ghobar052

آن روز همه حقايق را براي شان گفتم

قصه: پروين – الف . استانبول
تنظيم از: مزدا

قسمت دوم

خلاصه هفته گذشته:

در 24‌ سالگي، در اوج جواني، يك سال قبل از انقلاب دانشجو بودم. بعد از يك حادثه انفجار بشدت مجروح شدم، مدتها پس‌از آن دچار كابوس بودم، تا ايران را ترك گفتم و به تركيه آمدم. در يك پانسيون با چند ايراني هم‌خانه شدم. در آنجا زن وشوهر جواني بودند كه مرتب ترياك مي‌كشيدند و يك‌‌شب كه من دچار درد شديد كمر بودم، بمن ترياك پيشنهاد كردند كه ظاهرا آرام شدم. بعد بمرور من با آنها همراه شدم تا علي مسافر تازه به ما پيوست كه او هم معتاد بود، من با علي دوست شدم، تا اينكه يك مسافر تازه‌وارد كه خانمي بود به جمع ما پيوست. او سابقه سياسي داشت و او بود كه بمن پيشنهاد كرد تا از طريق پناهندگي به اروپا بروم. يكشب كه همگي در خواب بوديم، ماموران بدرون خانه ريختند و علي و بهزاد را بردند  و ما زنها مانديم.
•••
سيما و زري كه ميدانستند وضع اقامتم نامعلوم است، پيشنهاد كردند قبل از بازگشت ماموران آن خانه را ترك كنم، من كه بشدت دچار وحشت شده و از بازگشت به ايران نيز واهمه داشتم. چمدانم را بستم و آن پانسيون را ترك گفتم و يكسره به هتل دور افتاده‌اي رفتم و اتاقي گرفتم. در آن هتل كسي گذرنامه ‌و‌ مدارك ‌شناسايي نمي‌خواست فقط بايد پول نقد مي‌پرداختم. متاسفانه همان شب حالم خراب شد و فهميدم بدجوري به ترياك معتاد شده‌ام. صبح روز بعد با حال زار به سراغ زري رفتم، او را جلوي يك مغازه لبنياتي ديدم و ماجرا را برايش توضيح دادم. گفت: من خودم اندوخته‌اي ندارم، ولي يك آدرس ميدهم كه مي‌تواني خودت تهيه كني! من با حال زار به آن آدرس مراجعه كردم، آقايي حدود 70‌ ساله با جواني حدود 35‌ ساله با من روبرو شدند. هر دو در ابتدا از من پول خواستند وقتي 200‌ دلار بدست شان دادم، بلافاصله برايم يك تكه ترياك قهوه‌اي و يك تكه كوچك شيره بدستم دادند و گفتند اين شيره هم هديه اي از سوي ماست!
من با سرگشتگي به هتل برگشتم، نمي‌دانستم چه كنم، در اتاق را بستم، زير در و بالاي پنجره را با پتو و ملافه پوشاندم، كلي اسپري و عطر در فضا پخش كردم و بعد با وسيله كوچكي كه داشتم يك تكه ترياك مصرف كردم، حالم ظاهرا جا آمد، احساس انرژي ميكردم، كم كم آن دلواپسي و نگراني از تنم دور شده بود، سرخوش و خوشحال بودم.
بايد بفكر كار تازه‌اي مي‌افتادم. در خيابان ها راه افتادم، پشت شيشه يك فروشگاه نوشته بودند كارمند آشنا به زبان انگليسي و فارسي استخدام ميكنند، بلافاصله بدرون رفتم و يكسره مرا به اتاق مدير فروشگاه فرستادند،‌كه مرد جوان و خوش چهره اي بود. با من به زبان انگليسي حرف زد، ‌من جواب دادم. گفت: كجا تحصيل كرده‌اي؟ گفتم درايران دانشگاه ميرفتم، بدروغ گفتم يك دوره كوتاه در لندن هم گذرانده‌ام! گفت مي‌دانم اجازه كار نداري، مطمئن هستم وضع اقامت ات هم معلق است ولي مهم نيست، من ترتيب آنها را ميدهم بشرط اينكه دختر خوبي باشي. من نمي‌فهميدم منظورش  چيست؟ ولي در نهايت  برايم مهم نبود، همين كه كاري يافته بودم، همين كه هزينه‌هاي مواد و زندگي روزانه ام را تامين ميكردم كافي بود.
“شان” همان شب مرا با خودش بيرون برد. بيك رستوران بسيار شيك و گران كنار تنگه بسفر رفتيم، شام مفصل و شراب سفارش داد، من هم بي خيال و سرخوش با او همراه شدم، بعد هم با او به آپارتمانش كه مشرف به دريا بود رفتم، شب را هم ماندم. ”شان“ خيلي از من خوشش آمده بود، يكي دو بار پرسيد جاي زخم‌هاي كوچك روي صورت و دستهايم از چيست؟ عاقبت توضيح دادم كه من يك آدم سياسي بودم، از ايران گريخته‌ام.‌كمي در چهره‌ام خيره شد  و بعد مرا بغل كرد و گفت: از اين ببعد من پشت تو ايستاده‌ام!
شان در طي دو هفته بمن دلبستگي شديدي پيدا كرده بود، بهمين  جهت من احساس كردم بايد واقعيت‌هاي پشت پرده زندگيم را براي او بازگو كنم،‌چون او بيريا و خالص و مهربان با من برخورد مي‌كرد.
يكروز كه با هم سوار بر قايق كوچكش بروي آبها مي‌رانديم، همه چيز را براي او گفتم، ابتدا كمي جا خورد و بعد مرا بغل كرده و گفت اين همه صداقت و درستي تو را مي‌ستايم، از اينكه همه آنچه را در دل داشتي برايم گفتي ممنونم و بدنبال آن روز بود كه شان كمكم كرد طي 20‌ روز من بدنم را تصفيه كردم و به سلامت برگشتم.
“شان” مرا در فروشگاه به منزلتي رسانده بود كه همه كارمندان درهر زمينه‌اي كه مشكل و يا خواسته‌اي داشتند به سراغ من مي‌آمدند، من هم با توجه به اختياري كه داشتم  كارشان را انجام ميدادم. اين امر هر روز مرا در جمع آنها محبوب‌تر مي‌ساخت. من بكلي فراموشم  شده بود كه يك دوره سياه را پشت سر گذاشته‌ام، فراموشم شده بود چه كساني در آن روزها در زندگي من نقش داشتند، البته من درباره روابطم با علي زياد به ”شان“ توضيح نداده بودم، به همين خاطر روزي كه سينه به سينه علي جلوي فروشگاه برخوردم تنم لرزيد، با خود گفتم او آمده كه همه چيز را خراب كند. خصوصاكه شان بمرور بمن فهمانده بود كه قصد ازدواج با مرا دارد.
من در همان لحظه برخورد به علي گفتم بهتر است ديگر هرگز به سراغ من نيايد چون من در آستانه ازدواج هستم،  علي گفت عيبي ندارد حداقل شيريني عروسي را بما بده! من نگاهي به صورتش انداختم و گفتم چه نوع شيريني؟ گفت يك شب عشق و ده بيست هزار دلاري هم دستخوش! من محكم به سينه علي كوبيدم و او را از جلويم دور ساختم و فرياد كشيدم برو  پي كارت وگرنه پليس را خبر مي‌كنم و علي بلافاصله غيبش زد.
من مي‌دانستم او دست نمي‌كشد، چون ذاتا آدم ناراحت و كينه‌جويي بود، بهمين جهت من همه وجودم چشم و گوش شده بود، ‌تا اگر او را در اطراف خود ديدم مراقب  باشم. دو سه روزي گذشت تا يكروز كه به سراغ ”شان“ رفتم تا قرار شب را بگذارم، ‌ديدم بروي صفحه تلويزيون‌اش فيلمي را تماشا ميكند، فيلمي كه تصاوير عريان من و علي بود! من سرجاي خود خشك شدم، در يك لحظه همه جا جلوي چشمانم سياه شد، در ضمن بخاطر آوردم كه علي در اوج مصرف مواد گاه خانه را خلوت مي‌كرد و با من به رختخواب ميرفت و همان موقع هم احساس مي‌كردم گاهي حركات مشكوكي ميكند و اصرار دارد من عريان شوم و نور اتاق هم كافي باشد!
من ديگر تامل نكردم، كيفم را برداشتم و فروشگاه را ترك گفتم، چون مي‌دانستم من ديگر در آنجا كاري ندارم و مسلما ”شان“ با ديدن فيلم و توضيحات قبلي من، باورش شده بود كه من گذشته سياهي داشته‌ام بطوري كه حتي بسياري از آن نقطه‌هاي تاريك را بازگو نكرده‌ام.
تا لحظه‌اي كه سوار تاكسي مي‌شدم هنوز انتظار داشتم صداي ”شان“ را بدنبال خود بشنوم، ولي هيچ صدايي نيامد وآخرين رشته من با خوشبختي بزرگي كه در رويايم ساخته بودم گسسته شد.
من سوار تاكسي به آپارتمان كوچكم رفتم كه با همت و ياري ”شان“ اجاره كرده بودم. همه جاي آن بوي ”شان“ و خاطره‌هاي او را ميداد. اشگهايم سرازير بود، مثل سيل مي‌آمد، من هم جلودارش نبودم. واقعا چه بر من گذشت؟ چرا عمر خوشبختي من اينقدر كوتاه بود؟ چرا علي ناجوانمردانه با من برخورد كرد؟ چرا من نبايد سهمي از خوشبختي ببرم؟ در يك لحظه تصميم گرفتم انتقام خود را از علي بگيرم، چاقوي بلندي را از كشوي آشپزخانه بيرون آوردم و در كيفم جاي دادم و دوباره با تاكسي راه افتادم. به سوي همان پانسيون قديمي  رفتم تا انتقام خودم را از علي بگيرم.
ادامه دارد..