chera_talagh

آنروز با يك چمدان خانواده ام را ترك گفتم

>ارژنگ< را در دفتر وكيل اش ملاقات كردم، آمده بود تا آخرين مراحل طلاق اش از رويا همسرش طي كند.خود مايل به گفتگو بود، عقيده داشت بازگويي اين رويدادها، از سويي سبب سبك شدن آدم ها ميشود از سويي آنها را وا مي‌دارد يكبار ديگر گذشته خود را مرور كنند و گاه بخود بيايند، از سويي نيز براي روشن شدن ذهن خيلي ها نقش مهم دارد.
•••
من بچه شمال ايران هستم،همه خاطره هاي كودكي و نوجوني من از سواحل دريا، از هجوم مسافران  تابستاني، يافتن دوستان تازه و طلوع عشق هاي جديد، وصلت هاي هميشگي، انباشته  است،هنوز وقتي آنها را بخاطر مي‌آورم، دلم فشرده ميشود.
يكروز غروب كه كنار ساحل رفته بوديم، بچه هاي محل از ماهيگيري بازگشته بودند، من صداي فرياد زني را شنيدم، به سراغش رفتم، گفت دخترش درحال شنا بوده ولي الان يك ساعت است گم شده، هيچ نشانه اي از او نيست. من بلافاصله به دل امواج زدم و جلو رفتم، حدود 20‌ دقيقه بعد،من فروزان را در حال غرق شدن ديدم، او ماهيچه هاي پايش گرفته بود با وجود اينكه شناگر خوبي بود، ولي در آستانه غرق شدن بود، من او را نجات دادم و به ساحل آوردم.
آن شب من در ويلاي آن خانواده ماندم، تا ديگر خيال همه راحت شد، فروزان زمان خداحافظي صورت مرا بوسيد و گفت تونجات دهنده من بودي، من همه عمر بتو مديون هستم.
بعد از آن شب، من هر روز فروزان را مي‌ديدم، او بمن علاقمند شده بود ولي من تا حدي از اين رابـطه پرهيز مي‌كردم،چون من قرار بود با دخترخاله ام ازدواج كنم. پدر و مادرم، شهناز را از نوجواني براي من در نظر گرفته بودند، بعد از يك هفته من احساس كردم به فروزان عادت كـردهام چـون او دختري بسيار مهربان، با احساس و پرشرو شور بود، او خيلي راحت مرا عاشق خود كرد درحاليكه خودش هم گفت مرا دوست دارد.
خانواده فروزان ثروتمند بودند وخانواده من متوسط و معمولي ، به همين جهت من ترديد داشتم كه اين عشق به سرانجامي برسد با اينحال تا روز خداحافظي فروزان، هر روز با او بودم، وقتي به تهران بازگشتند، من تازه احساس كردم چقدر او  در دلم جاي گرفته است سه روز بعد فروزان بمن زنگ زد، ما در خانه تلفن نداشتيم ولي بقال سر كوچه مان بمن امكان داده بود تا تلفني با فروزان حرف بزنم در عوض من غروب ها جعبه هاي ميوه اش را جابجا مي‌كردم.
فروزان بـا اصـرار مـرا به تهران كـشـيـد، پـدرش پيشنهاد كار بمن داد، من خوشحال شدم، در همان شركت بزرگ آنها بكار مشغول شدم، به پدر و مادرم گفتم مي‌خواهم براي آينده ام پس انداز خوبي داشته باشم، پدرم عقيده داشت در همان شمال من مي‌توانم زندگيم را بسازم و با شهناز ازدواج كنم.
من بعد از 6‌ماه با دعوت پدر فروزان به خانه آنها  نقل مكان كردم، درته حياط بزرگ شان، بمن يك خانه كوچك يك خوابه با همه امكانات دادند، من ميدانستم آنها ميخواهند مرا براي ازدواج با فروزان آماده كنند،بمرور بمن آموخته بودند كه چگونه در مهماني هاي بزرگ شان لباس بپوشم، غـذا بخورم وبا همه حرف بزنم وخلاصه همرنگ شان باشم.
پدر ومادرم ماجرا را فهميدند، مرا به شمال خواندند، من با ترس رفتم غوغايي بپا شده بود، خاله و شوهرخاله ام فريادشان به آسمان بود. پدرم رنگش پريده بودو مادرم مي‌لرزيد. آنها كلي مرا سرزنش كردند، حتي تهديدم كردند ولي من به آنها فهماندم تصميم خود را گرفته ام و ميخواهم در تهران بمانم و ازدواج كنم، پدرم درحال انفجار بود، من ديدم ديگر آن جا، براي من جايي نيست، چمدان خود را برداشته و  بيرون آمدم، سر جاده حدود يك ساعت از دور به خانه و  مزرعه چشم دوختم و خاطرات كودكيم را مرور كردم و سرانجام راه افتادم و به تهران آمدم. 7‌ماه بعد هم با فروزان ازدواج كردم.
ظاهرا زندگيم روبراه بود، آينده ام تامين بود، شغل خوبي داشم، حتي  پدر فروزان برايمان خانه اي كنار خانه خود خريد و آنرا مبلمان كردند و خلاصه اينكه همه چيز ظاهرا بر وفق مراد بود، ولي كم كم احساس ميكردم، مثل كودكي گوش به فرمان پدر و مادر فروزان هستم، كم كم در خانه، من مامور خريد و رساندن مادر وخواهران فـــروزان بــه اينور وآنور بودم، احساس مي‌كردم يك راننده، يك مستخدم  شيك پوش هستم.
فروزان دوستم داشت، رابطه زناشويي مان كامل بود، ولي من كم كم غرورم را از دست  ميدادم، چون اگر كاري را بموقع انجام نمي‌دادم از سوي پدر فروزان مواخذه مي‌شدم، مادر فروزان  فقط مرا براي دستورات خود و اجرايش مي‌خواست، آنها در خانه مستخدم هم داشتند، ولي او بيشتر به كارهاي  سخت ديگري مي‌پرداخت.
مـن در مـحـل كـارم، بـدلـيـل هـشياري و سختكوشي، تقريبا به همه امور وارد شده واز عهده  هر كاري بر مي‌آمدم، بارها پدر فروزان به سفر رفت و همه امور را بمن سپرد و من چنان كارها را مرتب و  مسئولانه انجام مي دادم كه در بازگشت دچار حيرت شد، ولي متاسفانه براي بـكارگيري تجربيات و تخصص هاي من، همچنان مرا در خانه و در امور خصوصي خود بكار مي‌گرفتندتا كم كم من كلافه شدم، با فروزان حرف زدم گفت تورا مي‌فهمم،ولي بايد صبر كني،متاسفانه پدر ومادر من چون پسري نداشتند، تو را در قالب پسرشان مي‌بينند،ولي چون تدارك سفر به خارج را داريم، عجالتا حرفي نزن، تا درخارج شيوه ديگري براي زندگي مان پيداكنيم.
من هم سكوت كردم تا همگي به نيويورك آمديم،در اينجا پدر فروزان يك شركت واردات و صادرات براه انداخت و مرا هم بكار گرفت، متاسفانه ديدم در نيويورك بار من سنگين تر شده است، چون حالا در سرزمين غربت بدون مستخدم فاميل و آشنايان،من بايد خيلي كارها را انجام بدهم، بطوري كه بكلي كار من از شركت به خانه و فرمان بردن و رانندگي  تبديل شد من يكروز طغيان كردم و گفتم ديگر هيچ دستوري رانمي پذيرم، پدر فروزان گفت تو مثل پسر من هستي، ما روي تو حساب كرديم.ما اصولا به وصلت تو با دخترمان به دليل نداشتن پسر رضايت داديم، وگرنه تو از طبقه خانوادگي ما نبودي! اين حرف بمن گران آمد، گفتم من از فردا به يك آپارتمان جدا نقل مكان مي‌كنم، اگر فروزان همسر من است، با ‌من مي‌آيد وگرنه من ديگر اين راه را ادامه نمي‌دهم. فروزان بمن فهماند كه نمي‌تواند  پدر و مادرش را رها كند، در حاليكه مرا دوست دارد و دلش ميخواهد بچه دار شويم وبه زندگي مان ادامه بدهيم.
من او را بر سر دوراهي قرار دادم و او بدليل علاقه و احترام خاص به پدر ومادرش حاضر نشد با من همراه شود، من تقاضاي طلاق كردم، پدر فروزان گفت با اين جدايي، فقط يك آپارتمان نصيب ات ميشود و همه امتيازات خانوادگي ما را از دست ميدهي، من هم گفتم من حتي آپارتمان را هم نمي‌خواهم و وارد مرحله طلاق شديم.
اينك در مراحل آخر هستيم، فروزان مي‌گويد مرا هنوز دوست دارد، جدايي از من برايش سخت است ولي در ضمن از پدر ومادرش هم نمي تواند جدا شود و شايد اين جدايي او را به افسردگي و اندوه  عميقي ببرد و من ميگويم توبايد راهت را انتخاب كني.
آيا براستي من حق انتخاب راه آينده ام را ندارم؟ آيا وقت آن نرسيده كه من جبران آن جدايي غم انگيز و شوك آميز ازخانواده ام را بكنم؟

 

پـرسـش: آقاي دكتر فروغي بنظر شما عوامل بوجودآورنده ي ناخشنودي ارژنگ كدامند؟
پاسخ: بخشي از آن را خود ارژنگ در لباس فرمانبري از پدر ‌و مادر فر‌وزان عنوان كرده است. شما اگر درست به اين ازدواج و شرايط آشنايي ايندو جوان توجه كنيد مي‌بينيد كه يك جوان بدون شغل و تخصص با آنكه اززندگي مرفهي برخوردار نيست بعلت آنكه دختري رانجات ميدهد  ودر عين حال خانواده دختر پسري ندارند همه چيز را در يك جا به پاي او مي‌ريزند و ارژنگ هم با  فروزان ازدواج ميكند و هم صاحب شغل و زندگي و هم خانه مستقل ميشود. درواقع چيزي را كه جوانان ديگر بايد سالها برايش زحمت بكشند او يكشبه بدست مي‌آورد. در برابر آنچه بدست آورده است بعلت آنكه بتوانند از استعداد و نيروي او استفاده كنند امور داخلي منزل را به او مي‌سپارند. اما ارژنگ با خود مي‌انديشد كه چرا بايد مثلا اگر از من كاري تقاضا ميشود بايد آنرا انجام دهم؟…اگر ارژنگ داراي تخصص ويژه اي بود مي‌توانست به كار خود مشغول شود ولي آنچه از او خواسته ميشود درواقع چيزي است كه ارژنگ نتوانسته است بيش از آنرا به خانواده فروزان به اثبات برساند و دادن مسئوليت هاي يك سازمان  به او شايد بخشي از برنامه ريزي هاي آينده اين خانواده براي ارتقاء ارژنگ به كارهاي تازه باشد ولي ارژنگ با شرايط رواني فعلي خود نمي‌تواند جز آنچه مي‌انديشد باور داشته باشد.
پرسش: منظورتان اين است كه ارژنگ از عزت نفس كافي برخوردار نيست؟
پاسخ: تمام دشواري در اين است كه ارژنگ آنچه را كه به آساني بدست آورده است نميتواند به خوبي باور كند! كسي كه از عزت نفس كافي برخوردار است هر پيشامدي را درجهت كوچك شدن و احساس خود كم انگاري توجيه نمي‌كند، اين يك سوي قضيه است و سوي ديگر آن اين است كه معمولا هرچه راكه آدمي  آسان به دست مي‌آورد كمتر قدر مي‌شناسد. درتمام احوال كه ارژنگ از كارهاي مربوط به منزل شكوه داشت كوچكترين اقدامي براي پيشرفت خود انجام نداد. انجام هر كاري بهتر از بيكاري است نميگويم كارهاي غير اخلاقي ولي عقيده دارم كار باحداقل دستمزد بهتر است از بيكاري و بي ثمر بودن. بنابراين افرادي كه خود را نمي‌توانند با شرايط موجود هماهنگ  كنند براي خود بدنبال پناهگاهي مي‌گردند. ارژنگ پناهگاه  طلاق را انتخاب كرده استت تا اجبار به استقلال و پيشرفت نداشته  باشد.
پرسش: در زمان حاضر چه  پيشنهادي  به ارژنگ مي‌دهيد؟
پاسخ: اينكه از موقعيت موجود براي  آموختن و بوجود آوردن يك زندگي مستقل استفاده كند. او مي‌تواند در همان محل زندگي كند ولي شغل مستقل و استقلال مالي ميتواند به او ارزش واقعي يك مرد را بدهد و احساس خود كم انگاري را در او زايل ‌سازد. براي رسيدن به اين هدف بهتر است كه با روانشناس به گفت و گو بنشيند.