دکتر حمزه شربتی
دکتر رامشا شفا (زاده ۱۹۹۲ در شهر قندهار کشور افغانستان )، خواننده و ترانه سرا اهل افغانستان است، ترانه های او به زبانهای پشتو و فارسی دری است.
دکتر رامشا در قندهار افغانستان متولد شدند و تنها فرزند خانواده بود. در دو سالگی، پدر و مادرش را طالبان به اتهام همکاری با سازمان ملل و راهاندازی مدارس زیرزمینی کشتند. از آن پس سرپرستی دکتر رمشا را یکی از بستگان دور بر عهده گرفت.
رامشا را در دوازده سالگی، و به اجبار شوهر می دهند . و شوهرش در کار کشت و قاچاق تریاک بود و علاوه بر دو زن قبلیاش و رمشا، به فکر ازدواج با دختران دیگری نیز بود. رمشا در سیزده سالگی، مادر شد. اما دخترش،سحر را نزدخویشاوندی سپرد که برای فرار به کابل کمکش کرده بود و خود رهسپار آمریکا شد و در ویرجینیا به تحصیل پرداخت. در آمریکا،بدون ارائه درخواست پناهندگی، دنبال راهی بود تا دخترش را نیز نزد خود آورد. اما راهی نیافت، پس به عنوان( مترجم شفاهی) برای ارتش آمریکا به افغانستان بازگشت و در سختترین جبهههای جنگ (از جمله در هلمند) حضور یافت.
دکتر رمشا شفا از سال ۲۰۱۵ وارد صنعت موسیقی افغانستان شد. اولین آهنگ او آرزو نام داشت که در کانادا ضبط شد.
نظر دکتر درباره ی افغانستان امروز شنیدنی است:“ما بیست سال برای پیشرفت جامعه ی افغانستان جنگیدیم و کمک های جامعه ی جهانی به بهبود شرایط زنان و بیداری مردم افغانستان تاثیر داشت بسیار امیدوار بودیم به نسل آینده ی سرزمین مان اما ناگهان همه چیز بر باد رفت . من بسیار متاسف هستم که شرایط وطنم به این احوال در آمده است. من ۱۲ سال در ارتش آمریکا کار کردم و بسیار امید داشتم برای نسل جدید و حال نمیدانم آیا روزی می رسد که شاهد یک افغانستان آزاد باشیم. تیرگی و عقب ماندگی ذهن طالبان همه ی آرزوهای ما را بر باد داده است.“
در آخر مروری خواهیم داشت بر دو خاطره ی جنگ از دکتر رامشا شفا:کنسرت در جنگ: یک شب که از چنگ طالب زنده مانده بودیم پشت چادر روی زمین نشسته بودیم و با هم درد و دل میکردیم
آن شب حمیرا گفت: آواز بخوان رامشا.
من شروع به خواندن کردم و گرم اوج گرفتن بودم که از چادر پشت سرمان چند سرباز سرهاشان را بیرون انداختند و با تعجب به ما خیره شدند. یکی از آنها گفت: عجب صدایی دارید خانم.
توی پوست خودم نمی گنجیدم.منتظر بودم ادامه دهد: فکر می کنم خواننده ی مشهوری باشید.
به حمیرا نگاه کردم. و با تعجب به سربازها خیره شده بودیم، اما یک نکته دیگر هم هست. من نمـیدانم شما کـی هستید و فکـر میکنید چقدر صداتان عالی است. هر چقدرخواننده ی خوبی باشید که نیستید، الان ساعت ۱۰ شب است و ما نمیخواهیم صدای نکره تان را پشت چادر ما بلند کنی. پس تمرین خوانندگی ات را ببر روی استیج دیگر. زود بزنید به چاک.
نمیدانستیم بخندیم یا فرار کنیم. آشفته و خندان از چادر دور می شدیم و غش غش به حال و روز خودمان میخندیدیم .
دیانا دود شد: سوار تانک شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم. هوا داشت گرم میشد و پشه های بزرگ مزاحم همه جا بودند. تانک بوی عرق و خاک میداد. و لباس به تنمان چسبیده بود. از لای درزهای آن میتوانستم پنجره های خاک خورده و غم آلود خانه ها را ببینم. خانه های گلی توسری خورده که توی هم لولیده بودند و گاه چادر کهنه ای که بجای در، به دو طرف دیوار پوشالی شان میخ شده بود. به چشم می خورد.
چهار نفر بودیم و بسته های دارو را به من داده بودند. همگی از تانک پیاده شدیم و با فاصله راه میرفتیم. باید خمیده قدم بر میداشتم. هر حرکت اضافه ای میتوانست فاجعه خلق کند، که کرد.
هنوز چند قدم دور نشده بودیم که دیانا ناگهان ایستاد. به زیر پایش نگاه کرد و گفت: اوه! شت.
یک لحظه به او نگاه کردیم. فقط یک لحظه برای آخرین بار. انسان هیچ وقت نمیداند کدام نگاه، آخرین نگاهی است که به دوست خود ممکن است بیندازد. پایش روی یک مین رفته بود و هر حرکت اضافه باعث انفجار میشد .با مرکز تماس گرفتیم ونیروی کمکی خواستیم . بعد از ساعتها نیروی خنثی کردن مین ازراه رسید خیلی سعی کردند که مین را خنثی کنند اما راهی نبود و طالب ها هر لحظه ممکن بود به ما حمله کنند.
دیانا فریاد میکرد و درخواست میکرد بروید از من دور شوید و خداحافظی کرد بالاخره به ما دستور داده شد که دورشویم ومن فریاد میزدم التماس میکردم که مین را خنثی کنید نمیتونستم تصور کنم دیگه دیانا رو نمیبینم بهترین دوستم بود .دیدم
یکی از سربازها من رو از بازو هام گرفته و به زور دورکرد ما ازصحنه فاصله گرفتیم
همه روی زمین خوابیدیم و طوفانی از خون و خاک به هوابلند شد. حس کردم از گوشم خون می آید. توی سرم زنگ میخورد و بازوهایم خراشیده شده بودند. بسته ی سیگار دیانا چند متر دورتر روی تلی از خاکستر افتاده بود. در حالی که خود او، هر تکه اش را جایی باید پیدا میکردیم. آنقدر وحشتناک بود که حتی ناله نکردم. بی سرو صدا به سمت بسته ی سیگارش رفتم و آنرا توی دست گرفتم. عکس دخترش که روی بسته سیگار بود هنوز داشت میخندید.
اشک در چشمهایم خشک ،وجودم بیحس شده بود دود باروت گلویم رامیسوزاند. دیگر یقین داشتم، از این جهنم زنده باز نخواهم گشت. اینجا آخر دنیا بود. اینجا خدا آنتن نمیداد. اینجـا دروازه دوزخ بود که در آن میبایـست میمـانـدم و می پوسیدم.