1497-77

وقتی بعد از دو روز بی خبری از او درب آپارتمانش را شکستند ووارد شدند فهمیدند که استاد این بار قطعه سفر را نواخته است.
در این چند سال آخر ویلون تنها همدم و مونس او بود. ویلونی که از زمانی که روی شانه هایش قرار گرفت و دست های معجزه گر آرشه را روی آن کشید نام پرویز صدیق پارسی را با لقب یاحقی جاودان کرد. دوستی قدیمی با دیدن این صحنه ها سیگاری آتش کرد و در میان هاله دود به روزگار قدیم سیر کرد. روزگاری سیاه و سفید که خاطرات چون حلقه فیلمی می آمد و می رفت. فیلمی بدون آهنگ و موزیک، چرا که آرشه را یارای نواختن نبود. یاد روزی افتاد در سال های دهه سی در دوره اختناق و اعدام بعد از 28 مرداد حوالی سالهای 1335 یک روز اعضای ارکستر رادیو و پرویز یاحقی در حال نواختن آهنگ «مرا ببوس» بودند و معطل این که صدای چه کسی را روی آن بگذارند. لحظه ای که برحسب اتفاق حسن گلنراقی به دیدن دوست عزیزش پرویز آمد، انگار آرشه جان گرفته و می نوازد. پرویز با دستمال جادویی روی سیم ها می کشد و به حسن می گوید به این آهنگ گوش کن. گلنراقی مسحور با صدای ساز زمزمه می کند و غافل از آن که ضبط می شود. فردای آن روز ترانه با نام خواننده پخش شده و مورد استقبال قرار می گیرد. آرشه ای که می نالد و حاکی از جدایی است. شعری از حیدر رقابی متخلص به هاله و آهنگسازی مجید وفادار و ویلون پرویز یاحقی تا سال ها در ذهن مردم می ماند و یادآور ساعات تلخی می شود.
مرد در میان خاطرات غرق است و اشک امان نمی دهد؟ در ودیوار آپارتمان خیره مانده همه چیز از سادگی حکایت دارد. بیژن ترقی وارد می شود یاد روزهایی که شباهنگام بادی خنک گیسوان درختان را شانه میزد و بارانی آرام و نم نمی صدای بلبلان را حس می کرد، این صدای ساز پرویز بود که عیش را کامل می کرد. روزهای پائیزی که در میان درختان شمیران قدم می زد و با نگاهی به برگ های زرد و نارنجی شده چنارهای پیر، بیژن ناخودگاه زمزمه می کرد: به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود…، و پرویز بر آن زمزمه آرشه می کشید. آرشه ای که اگر زبان داشت تمام آن خاطرات را روایت می کرد. همه می دانستند که آن پرویز پرشور و هیجان در این اواخر تنها بود و در خلوت خود آرشه می کشید. آرشه ای که نوای دل او را فریاد می زد و در این ساعات هم منتظر تلنگری بود تا فغانی به پا کند. فغانی چون ناله یتیم که همه چیزش را از دست داده، دوستان با شنیدن خبر یک به یک می رسند. همه مبهوت و غرق خاطرات به هم نگاه می کنند. یکی به یاد آورد که پرویز روزگاری کارهای خبرنگاری و رادیویی می کرد. همو بود که در مجله روشنفکر گلنراقی را به مردم شناساند تا همه با خواننده مرا ببوس آشنا شوند. او علاوه بر نوازندگی یک برنامه پر شنونده رادیویی هم داشت. برنامه ای با عنوان در گوشه و کنار شهر که در نوع خود جنجال برانگیز بود. خود پرویز پایه گذار آن بود و شب و روزهای زیادی صرف آن می کرد تا برنامه جذابی از آب در بیاید. یکی از این برنامه ها مصاحبه با هوشنگ ورامینی قاتل معروف دهه چهل بود. هوشنگ موقع دستگیری آنقدر خونسرد و آرام بود که همه را به حیرت واداشته بود و بازپرس به هیچ عنوان نمی توانست از او اقرار بگیرد و درجواب سئوالات مسخره بازی در می آورد و زیر بار نمی رفت. او قاتل ده نفر از رانندگان خطی بود و هیچ کس حتی ماموران شهربانی نمی توانستند اورا مجبور به اقرار کنند.
یک روز پرویز ضبط صوتش را برداشت و با اجازه مقامات وارد سلول او شد. و در میان ناباوری هوشنگ ورامینی از دیدار او با هم به صحبت نشستند و در خلال گفتگو درباره آهنگ های پرویز و شاهکارهایش، هوشنگ تمام قضایا و جنایت هایش را برای او توضیح داد. اعترافاتی که هیچگاه اجازه پخش از رادیو نیافت و مو به تن مسئولان رادیو و شهربانی چی های آن زمان سیخ کرد. ماجرایی که بعدها یاحقی برای دوستانش تعریف کرد و اضافه کرد که روز آخر در لحظه اعدام هوشنگ انگار می خواست به یک سفر تفریحی برود. خاطرات درحال گذار است. بیژن ترقی نگاهش به ساز خیره مانده، سازی که پل ارتباطی خاطرات او و پرویز بود. سازی که این هنرمند بزرگ عرصه موسیقی یادگارهای زیبایی در آهنگهای گلها به جای گذاشته.

1497-78

او در طول حیات هنری اش در گوشه های غنی دستگاه ها و ردیف های ایرانی و تک نوازی سبکی ابتکاری و بی نظیر داشت. پرویز از دوران کودکی به همراه برادرش منصور در محضر دایی خود حسین یاحقی مشق نوازندگی می کردند. پرویز با ساز ویلون و منصور با سنتور و نام پرویز بر بلندایی جای گرفت که به زودی در میان هنرمندانی چون صبا، محجوبی و شهنوازی و نی داود رشد یافت. در میان تمام این نام ها پرویز پر نشاط و پر انرژی بود. هنوز مثل این سال های آخر نشده بود که به تنهایی خو کند و در میان سکوت بنوازد. ترقی یاد روزهایی افتاد که به همراه او و داریوش رفیعی خالق آثار جاودانه ای شدند ولی حیف که دست اجل مهلت نداد و داریوش را زود از میان آنها برد. یاد روزهایی که داریوش را در ظهیرالدوله به خاک سپردند و پرویز نمی دانست در میان آن همه آدم غمگین و بهت زده چگونه قطعه خداحافظی را بنوازد. آن روزها را خوب به یاد داشت. روزگاری که هر سه به اقتضای شغلی همواره با هم بودند و در غم و شادی شریک و حالا بعد از داریوش، پرویز را هم از دست داده بود. ای کاش زمان به عقب می چرخید و پرویز بلند می شد و قطعه به رهی دیدم برگ خزان را دوباره می نالید تا در میان خاطرات آن روز غرق شوند اما مگر می شود. دلش می خواست به هوای خاطرات آن روزها از آن آپارتمان دل بکند و در خیال به دنبال کوچه و باغ های تهران برود و گوش تیز کند شاید نوایی وصدای سازی درمیان باغ ها و کشتزارهای نیاوران و دزاشیب بشنود ولی رویت این آپارتمان ها و ساختمان های سیخ شده به عرش آن خیال را عبث و بیهوده کرد. حتی دیگر دل و دماغی نمانده بود تا در میان ازدحام وسرسام صدای بوق ها و سروصداهای گوشخراش ماشین ها صدای خش خش برگ زرد شده ای را بشنود و به هوای آن روزها از چیده شدن گلی چون یاحقی بسراید. در باز و بسته می شود. هرکه وارد می شود به تماشای مردی می آید که راحت خفته است. هنرمندی که هفتاد سال عمر داشت و شصت سال آن را در احیای هنر موسیقی اصیل و سنتی ایران و زنده کردن گوشه های غنی آن موثرترین و شیواترین قطعات را به یادگار گذاشته بود. در همچنان باز و بسته می شود و در پشت آن تصویر مردی است که مانند او در هر نسل مادر دهر چون او یکی نمی زاید و نامش با موسیقی عجین نمی شود. کاروانی که از آغاز تا حالا نام هایی چون اسداله ملک و کلنل وزیری و تجویدی و پیرنیا و خالقی و حنانه و حسین یاحقی و غلامحسین بنان و صبا و بهاری را به همراه داشته و این بار هم پرویز یاحقی هم به آنها پیوست تا موسیقی خلاء بزرگی را در خود احساس کند.
از میان واردین کسی را یارای دست زدن به ساز نیست. سازی که دیگر جز صدای فغان نوای دیگری ندارد. از میان شعبده های زمان غزال دیگری توسط عفریت مرگ شکار شد. آنان که در حرفه موسیقی عمر سر کرده اند خوب می دانند که از کار افتادن یک دست معجزه گر یعنی چه؟ دستی که آرشه می کشد و فغان از زمین و زمان در می اورد و شاهکار می آفریند. دستانی که این اواخر بیکار نماند و طره طوبی را نواخته بود و هر شنونده ای را مسحور می کرد. دستانی که در هفتاد سالگی نشانی از لرزش نداشت و استادانه می نوازید.
اینک او رفته و ما مانده ایم و نام او که روی تلکس ها و سایت های خبری و روزنامه ها تیتر شد «پرویز یاحقی درگذشت» نوازنده ای که صبح روز 13 بهمن در سن هفتاد سالگی در میان قطعات زیبای ویولون خود درگذشت. او متولد سال 1315 در خیابان صفی علیشاه تهران بود و موسیقی را نزد دایی خود حسین یاحقی آموخت و خیلی زود در این عرصه صاحب نام و سبک شد و اولین آهنگ خود را به دعوت داود پیرنیا در برنامه گلها ساخت. او در این اواخر به تنهایی خود کرد و با وجود هواخواهان بی شمار در خارج کشور هرگز حاضر نشد در هوایی به غیر از هوای وطن نفس بکشد و هرگز کشورش را ترک نکرد.