zendan

باچه آرزوها به اين سرزمين آمدم

 

من وبرادرم به نيت تحصيل از ايران بيرون آمديم. هر دوويزاي آلمان داشتيم، يكسره به مونيخ رفتيم، دايي مان از دوستان سابق فريدون فرخزاد بود. من هم از دوستداران اين خواننده و شومن بودم، از روزي كه وارد شديم، مرتب از دايي مان مي‌خواستيم تا فرخزاد را به خانه دعوت كند. مي‌گفت به سفر كانادا و امريكا رفته است.
بعد از 3‌ ماه فرخزاد به آلمان بازگشت ودر منزل دايي جان با او  روبرو شديم، بنظرم انسان مهربان و خونگرم و پر انرژي مي‌آمد، آنروزها دركلن زندگي مي‌كرد، ولي گاه به گاه به مونيخ كه درواقع شهر خاطره هايش بود سري ميزد   و خانه دوستان بود يك شب كه ترانه معروف >شب بود بيابان بود< را مي‌خواندمن با او زمزمه كردم، خيلي خوشش آمد وگفت اگر ايران بوديم، تورا همين هفته مي‌بردم توي شوي ميخك نقره اي، يك ستاره از تو مي‌ساختم، گفتم حالا هم دير نشده چرا مرا با خودت روي صحنه كنسرت ها نمي‌بري؟ گفت نه، اينروزها بايد يك گرگ باشي تا در صحنه هنر توراتكه تكه نكنند ودر اصل بااين حرف بمن فهماند  كه خيلي ساده تر از ين حرفها هستم ونبايد وارد حيطه هنر بشوم، اما جالب اينكه مرا با خانواده اي آشنا كرد كه براي ديدار دوستان به آلمان آمده بودند، خانواده اي كه مقيم تگزاس بودند كلي  با آن جمع حرف زدم، كلي از امريكا آموختم و  روزي كه راهي بودند، قول دادند، براي من دعوت نامه اي بفرستند شايدبتوانم ويزا بگيرم.
3‌ ماه بعد دعوت نامه شان رسيد، من هنوز ميان زمين وآسمان بودم،نه تكليفم در آلمان روشن بود و نه قدرت سفر به امريكا را داشتم. در سفري دوسه روزه اي كه فرخزاد به مونيخ  داشت ماجرا را گفتم، او بلافاصله به آن خانواده  تلفن زده وگفت من مي‌توانم بهترين همدم براي دخترشان باشم،دختري كه كمي معلول بود و نياز به يك همدم و ياور همراه داشت آنها قول دادند اگر من ويزا گرفتم، پول هواپيمايم را بپردازند. فرخزاد  از يك نماينده مجلس كمك گرفت وبا نامه سفارشي آن فاميل من براي ويزا اقدام كردم وعجيب اينكه دو هفته بعد براي مصاحبه دوم رفته  و ويزا راگرفتم.
برادرم درآلمان ماند،كه البته خيلي هم به نفع اش تمام شد چون اوبدنبال رشته مهندسي مكانيك رفت و در يك كارخانه بزرگ كاري گرفت وبا خانمي آلماني  ازدواج كرد و زندگي خوبي براي خود ساخت ولي سرنوشت بامن بازيهاي ديگري داشت من به دالاس آمدم، به جمع اين خانواده پيوستم ، دخترشان مهرانگيز 18‌ ساله، براثر يك تصادف از پا دچار مشكل شده ودرضمن بدليل ضربه مغزي، تا حدي توانايي ذهني خود را از دست داده بود، ولي گاه كاري ميكرد كه بنظر نابغه مي‌آمد، من خيلي زود با او صميمي شدم، اورا خواهر صدا ميزدم وبراي مهرانگيز كم كم منبع وجود انرژي و اميد شدم.
خانواده اش براي من يك اتاق كامل با حمام و آشپزخانه و امكانات چسبيده به خانه اشان تهيه ديدند، برايم حقوق ماهانه 1200‌ دلاري تعيين كردند و همه هزينه هاي مرا پذيرفته و در ضمن براي گرين كارت هم اقدام نمودند. من با اصرار به كلاس زبان و بعد هم كامپيوتر ميرفتم، چون با خودم مي‌گفتم من كه براي هميشه نبايد پرستار مهرانگيز باشم، گرچه به او شديدا  علاقه داشتم و چون خواهر كوچكم مراقبش بودم.
يكي دو بار نيمه شب مهرانگيز در شرايط خفگي قرار گرفت. من نجاتش دادم و همين خانواده اش را بمن نزديك تر كرد و  حاضر به انجام هر كاري بودند.
در اين ميان شيرين خواهر مهرانگيز و شوهر اسپانيايي اش فدريكو، بعد از 5‌ سال دوري به خانواده پيوستند وبخشي از خانه را در اختيار گرفتند. آنها دو پسر دو قلوداشتند كه به پيشنهاد  شيرين، من پرستاري روزانه شان را در ازاي حقوق نه چندان  زيادي  بعهده  گرفتم، بهرحال من و شيرين درخانه بوديم، با بچه ها زندگي مي‌كرديم و چه بهتر كه من مسئوليت شان را بعهده بگيرم، البته بعد از ظهرها با آمدن پدر و مادرشان، من به كلاس ميرفتم و ساعت 9‌ بر مي‌گشتم.
يكروز كه چون هميشه منتظرشان بودم، تا بچه ها را تحويل بدهم، تلفن زدند و گفتند يك ساعت دير ميا~يند، من كلاسم دير شده بود، مهرانگيز گفت توبرو سراغ كلاس ات، من مراقب بچه ها هستم! دلم نمي‌آمد بچه ها را رها كنم، ولي بهرحال كلاس هم برايم مهم بود. خودم را به  كلاس رساندم، دوساعتي  گذشت نميدانم چرا دلم شور ميزد، در همان لحظه، تلفن زنگ زد، مادر مهرانگيز بود گريه ميكرد، پرسيدم چه شده؟ فرياد زد مهرانگيز… مهرانگيز و بعد گوشي را گذاشت، من بلافاصله كلاس را رها كرده و به خانه شان رفتم غوغايي برپا بود، جلوي در از همسايه ها  شنيدم كه دو قلوها بدرون استخر مي‌پرند، مهرانگيز سعي كرده آنها را نجات بدهد، ولي خود و بچه ها قرباني ميشوند.
از خجالتم داشتم از خانه دور مي‌شدم كه دو افسرپليس مرا دستبند زده وبا خود بردند، آنها برايم  توضيح دادندكه من سبب اين حادثه شده ام، چون مسئوليت بچه ها و حتي خود مهرانگيز بامن بوده است. من همانجا زانو زدم،  همه آينده ام  را سياه ديدم كه واقعا  سياه بود.
3‌ ماه بعد محاكمه من شروع شد، پدر و مادر مهرانگيز مرا بخشيدند آنها حتي بدنبال شكايت خود هم نرفتند چون آنها بخوبي مرا مي‌شناختند، مي‌دانستند كه من چه عشقي به دخترشان داشتم، ولي دامادشان با دو وكيل شكايت خود را دنبال كرده مرتب مي‌گفت تا تو را به اعدام نسپارم رهايت نمي‌كنم.
من كه حتي به خانواده ام خبر نداده بودم، وكيل تسخيري گرفتم، وكيل جوان و كم تجربه  بود ولي باور داشتند كه من در حقيقت بي گناه هستم، مي‌گفت همه اينها بستگي به قاضي دارد، گاه بعضي قاضي ها همه ماجرا  و واقعيت را حس مي‌كنند و گاه متاسفانه به مدارك وشواهد  و حرفهاي وكيل توجه دارند، تو در اصل سرنوشت ات به دست قاضي  اين دادگاه است وگرنه بايد سالها در پشت ميله هاي زندان بماني.
بعد از مدتي برادر ودايي جان ومادرم به تگزاس آمدند و براي كمك من وكيل گرفتند، ولي فايده اي نداشت، ‌همه چيز عليه من بود، من مسئوليت 3‌ انسان را به عهده داشتم، با يك بي توجهي، زندگي آنها را گرفته بودم.
من در دادگاه محكوم شدم، به يك زندان طولاني هم  محكوم شدم، در طي اين سالها خانواده مهرانگيز مرتب بديدارم آمده اند و با توجه به رفتار وكردار من در زندان، قرار است چند سال زودتر آزاد شوم، ولي چه فايده؟
من كه جواني ام را پشت اين ميله ها بر باد دادم.
پايان