1464-87

نوشین از نیویورک

آنروزها که فاصله خانه و مدرسه را پیاده طی می کردیم، خیلی از پسرهای محله، دخترها را همراهی می کردند تا از مزاحمت بچه های خیابان و گذر در امان باشند، من و دخترخاله ام ثریا هم از حمایت دو تا از پسرهای محله فرهاد و بهروز برخوردار بودیم، فرهاد واقعا عاشق من بود، مرتب در کیفم نامه های عاشقانه می گذاشت در آن سن و سال نوجوانی، این نامه ها نیروبخش بود و با انرژی سر کلاس می رفتیم و با خوشحالی به خانه بر می گشتیم.
بچه های آشنای مدرسه درجریان عشق فرهاد و علاقه من به او بودند، به شوخی زیر لب آهنگ مبارک بادا را می خواندند. تا آنجا که فرهاد در نامه ای مرا قسم داد در هر شرایطی تا پایان تحصیلات او و یافتن شغل، تن به ازدواج با هیچ مردی را ندهم و من هم قسم خوردم و فرهاد هم در نامه دیگری نوشت در طوفان، سیل، زلزله و سنگباران از آسمان و جنگ و بمباران هم هیچ زنی را به حریم قلب خود و خانه خود راه نمی دهد.
سال چهارم دبیرستان بودم، که بدنبال یک آتش سوزی درخانه ما، من و برادرم دچار سوختگی در صورت و دستهایمان شدیم. فاجعه ای که سرنوشت ما را عوض کرد، برادرم که در آستانه ازدواج بود دست به خودکشی زد و من بعد از دو عمل جراحی با صورتی که هیچ شباهتی به صورت معصوم و زیبای گذشته ام نداشت، بر جای ماندم و اگر عشق فرهاد نبود، شاید من هم خودکشی می کردم.
فرهاد که درواقع جای زخم های سوختگی را زیر عینک آفتابی و چتر موهایم نمی دید، می گفت من پای قسم خود ایستاده ام، من جز تو همسری را نمی پذیرم.
گریه های شبانه مرا فقط مادرم می شنید و دلداری ام می داد، دوستان همکلاسی ام به مرور از دور و برم دور شدند، و یکروز به خود آمدم که فرهاد هم با کوچ خانواده اش به یک محله دیگر بکلی ناپدید شد و من همه امیدهایم را از دست دادم. دراین میان فقط پدر و مادرم بودند که هنوز به من امید می دادند، پدرم مرا فرشته زیبایم صدا میزد و مرا در آغوش خود می فشرد و مادرم در گوشم می گفت روزی خواهد رسید که یک پزشک متخصص روی صورت تو معجزه می کند و تو دوباره به آن روزهای طلایی زندگیت بر میگردی.
من دیگر همه نیرویم را در تحصیل و فراگیری زبان ها و هنرهای مختلف بکار گرفتم، بعد از پایان دبیرستان در شرکت پدرم کاری گرفتم و در مدت دو سال و نیم به زبانهای انگلیسی، فرانسه و ترکی تسلط یافتم و بصورت مترجم در یک کمپانی ایرانی انگلیسی بکار مشغول شدم، همزمان در دانشگاه پذیرفته شدم و رشته وکالت را دنبال کردم و ضمن مکاتبه با دانشگاه های مختلف از 3 دانشگاه آمریکا مورد قبول قرارگرفته و به نیویورک آمدم و همان رشته وکالت را در زمینه های مختلف تکمیل کردم. یکی از بزرگترین دفاتر حقوقی مرا استخدام کرد. در عین حال در بخش حقوق بین المللی سازمانهای وابسته به سازمان ملل هم دعوت بکار شدم و در تمام این سالها بجز دو سه مورد تقاضای دوستی و رابطه از سوی مردانی که فقط بدنبال جسم و بدن زنها بودند، هیچ تفاضای دوستی عاطفی و نامزدی نگرفتم.
در یکی از جشن های سال نو، یکی از همکارانم که زن بسیار فهمیده و دنیا دیده ای بود، گفت تو چرا در مورد جراحی صورت ات قدمی بر نمی داری؟ گفتم چند عمل جراحی درایران انجام شده، ولی به نتیجه دلخواهی نرسیده، گفت من یک پزشک متخصص می شناسم که معجزه می کند. یکی از دوستان من که براثر پاشیدن اسید دچار سوختگی عمیقی در صورت و سینه اش شده بود، با چند عمل اینک به چنان زن زیبایی مبدل شده که در باورت نمی گنجد. با تشویق این زن، من پیگیر عمل های جراحی تازه شدم، دیدار با آن پزشک متخصص، به من امیدهای تازه ای داد به توصیه آن پزشک، من یک ماه مرخصی گرفتم و خود را به او سپردم، ضمن اینکه همه تصاویر نوجوانی ام را به او دادم. من تا آنروز نمی دانستم که کشت پوست خود من با شیوه های جدید اعجاز می کند.
4 عمل جراحی انجام شد، من تغییرات دور از انتظاری را در صورت و دستم می دیدم، ولی هنوز راضی نبودم، پزشک معالجم نیز می گفت باز هم وقت زیاد است، چون می خواهم روزی تو را روانه محل کارت کنم که همه با دیدن تو شوکه بشوند. من با کمک همان دوست آمریکایی ام، وسابقه درخشان کارم، یک ماه دیگر مرخصی گرفتم و به آنها نگفتم ماجرا چیست، فقط میگفتم خانواده ام از ایران آمده اند من پذیرایشان هستم. عمل های تازه، که البته گاه با درد و دردسر و زحمت، شب نخوابی ها و مصرف داروهای سنگینی همراه بود، مرا کلافه می کرد، دوبار تصمیم گرفتم دست بکشم، ولی پزشک معالجم می گفت نتیجه کار تو برای خود من هم یک تجربه بزرگ، یک پیروزی بزرگ و یک امید بزرگ برای خیلی ها چون توست.
سه روز مانده به شب تولدم، من عمل هایم تمام شد و آنروز که یک میکاپ آرتیست هنرمند، چهره مرا به سفارش و دستورات پزشک آرایش کرد حتی خودم با دیدن صورتم در آینه از شوق جیغ کشیدم، همه کارکنان کلینیک مرا گلباران کردند و من برای اولین بار درعمرم بعد از پدرم، دستهای دکترم را بوسیدم و او در برابرم تعظیم کرد و گفت اینک من خالق یک زن زیبا هستم و بخود می نازم. سه روز بعد با تلاش همان دوست آمریکایی ام و در محل کارم تدارک جشن تولد مرا دیدند، من وقتی وارد جمع شدم، هیچکس مرا نشناخت، همه با حیرت و تحسین نگاهم می کردند و در پایان همان جشن من تقاضای ازدواج سه نفر و تقاضای دوستی 20 نفر را گرفتم ولی جواب درستی ندادم، گرچه از یکی از همکارانم از همان روزهای نخست خوشم آمده بود و از نوع برخورد احترام آمیزش لذت می بردم، ولی آنروز حتی به او هم جواب درستی ندادم، هنوز مرخصی ام تمام نشده بود، من ماموریت هایی در پیش داشتم.
نمیدانم چرا دلم می خواست یکبار هم شده با فرهاد، همان بچه محلی بی احساس خود روبرو شوم. با خواهرم حرف زدم، او برایم گفت فرهاد در نیویورک طلا فروشی دارد. آدرس اش را هم داد، من تصمیم گرفتم به دیدن اش بروم. یکروز بعد از ظهر با آرایش ملایم و لباس شیکی به سراغش رفتم، پشت شیشه او را دیدم که با شکم بزرگ و چهره ای تکیده و موهای سپید کم پشت، با یک مشتری حرف میزند به درون رفتم، سرم را با جواهرات گرم کردم، فرهاد به سراغم آمد و پرسید برای اولین بار است به این جا تشریف آوردید؟ گفتم بله، گفت کسی به شما گفته چقدر زیبا هستید؟ گفتم زیاد شنیده ام. گفت افتخار آشنایی با چه کسی را دارم، گفتم من نوشین هستم، گفت پس ایرانی هستید، چه سعادتی، برایتان چای یا قهوه بیاورم؟ گفتم نه، گفت در همین اطراف می نشینید؟ هم محله ای هستیم؟ گفتم از تهران تا اینجا با شما هم محله ای هستم، کاملا جا خورد و در یک لحظه گفت چقدر صدای شما و چشمان شما آشناست. گفتم شما هم فرهادخان، چقدر صورت تان آشناست! بیشتر جا خورد و گفت شما؟ شما همان نوشین هم محله ای ما هستید؟ ولی شما؟ گفتم صورتم سوخته بود؟ سبب فرار شما شد؟
روی صندلی اش افتاد، زبانش بند آمده بود، دهانش خشک شده بود، قبل از آنکه بخود بیاید، مغازه اش را ترک کردم، صدایش را پشت سرم می شنیدم: نوشین خانم مرا ببخشید، ترا بخدا مرا ببخشید… آنقدر دور شدم که دیگر صدایش نمی آمد. ماموریت دوم من سفر به ترکیه و دیدار با همه خانواده بود. می خواستم زندگی دوباره ام را با پدر و مادر مهربانم، خواهر خوبم قسمت کنم. روزی که در فرودگاه ترکیه با خانواده روبرو شدم، همه حیران بر جای مانده بودند، همه اشک می ریختند، در آغوش پدر و مادرم غرق شدم انگار دوباره متولد شده بودم.

1464-88