donya1.2jpg

از خلوت با استيو مي‌ترسيدم

‌قصه: رويا.م. شيكاگو
تنظيم از مزدا
قسمت دوم

 

خلاصه هفته قبل

من در يك خانواده 6‌ نفره بزرگ شدم، پدرم خشن و پرخاشگر بود، مي‌ديدم كه هميشه به مادرم توهين ميكند، او را كتك ميزند ولي جلوي جمع مهربان و با وقار است. مادرم او را تحمل مي‌كرد، چون بسيار صبور وعاشق بچه هايش بود من خيلي زود احساس كردم نسبت به پدرم حس خوبي ندارم، از جلوي چشم او مي‌گريختم، ولي مادرم بمن توجه خاص داشت هميشه حامي و نگهبان من بود. يكبار كه آلبوم خانوادگي مان را ورق ميزدم مادرم مرا به بهانه اي از آن آلبومها دور كرد من دلم ميخواست بعد از دبيرستان به خارج بروم تحصيل كنم ومادرم نيز موافق بود، كاري پيدا كردم و آماده شدم تا يكروز مادرم اعتراف كرد كه من فرزند عمويم هستم، از من خواست  بدنبال پدر واقعي خود بروم كه سال هاست هيچكس از او خبري ندارد من تازه مي‌فهميدم چرا حس عجيبي در درون خود دارم و عاقبت براي يافتن پدر واقعي ام راهي نيويورك شدم كه دايي ام زندگي ميكرد.

•••

در فرودگاه شيكاگو دايي جان انتظارم را مي‌كشيد، من سالها بود دايي احمد را نديده بودم، همه موهايش سپيد شده بود مرا بغل كرده و گفت چقدر به مادرت شبيه شده اي؟ گفتم به شما هم شباهت دارم! خنديد و گفت معلومه اهل سياست هستي؟ هر دو خنديديم، مرا با دو  چمدان سوار اتومبيل خود كرد و يكسره به خانه اش رفتم، همسرش ستاره ودخترش ركسانا و پسرش ناصر انتظارمان رامي كشيدند، برخورد همه شان گرم وصميمي بود، من عجله داشتم همه سوقاتي ها را از چمدان ها در آوردم، خسته بودم، ولي برخورد صميمانه آنها مرا واداشت همه چمدانها را خالي كنم، خودم هم نمي‌دانستم مادر آنقدر سوقات درون چمدان جاي داده بود، آنها از شوق بهم نشان مي‌دادند و بر چهره دايي خود نوعي رضايت وغرور را ديدم كه به زبان بي زباني مي‌گفت با اين كارت، هم مرا سربلند كردي و هم در دل همه جاي گرفتي.
آن شب تا ساعت يك نيمه شب درباره ايران و فاميل از من سئوال  ميكردند، من هم با عكس هايي كه آورده بودم مثل يك فيلم سينمايي، قصه همه را بازگو ميكردم.
من فردا به اصرار زن دايي ام، تا ساعت 2‌ بعد از ظهر  خوابيدم،تا خودم را با ساعات اينجا هماهنگ كنم كه بتوانم شب  را راحت تر بخوابم. بعد از يك ناهار مختصر، ساعت 6‌ بعد از ظهر با ركسانا بيرون رفتم، براي من همه خيابانها و مردم و فروشگاه ها و جوانهايي كه دست دردست هم داشتند ديدني بود كلي سئوال از ركسانا داشتم كه همه را برايم توضيح ميداد، وقتي  فهميد من عجله دارم زودتر  درس در كالج را شروع كنم خوشحال شد، چون او هم  تازه دبيرستان را تمام كرده و قصد ادامه تحصيل در دانشگاه ما را داشت، ستاره زن دائي بمن ياد داد سريالهاي تلويزيوني رابدقت تماشا كنم تا زودتر زبان ياد بگيرم. بعد هم زير گوشم گفت يك دوست پسر امريكايي هم بگير تا لهجه ات خوب بشود!
من بعد از يك ماه از كالج شروع كردم، البته تا مدارك لازم راتهيه كنم، خيلي دويدم، از يك وكيل هم كمك گرفتم ولي هر چه بود، به خير گذشت.من اولين قدم بزرگ را برداشتم، فضاي كالج را دوست داشتم، ركسانا  گاه با من همراه مي‌شد، چون يك كلاس پيش از دانشگاهي برداشته  بود، او مي‌خواست بدنبال رشته مديريت بازرگاني  برود مي‌گفت مي‌خواهم درآينده مدير يك كمپاني بزرگ بشوم، كه حداقل 200‌ مرد زيردستم كار كنند، و من مرتب به آنها دستور بدهم.
احساس مي‌كردم حداقل دو سه سالي بايد در كالج بمانم، چون در يادگيري زبان، بخصوص زبان دانشگاهي، كند بودم در همين ضمن در فكر يافتن پدرم بودم، ولي نمي‌دانستم ازكجا شروع كنم، جرات نشان دادن تصويرش را به كسي نداشتم يكي دو بار كه با مادرم حرف زدم، سفارش كرد كه قضيه را از دايي پنهان نگهدارم،‌ولي بعد از  6‌ ماه  تلفن آقايي را دادكه از دوستان قديم پدرم بود، من به آن شركت  زنگ زدم، خانمي گوشي را برداشت وقتي سراغ آن آقا راگرفتم بر سرم فرياد زد كه مزاحم  نشوم و من هم جا خوردم، ولي فهميدم  در پشت پرده شايد دعوايي، درگيري احساسي پيش آمده و بهتر است من خودم را وارد معركه نكنم. سه هفته بعد دوباره زنگ زدم خود آن آقا گوشي را برداشت و گفت هيچ خبري از پدرم ندارد، من توضيح ندادم كه ماجرا چيست فقط گفتم بهرام خان عموي من است!
سال دوم كالج بودم، كه به اتفاق ركسانا يك هالووين پارتي رفتيم، براي من پارتي هيجان انگيزي بود  خودم لباس يك پرنسس را پوشيده بودم، در نيمه هاي پارتي، جواني بنام استيو خودش را بمن رساند و گفت مي‌توانم شماره تلفن شما را داشته باشم؟  گفتم چرا؟ گفت مي‌خواهم با شما آشنا شوم. ركسانا  كه كنارم بود، بدون اجازه من شماره ام را به استيو داد ووقتي او دور شد گفت ديگر از اين خوش تيپ تر مي‌خواستي؟ چرا داري شانس خود را پس مي‌زني؟
دو سه هفته بعد استيو زنگ زد و مرا به يك قهوه دعوت كرد، من با اصرار ركسانا رفتم، گرچه انگار نيرويي مرابسوي استيو مي‌برد، چهره اش برايم دلنشين و آشنا بود، آنروز كلي  با هم گپ زديم، استيواز من درباره سرزمينم نپرسيد، برايم جالب بود كه يك امريكايي جوان چشم آبي، نمي‌خواهد بداند من از كجا آمده ام چشم ها و موهاي نه چندان روشن من چه ريشه اي دارد؟
استيو بسيار در رفتارش محتاط بود، چون من به او فهمانده بودم كه اهل دوستي هاي بي بند وبار بدون هدف نيستم، البته  ركسانا عقيده ديگري داشت مي‌گفت بايد با بوسه شروع كني تا به ازدواج بكشد! ركسانا پرسيد استيو اهل كجاست؟ گفتم نام و  فاميلاش امريكائي است، ميگويد متولد نيويورك است، و بدليل شغل پدرش به شيكاگو كوچ كرده اند.
يكروز كه به سينما رفته بوديم، استيو سعي كرد مرا ببوسد، ولي انگار نيرويي  مرا از او دور ميكرد، دو بار خودم را كنار كشيدم، استيو در بيرون سينما بمن گفت راستش را بگو، از من خوشت نمي‌آيد؟ گفتم خيلي هم از توخوشم مي‌آيد:، ولي من تابع اخلاق خاصي هستم، گفت من انقدر صبر مي‌كنم تا آن اخلاق خاص،مرا بخود بطلبد.
شب قبل از تولد استيو به دعوت او به كنار يك درياچه رفتيم، منظره زيبايي داشت يك كابين اجاره كرده بود در آنجا هم لحظات خوبي راگذرانديم، ولي من همچنان تحت تاثير يك حس دروني، حاضر شدم حتي تا مرز بوسيدن با استيوپيش بروم او هم كم كم عادت كرده بود و ناچارا دستم را مي‌بوسيد.
يكروز كه با هم به سوي كالج ميرفتيم، استيو از دور اتومبيلي رانشان داد و گفت پدرم ومادرم هستند، دارند ميروند مهماني يك دوست قديمي شان، مي‌خواهي ما هم برويم؟ گفتم من تا دعوت نشوم به هيچ مهماني نمي‌روم! دستم را بوسيد و گفت همين غرور و اخلاق‌ات را دوست دارم،  گفت پس آخر هفته بيا جشن تولد پدرم! وقتي استيو اين جمله راگفت من بي اختيار تنم لرزيد، در همان لحظه از خودم پرسيدم چرا؟ ضمن اينكه همان شب خواب مادرم را ديدم كه به سختي بيمار  و بستري است، نميدانستم چه اتفاقي  مي‌افتد، ولي هرچه بود درون من يك دگرگوني بزرگ  پيش آمده بود همان نيرويي دروني مرا از  رفتن به خانه استيو باز مي‌داشت و نميدانستم چرا؟
ادامه دارد