جراح با سابقه ای است اقدام می کنیم، آن دیگری گفت ما همه دست به دست هم میدهیم، در حد توان کمک می کنیم. زمزمه ای در میان آنها پیچیده بود، من از سویی خجالت می کشیدم، که به کمک غریبه ها نیاز داریم، از سویی از این همه توجه حیران مانده بودم، ناگهان به یاد روزهای اول انقلاب در ایران افتادم، آنروزها که من 17 ساله بودم و می دیدم اتومبیل های رهگذر، همه مسافران را از خیابان تا خانه میرساندند و می دیدم همسایه در خانه ها را می زنند تا هر نیازی دارند برآورده کنند. اگر می شنیدند بیماری در خانه است به سراغش میرفتند، یک عروسی نیمه تمام بدلیل فقر در همسایگی ما، با کمک های انسانهای مهربان و قلب طلایی، به یک جشن پرشور مبدل شد و آنقدر جهیزیه به خانه کوچک آنها سرازیر شد که دیگر جا نداشتند.
احساس کردم این مهربانان که من و خواهرم را محاصره کرده اند، از همان جنس هستند، با دل و جان میخواهند کمک کنند یکی از آنها ما را با اصرار به خانه خود برد، از ما و همراهانمان که برای کمک آمده بودند پذیرایی کرد، چه منظره قشنگی بود. چقدر بغض در گلویم جمع شده بود.
آنها اجازه ندادند خواهرم را به خانه برگردانم، تا غروب همان روز، او را به یکی از بیمارستانهای مجهز شهر بردند. من باورم نمی شد، خواهرم می گفت من خواب می بینم؟! من بغل اش می کردم و می گفتم نه واقعیت دارد. مرا که از خستگی بروی پا بند نبودم روانه خانه کردند، من آن شب تا صبح خوابیدم، فردا صبح خودم را به بیمارستان رساندم توی راهرو خواهرم را دیدم که بروی تخت مخصوصی به سوی اتاق عمل می برند، باورم نمیشد، 5 تن از آن ایرانیان پر از مهر و صفا وانسانیت با همه وجود برای نجات خواهرم تلاش میکردند.
من به بچه هایش زنگ زدم و به آنها خبر دادم که مادرشان دوباره بستری شده، این بار یک جمع از انسانهای قلب طلایی، از او مراقبت می کنند من در این میان هیچ کاره هستم، فقط با شوق و اشک به تماشا ایستاده ام. در طی 10 روز دوعمل جراحی، درمانهای دارویی، راههای تازه برای نجات خواهرم ادامه داشت. هربار به سراغش میرفتم، بغل اش می کردم و زیر لب می گفت اینها همه خواب است، رویاست، من باورم نمی شود این فرشته ها از کجا آمدند. این انسانها که برای نجات من خستگی نمی شناسند تا بحال کجا بودند؟ برایش توضیح می دادم که این فرشته ها همه جا هستند، داخل ایران، وقتی نوجوانی زخمی میشود و او را بردوش می گذارند و به خانه های خود می برند، این فرشته ها در بیمارستانهای داخل هم هستند، که مجروحین را از چشم مامورین دور نگه میدارند.
این فرشته ها اینروزها در داخل که مغازه ها بسته شده، غذا در دسترس همه نیست، شبانه درخانه ها را می زنند و برایشان غذا می برند. این فرشته ها درخارج هم هستند، همین ها که طی 10 روز گذشته چون نگهبانان بهشتی، لحظه ای تو را تنها نگذاشته اند، همه داروهای نایاب و گرانقیمت تو را تهیه می کردند، معروف ترین پزشکان متخصص را بربالین تو می آورند.
چند روز پیش که دوباره خیابانها پر از جمعیت ایرانی شد، من به میان شان رفتم و با تلفن دستی خودم، همه لحظات را تصویری برای خواهرم فرستادم و صدای هق هق مان در دو سوی تلفن می پیچید و رهگذران برای خواهرم دست تکان می دادند و بوسه می فرستادند.