1464-87

شهریار از کالیفرنیا

 

 

به جرات خانواده ما درایران، از خوشبخت ترین و وابسته ترین خانواده ها بودند، پدر و مادرم بهم عشق فراوان داشتند و ما را هم در آغوش پر مهر خود بزرگ کردند، من و دو برادرم و دو خواهرم ، در زمینه تحصیل بسیار موفق شدیم، بهترین رابطه ها را با هم داشتیم و بعد دامنه تحصیل و کار را به آمریکا کشیده و پدر و مادر را هم به دنبال خود به آمریکا آوردیم.
درست یادم هست در شب عروسی خواهر بزرگم، غوغایی از رقص و موزیک و پذیرایی بود، در نیمه های مجلس ناگهان یکی از دوستان قدیمی پدرم که بدلیلی میان آنها اختلاف نظرهایی پیش آمده بود، از مادرم دعوت به رقص کرد. مادرم هاج و واج و با تشویق خانم های اطراف از جا بلند شده و با آن آقا شروع به رقص کرد، آن آقا هم اصرار داشت خودش را به مادرم بچسباند. من در چشم پدرم خشم فراوانی را دیدم که مرا ترساند و آخر شب هم پدر ناپدید شد. فردا ظهر خبرش را از خانه پسرعمویم دادند و بعد بدون اینکه به تلفن های ما جواب بدهد، بی سرو صدا و ناگهانی به ایران بازگشت. پدرم مرد تحصیلکرده و روشنفکری بود، ولی بدلیل اختلاف ودرگیری که با آن دوست قدیمی داشت، رضایت مادرم به رقص را یک توهین دانست و یک ماه بعد خبرداد خانه قدیمی مان را با پرداخت خسارت، از مستاجر پس گرفته و در آنجا اقامت گزیده است. همه ما ناراحت شدیم و مادرم بیش از همه غمگین و ناراحت شد، حتی دو سه بار هم سعی کرد تلفنی با پدرم حرف بزند و توضیح بدهد، ولی پدرم جواب نداد و یکی دو بار هم که من با پدر حرف زدم، گفت از مادر آگاه، فهمیده و نجیب شما انتظار نداشتم با توجه به اطلاعی که از برخوردهای قبلی من وآن آقا داشت به چنین حرکتی تن بدهد.
این رویداد و فاصله ای که میان دو قطب مهم مهربانی و پیوستگی و وابستگی خانواده افتاد، همه را منقلب کرد. متاسفانه پدرم تا حدی یک دنده هم بود، گرچه ما مرتب برایش پیام می دادیم، گاه کوتاه حرف میزد، داروهای مورد نیازش را می فرستادیم و مادرم لباسها ونیازهای همیشگی او را از طریق دوستان در ایران بدستش میرساند.
بعد از خواهرانم، من و برادرم در غیبت پدر ازدواج کردیم، برایش فیلم و عکس های مراسم را فرستادیم، او هم حواله های نقدی و سوقاتی های ایران را پست کرد و دو سه بار هم از حسرت دیدار و به آغوش کشیدن نوه های خود گفت، ولی از میل به سفر به آمریکا حرفی به میان نیاورد.
راستش من بیش از همه شاهد رنج و غصه مادر بودم، او که به راستی عاشق پدرم بود، سالها می گذشت و فقط دلش به عکس ها و فیلم های گذشته خوش بود و یکی دو بار هم تصمیم گرفت به ایران برود، ولی خاله ها هم توصیه کردند، از این سفر بگذرد، چون امکان برخوردهای نه چندان خوشایندی وجود دارد. حدود یکسال پیش مادر بیمار شد و کارش به عمل جراحی کشید، پدر مرتب برای هزینه های احتمالی عمل جراحی و داروها و استخدام پرستار مخصوص نگهداری مادر حواله هایی می فرستاد، حواله هایی که با رقم های بالا بود و خبر می داد که هنوزعاشق مادر است، هنوز دورادور نگران سلامت مادر است، ولی در ضمن همچنان روی یکدندگی خود، غیرت به اصطلاح مردانه اش ایستاده است.
روزی که مادر به سلامت نسبی دست یافت، تلفن ها و حواله های پدر قطع شد، چون او فقط نگران مادر بود و حتی مبلغ قابل توجهی برای یک پرستار شبانه روزی برای مادر از حساب بانکی خود در آمریکا حواله کرد، که اصرار داشت به مادر نگوئیم که او این مبلغ را فرستاده و به حساب خود بگذاریم.
بدون اینکه ما خبر داشته باشیم، پدر دچار سکته قلبی میشود و در بیمارستان تحت عمل قرار میگیرد دوران نقاهت را طی می کند و به خانه بر می گردد، ولی ما هیچکدام خبردار نشدیم، حتی فامیل در ایران هم بی خبر ماندند.
با شروع جنبش زنان و جوانان داخل ایران، فامیل می گفتند پدر بی محابا برای بچه های درون خیابانها، غذا و میوه و نوشابه و کمک های اولیه می برد، یکی دو بار هم تا آستانه دستگیری پیش رفته، ولی دست نکشیده است. من تلفنی با پدر حرف میزدم، می گفت این عمل من یک قدم کوچک برای نسلی است، که ما شدیدا بدهکارشان هستیم، ما این موقعیت تاریخی، این شرایط سخت، این گرانی ها، این بی حرمتی ها را سبب شدیم، من اگر جانم را هم برای این نسل بدهم، هنوز کم است. این جوانها، این دخترها وزنها با دیدن من ریش سفید شرمنده از گذشته، نیرو می گیرند و من حتی به سراغ خانواده هائی که در شرایط مالی بدی هستند، خانواده هایی که نیاز به وکیل جهت دفاع از فرزندان زندانی خود دارند میروم و کمک شان می کنم. از سویی پدر را بخاطر این عرق ملی، این قبول تقصیر و تلاش برای جبران ستایش می کردم، از سویی هم میخواستم او را بخاطر یکدندگی در مورد مادرمان سرزنش کنم. ولی هنوز حرمت فرزندی و پدری را حفظ می کردم.
یک ماه پیش که پنجمین نوه خانواده به دنیا آمد و ما تصاویرشان را برای پدر فرستادیم، احساس کردم پدر در مورد دیدارشان کم طاقت شده است، همزمان مادر بدنبال یک تصادف و شکستن پایش روانه بیمارستان شد. به پدر اطلاع دادیم، خیلی ناراحت شد و برای اولین بار خواست تصویری از مادر روی تخت بیمارستان برایش بفرستیم، و من بلافاصله فرستادم، دو سه ساعت بعد زنگ زد و گفت این خانم شکسته و نحیف مادر شماست؟ من گفتم همسرشماست، همسری که سالهاست در حسرت دیدار شما سوخته و صدایش در نیامده است. پدرم سکوت کرد، احساس کردم بغض کرده و می گرید.
از فردا تلفن های پدر جواب نمی داد، من نگران شدم، از فامیل خواستم به او سر بزنند، ولی گفتند درخانه قفل است، هیچکس در خانه نیست این خبر مرا نگران تر کرد. حتی تصمیم گرفتم به ایران بروم و جویای حال پدر بشوم.
24 ساعت بعد پدر زنگ زد و گفت من در راه هستم، به هیچکس حرفی نزن، بی صدا می آیم و من سکوت کردم. تا غروب پدر از فرودگاه زنگ زد و گفت من اینجا هستم، توی فرودگاه. خودم را به فرودگاه رساندم، پدر خیلی شکسته بود، بغل اش کردم، پوست و استخوان شده بود، در همان حال گفت برویم سراغ مادرت، گفتم نه برویم سراغ همسرتان، خندید و راه افتادیم و در طول راه من با تکست همه را خبر کردم. تقریبا همه با هم، خواهرها، برادرم، نوه ها، همه با شاخه های گل وارد اتاق مادر شدیم، پدرم کنار تخت زانو زده و دست های مادر را می بوسید و مادر سر پدر را بغل کرده و زیر لب می گفت تو اینقدر بی وفا نبودی.
نوه ها از سر و کول پدر بالا میرفتند، در اتاق مادر غوغایی بود و اشک کوچک و بزرگ سرازیر بود.

1464-88