saboor

اهالي شهرك بدنبال دخترك گمشده ام رفتند

بارها تصميم گرفتم برايت نامه بنويسم،ولي هر بار بدليلي پشيمان شدم،ولي اين بار با خود گفتم بهرحال انعكاس اين قصه هاي واقعي در مجله جوانان، بسياري را بخود مي‌آورد و هشيار مي‌كند.
•••
درست بخاطر مي‌آورم، تابستان سال 1995‌ بود كه من به اتفاق شوهرم علي ودختر 3‌ ساله ام شهلا به تركيه رفتيم. قصدمان گردش و خريد بود. در آنكارا بطور اتفاقي با يكي از دوستان قديمي شوهرم برخورديم، كه ما را به خانه خود در شهركي نزديك ازمير دعوت كرد، مي‌گفت با شوهرش كه اهل تركيه است زندگي آرامي دارد. ماچمدان ها را در انبار هتل گذاشته و با يك ساك پر از سوقات با اتوبوس  به نشاني كه داده بود رفتيم، خانه شان در يك منطقه ييلاقي خوش آب و هوا و سرسبز بود، من چنان شيفته شيوه زندگي آنها شدم كه به علي گفتم كاش ما هم مي‌آمديم همين جا زندگي مي‌كرديم، با اصرار آنها قرار شد يك هفته بمانيم، يكروز غروب ناگهان متوجه ناپديدشدن شهلا شديم من نزديك بود سكته كنم.
حالم خيلي خراب بود، فرياد ميزدم، گريه ميكردم، به هر سويي مي‌دويدم، جلوي هر رهگذري را مي‌گرفتم، اهالي آن شهرك بلافاصله دست بكار شدند، عده اي با بيل و كلنگ و عده اي با تفنگ راهي مناطق اطراف  شدند واقعا مردهاي شهر با همه نيرو بدنبال عامل گم شدن دخترمان بودند، شوهرم نيز با گروهي راهي شد، ولي زيبا دوستم اجازه نداد من بروم، خودش و شوهرش  سعي داشتند مرا آرام كنند، من وعلي هر دو همديگر را سرزنش   مي‌كرديم كه به حد كافي مراقب دخترمان نبوديم. فردا صبح وقتي شوهرم از راه رسيد من از چهره اش خواندم كه حادثه اي رخ داده، فرياد زدم فقط بگو دخترم زنده است. شوهرم بغض كرده گفت متاسفانه چنين نيست، ما دخترمان را از دست داديم، پرسيدم چه شد؟ گفت عامل اين جنايت را همين اهالي شهر كشتند،حتي به دخالت پليس هم نرسيد.
من دو هفته در خانه زيبا بستري بودم، شب و روزم گريه بود، غذا نمي‌خوردم، شبيه يك شبح شبيه  شده بودم، علي جرات نداشت جلوي چـشم مـن ظـاهـر شود، چون او را مقصر مي‌شناختم، مي‌گفتم اگر به خواسته او از ايران بيرو ن نمي‌آمديم اين بلا سرمان نمي‌آمد از سويي علي مرا گناهكار مي‌دانست كه مسئولانه از شهلا مراقبت نكرده ام.
با اصرار زيبا، برايمان آپارتمان كوچكي اجاره كردند، تاما در كنار آنها بمانيم، زيبا حق داشت من اگر از آن منطقه دور مي‌شدم دست به خودكشي مي‌زدم، اصلا كنترلي بر خود نداشتم واز سويي حاضر نبودم تحت هيچ شرايطي به ايران برگردم چون احساس مي‌كردم دخترم را تنها مي‌گذارم. در آن شرايط، علي بدنبال كار رفت، در يك رستوران محلي، بعنوان آشپز مشغول شد، چون اصولا آشپز خوبي بود، در ايران هم بيشتر غذاهاي مهماني خودمان را او مي‌پخت و بقولي مديريت ميكرد.
درآمد علي به حدي بودكه ما ازپس اندازمان نخوريم،ولي بعد از يكسال واندي من احساس كردم جاي من آنجا نيست، از سويي مراجعه همه روزه بر سر مزار دخترم روحيه مرا بكلي خراب كـرده بـود هيمشه افسرده وگريان بودم تا يكروز براي انجام كاري به استانبول  رفتيم، در آنجا با دوستان وفاميل برخورديم همانجا تصميم گرفتيم راهي اروپا  يا امريكا بشويم،كه يكروز چشم باز كرديم  و ديديم دركانادا  هستيم، زندگي تازه درونكوور كانادا، با مشغوليات تازه همراه بود، هر دو كار مي‌كرديم، هر دو خسته به خانه مي‌آمديم و همچان هر دو  يكديگر را بخاطر از دست رفتن شهلا سرزنش مي‌كرديم.
عاقبت من تصميم گرفتم بچه دار شويم، با خودگفتم جانشيني براي شهلا مي‌آوريم، ياد او را هم زنده مي‌كنيم. علي هم موافق بود.
سال 2000‌ما صاحب دختر ديگري شديم، كه بنابه خواسته من نامش را شهلا گذاشتيم، تا من كمي آرام بگيرم.  دخترك مان درست كپي خواهرش بود همه حركات و رفتارش نيز شبيه اوبود، من و شوهرم همه كار مي‌كرديم تا اين مهمان تازه وارد را خوشحال كنيم، باور كـنيد لحظه اي  از او غافل نمي‌شديم، من مثل سايه بدنبال او بودم، من حتي حاضر شدم اورا به كودكستان بفرستم چون مي‌ترسيدم حادثه اي  برايش اتفاق بيفتد.
سال 2006‌ وقتي دخترمان وارد مدرسه شد من همه روز در التهاب بودم، دو سه بار به در مدرسه رفتم، تا بالاخره به خانه بازگشت، من يكي دوبار با دو سه آقا  كه دور وبر مدرسه بودند درگير شدم چون فكر ميكردم آنها قصد  ربودن دخترم را دارند آپارتماني كه در آن زندگي مي‌كرديم در يك منطقه امن شهر بود، همه همسايه ها را مـي‌شـنـاختم، هيچگاه دخترمان تنها جايي نمي‌رفت. يادم هست يكي دو بار كه براي جشن تولد دوستانش به مناطق دورتري رفت، من تا پايان پارتي جلوي درخانه ماندم، تا شهلا را تحويل بگيرم.
علي هم شديدا مراقب بود،ولي مي‌گفت ما از حد و مرز توجه و مراقبت گذشته ايم، رفتارمان غير عادي است همين سبب ميشود بچه مان دچار نوعي ترس و دلواپسي هميشگي بشود شوهرم حق داشت ولي من همچنان مي‌ترسيدم 
دوسال بعد در تعطيلات تابستاني دخترمان، تـصميم گرفتيم به سفر برويم، اين بار به نيويورك رفتيم، چون خواهرم در آنجا ساكن شده بود اصرا رداشت زمان وضع حمل اش من كنارش باشم. علي زياد موافق آمدن من به نيويورك نبود، ولي من بعد از سالها امكان ديدار و بسر بردن با يك عضو فاميل را داشتم. روحيه ام عوض شده بود. انرژي گرفته بودم، به علي گفتم او مي‌تواند در ونكوور بماند تا خواهرم بچه اش را بدنيا آورد.
من يك ماه در نيويورك ماندم، در اين مدت دو سه بار علي به سراغ مان آمد، دوسه روزي ماند، ولـي هـر بـار اصـرار داشت كه من زودتر برگردم،آخرين بار من عصباني شده و گفتم همين فردا حركت مي‌كنم و ميرويم،بعد هم با هواپيمابه ونكوور برگشتيم، توي فرودگاه من وعلي بحث مان شد، بحث بر سر اين بودكه چرا شوهر خواهرم اورا به گرمي تحويل نگرفته است! من ميخواستم دفاع كنم، علي مي‌گفت تو حق نداري براي قانع كردن من دروغ بگويي، در اوج جر وبحث بوديم كه ناگهان متوجه ناپديد شدن دخترمان شديم، هنوز چمدان هايمان نيامده بود، كه من بر سر زنان توي فرودگاه  راه افتادم بعد از 4‌ ساعت درحاليكه من ديگر قدرت حركت نداشتم، پليس قول داد با بررسي در زمين هاي فرودگاه  اين مسئله را بررسي كند ، من آن شب را نخوابيدم، فردا ساعت 11‌ صبح پليس خبر داد كه دوربين ما خـروج شـهـلا از سـالـن فـرودگـاه را نشان ميدهد،ولي در بيرون فرودگاه ديگر دوربين وجود نداشته كه بدانند چه بلايي سر دخترمان آمده است.
اينك من سالهاست در شرايط روحي بدي بسر مي‌برم، هيچ رد پائي از دخترانم برجاي نمانده، من و علي نيز چون دو دشمن روبروي هم ايستاده ايم، نميدانم چكنم؟ هيچ چيز مرا آرام نمي‌كند، ماههاست  با هم حرف نزده ايم.  روانشناس كانادايي هم بما كمك نكرد، من هر دو سه هفته يكبار به فرودگاه ميروم مثل ديوانه ها همه جا را مي‌گردم، از شما مي‌پرسم من چه بايد بكنم، ايا پايان راه من ديوانگي است؟ آيا اين سرزنش كردن ها به جايي ميرسد؟ تكليف من و علي چه ميشود؟ چه معجزه اي ما را از اين برزخ نجات ميدهد؟

دكتر دانش فروغي روانشناس باليني و درمانگر دشواريهاي خانوادگي
به بانو سودابه از ونكوور پاسخ ميدهد

 گم شدن فرزندان براي پدرها و مادرها بسيار دردناك است ويژه آنكه چنين حادثه اي را خانواده اي دو بار تجربه كند. وقتي به زندگي خانوادگي مردم توجه كنيد مي‌بينيد كه در اغلب موارد چنين كودكاني هدف افرادي قرار ميگيرند كه متاسفانه پيامدهاي ناگواري از دزديدن كودكان برجاي مي‌گذارند. تجربه يكم شما در تركيه بسيار اندوه آفرين بود به گونه اي كه سالها شما وعلي همسرتان يكديگر را متهم به سهل انگاري مي‌كرديد.اما در حادثه دوم دختر شما سه ساله نبودكه نتواند حرف بزند و از حال خود با خبر نباشد. طبق گزارشي كه ازخود داده ايد، در آن هنگام دختر شما اقلا هشت ساله بود كه در هنگام ورود به ونكوور در فرودگاه ناپديد شد.اين حادثه زماني اتفاق افتاد كه شما و همسرتان با يكديگر درحال مشاجره بوديد. حالبايد به بينيم كه آيا دخترتان واقعا گم شد>يعني فردي او را در فرودگاه دزديد؟ديگري< ممكن است براي آنها زندگي بهتري فراهم كند بشرط آنكه با پدر و مادر دلبستگي پيدا نكرده باشند حاضر ميشوند كه با ديگري همراه شوند.
2‌- كودكاني كه درخانواده هاي نابسامان پرورش مي‌يابند بدنبال راه نجات خود هستند. به ويژه اگر مورد تن آزاري شديد قرار گرفته باشند يا بي فكري و بي توجهي ديده باشند.
3‌- كودكاني كه از نظر هوشمندي در سطح  پائين قرار دارند و هر پيامي ميتواند آنها را به سوي خود بكشاند.
4‌- كودكاني كه مورد سوءاستفاده جنسي مداوم قرار گرفته باشند آنهايي هستندكه سريعتر از ديگران به چنگال افراد بيمار مي‌افتند.  اما دختر شما باهوش است و احتمال فرار او بسيار بعيد بنظر ميرسد.
آنچه من مي‌انديشم درست برخلاف مواردي است كه درباره فرار گفته شده است. بنظر ميرسد كه اين دختر هشت ساله بوسيله يك چهره آشنا ربوده شده است وبهتر است شما با پليس در اين مورد تشريك مساعي كنيد. بعنوان يك مادر شما رفتار شوهرتان را با دختر خودچگونه ديده ايد؟ با روان شناس در اين مورد گفت و گوكنيد و مطالب ناگفته اي را كه در اين گزارش وجود دارد با او در ميان بگذاريد.