donya

با لوسي از بيمارستان خارج مي‌شديم كه…

 

خلاصه هفته هاي قبل

من از كودكي فهميدم نيرويي در من وجود دارد كه براي اطرافيان شانس و خوشبختي و ثروت ببار مي‌آورد، البته  در مورد خانواده خودم اثري نداشت يكبار در كودكي چند نفر مرا درايران دزديدند  كه فرار كردم، در 16‌ سالگي عاشق ميترا دختر همسايه شدم، بعدها رشته روانشناسي خواندم و با ميترا  ازدواج كرده و به واشنگتن دي سي آمديم ميترا معلم مدرسه شد، دراينجا هم يكبار گروهي مافيايي من وميترا را دزديدند، هرچه بود دراين جمع به يمن حضور من رويدادهاي خوشي پيش آمد و سرانجام ما را رها كردند. بعد از آن حادثه  زني بنام لوسي كه مي‌گفت اهل آرژانتين  است بمن مراجعه نمود  كه نيروي ويرانگري داشت و مي‌گفت زندگي خود  و بسياري را ويران ساخته، حتي دو بار خودكشي كرده بود، لوسي پيشنهاد كرد با من در ميان جمع حاضر شود شايد نيروي مثبت  من، او را خنثي كند. عاقبت با هم وارد يك پارتي بزرگ شديم.
درون پارتي يك مرد مست به لوسي تنه زد و همين سبب خشم او شد، اگر من به موقع اقدام نكرده بودم، آن آقا جان خود را از دست ميداد لحظاتي بعد من و ميترا، ولاديمير يكي از اعضاي باندي كه ما را دزديده بودند را ديدم، او دستپاچه شد. فكر كرد ما او را  به ديگران لو ميدهيم، ولي ما با او برخوردي دوستانه كرديم، وقتي لوسي ماجرا را فهميد، من يكباره ولاديمير را روي پله ها در حال سقوط ديدم ونجاتش دادم لوسي اصرار داشت شب وروز با ما باشد، ولي ما گيج شده بوديم كه چه كنيم، همان شب در راه بازگشت با گروهي  شرور روبرو شديم كه مسلح بودند، لوسي در يك لحظه  آنها را واداشت  تا با اتومبيل  به كناره خيابان برخورد كنند،اين نيروهاي مثبت و منفي  من و لوسي  با هم حركت مي‌كردند تا يكشب به يك كافه رستوران ايراني  رفتيم، در آنجا آقايي مست روي ميز ما سقوط كرد دوست ميترا زخمي شد ولوسي در صدد انتقام برآمد كه من فرياد زدم لوسي اين كار را نكن!
•••
لوسي هر بار كه من جلويش را سد مي‌كردم، كلافه مي‌شد، ولي بعد بمن حق مي‌داد، آن شب نيز وقتي من فرياد زدم،‌ لوسي باخشم به من نگاه كرد، ناچار شديم رستوران را ترك كنيم، بيرون رستوران لوسي را ديدم كه گريه مي‌كند، درهمان حال گفت من ديگر خسته ام، باور كنيد  آرزوي مرگم را دارم، من به او  گفتم تا آنجا كه من توان داشته باشم با تو حركت مي‌كنم ولي نياز دارم كه تو هم كنترلي بر خود داشته باشي.
دو ماه بعد كه با هم براي حضور در عروسي يكي از دوستان به نيويورك  رفته بوديم، اسي هم با ما بود، در نيمه هاي جشن عروسي كه در يك منطقه زيبا برگزار مي‌شد، چند جوان وارد  مجلس شدند، آنها در طي چند دقيقه همه كنترل مجلس را در دست گرفتند، قبل از آنكه كسي اقدامي بكند، همه تلفن هاي دستي را  از كيف و جيب آدم ها در آوردند، سيستم  برقي و تلفن را قطع كردند و بعد از همه خواستند همه طلا وجواهرات و  ساعت وكت   و پالتوهاي گرانقيمت  خود را بروي زمين بگذارند و در همان حال يكي از آنها مهمانان را كنترل ميكرد، من كه باخود مي‌گفتم شايد سكيوريتي ها بموقع اقدام كنند، آنها را هم روي زمين ديدم كه بدون اسلحه دراز كشيده‌اند وبراي اولين بار بعد از ماهها آشنايي با لوسي اين من بودم كه از او خواستم در برابر آن گروه بايستد.
 لوسي از روي زمين بلند شد، يكي از جوانها كوشيد با اسلحه به لوسي بكوبد، ولي دست جوان برگشته و به سر خودش كوبيده شد. مهمانان باحيرت اين منظره را تماشا مي‌كردند، دو تن از جوانهاي شرور به سراغ لوسي آمدند ولي هر دو بروي زمين ليز خوردند و با همان شتاب با سر بروي زمين افتادند و همه به چشم ديدند،‌كه خون از كنار سرشان روي زمين  جاري شد.
دو نفر ديگر از آن جوانها با اسلحه به سراغ لوسي آمدند ولي در يك لحظه هر دو اسلحه آنها به سوي خودشان  شليك كرد و هر دو از ناحيه پاها بشدت مجروح شده و بروي زمين افتاده و شروع به فرياد زدن كردند، در جريان اين رويدادها، ديگران با تلفن دستي پليس راخبر كردند.
در طي يك ربع همه جا پر از پليس شد، صداي آژيرها، همه جا پيچيده بود، من و ميترا و لوسي در ميان جمعيت گم شديم. پليس بعد از انتقال آن جوانهاي شرور بدرون آمبولانس ها، بدنبال لوسي مي‌گشتند ولي خوشبختانه مهمانان لوسي را  درميان خود داشتند و مي‌گفتند خبري از آن خانم ندارند!
براي اولين بار من خوشحال بودم كه لوسي با آن قدرت ويرانگر خود،‌عده زيادي را از شر يك مشت جوان شرور و خطرناك نجات داده است شب كه من و ميترا به خانه آمديم، هر دو گيج بوديم، ميترا مي‌گفت شما مكمل هم هستيد، مي‌توانيد درخيلي از موارد كارساز باشيد. لوسي هرچه هست نهايتا بدرد سركوب آدمهاي شرور مي‌خورد.
من براي ميترا توضيح دادم كه لوسي خودش از اين زندگي غير عادي و از اين نيروي ويرانگر به شدت ناراحت است او حتي تا پاي خودكشي هم رفته است، بنابراين به چه قيمتي  لوسي واقعا بدرد اين جامعه ميخورد؟
دو سه روزي گذشت، يكروز كه من از سر كار مي‌آمدم دو سه نفر كه بنظرم بسيار غير عادي مي‌آمدند جلويم سبز شده و گفت ما يك كمپاني بين المللي داريم و با ثروتمندترين و با نفوذ ترين آدمها و حتي سران كشورها كار مي‌كنيم ما نياز به همكاراني چون شما و لوسي داريم، حاضريم تحت هر قراردادي كار كنيم، من كه ديدم در آن لحظه نمي‌توانم هيچ مخالفتي نشان بدهم، خيلي مودبانه گفتم اجازه بدهيد فكر كنم وبه شما جواب بدهم آنها دوبيزينس كارت بمن دادند و رفتند من به سرعت از آنجا دور شدم و درحاليكه مي‌دانستم آنها آدرس خانه ام را هم دارند، پشت سرم را مي‌پائيدم تا ببينم در تعقيبم هستند يا نه؟
دلم شور ميزد، اين دلشوره وقتي بيشتر شدكه لوسي زنگ زد و گفت ميخواهم تو را تنها به بينم، با مشورت ميترا، به ديدار لوسي رفتم لباس شيك و خوش رنگي پوشيده بود و آرايش قشنگي داشت، تعجب كردم چون لوسي اخيرا خيلي كم به خودش ميرسيد، زن ميانسال و خوش صورتي بود اندام شكيلي داشت ولي خيلي ساده و بي خيال بود، روبرويم نشست و بدون مقدمه گفت مي‌خواهم از واقعيت برايت بگويم كه شايد عجيب باشد ولي هر چه هست، تنها راه نجات من است.
 بعدكمي صورتش سرخ شد و  گفت من عاشق توشده ام. تو مي‌تواني ناجي من باشي، زندگي مشترك با تو، راه آرامش من است من همه چيز دارم، چند خانه و پس انداز خوب، بيمه هاي مختلف، حتي خانه هايي بيرون از امريكا! من كه جا خورده بودم گفتم من عاشق ميترا هستم، گفت عاشق اش باش، ولي اجازه بده من هم عاشق ات باشم، اگر در روز  چند ساعت را با من تنها بگذراني و بقيه روز را با ميترا باشي، من خوشبخت ترين آدم دنيا خواهم بود. گفتم راستش را بخواهي، من در طي اين دو سه روز گيج شده ام، از سويي آدم هاي غيرعادي پيشنهاد همكاري داده اند از سويي تو چنين پيشنهادي ميدهي، حقيقت را بخواهي من درمانده ام كه چكنم؟
قبل از آنكه لوسي حرفي بزند، به او گفتم من چنين كاري نخواهم كرد، بعد هم بلند شده و راه افتادم. لوسي بدنبال من آمد، دستم را گرفت و جلوي جمع مرا بغل كرد و بوسيد، من در آن لحظه نمي‌دانستم چكنم ولي هر چه بود، خودم را خونسرد و آرام نگهداشتم.
وقتي وارد خانه شدم ميترا روي مبل دراز كشيده بود او را بغل كردم وماجرا را گفتم، او خنده اش گرفت، در همان لحظه بيرون خانه سايه اي از لوسي را ديدم وبلافاصله ميترا چون شاخه خشكي روي زمين افتاده و به نفس نفس افتاد، من مي‌دانستم اين نوعي انتقام از سوي لوسي است با صداي بلند لوسي را فرياد زدم وخواستم از اين كار دست بكشد، به 911‌ زنگ زدم، آمبولانس آمد وميترا را كه بشدت صورتش سياه شده بود با خود بردند من در اطراف خانه لوسي را پيداكردم وقتي روبرويم ايستاد بي اختيار به صورتش سيلي زدم وگفتم  تو پيام آور مرگ هستي، تو به چه درد اين زندگي مي‌خوري؟ چرا باور نداري كه من عاشق ميترا هستم؟ چرا عشق را باورنمي كني؟
لوسي روي برگرداند و رفت. وقتي به بيمارستان رفتم، برخلاف انتظارم ميترا سرپا و سالم روي تخت نشسته بود پزشكان همه حيرت زده نگاهش مي‌كردند، آنها باورشان نميشد ميترا كه چند لحظه قبل در حال مرگ بود حالا سالم روي تخت آنها را نگاه مي‌كند. من ميدانستم كه لوسي كوتاه آمده است.
قبل از آنكه بيمارستان را ترك كنيم، يك آمبولانس از راه رسيد،‌من به چشم خود ديدم كه لوسي را بدرون مي‌برند، از ميترا اجازه خواستم به سراغش بروم نيم ساعت بعد پزشكان خبر دادند لوسي خودكشي كرده و موفق به نجات اش نشده اند.
بعد از آن ماجرا من و ميترا مي‌كوشيم مرتب به مزار لوسي برويم، گلهايي راكه دوست داشت برمزارش بگذاريم ومن با همه وجود مي‌كوشم تا بكلي نيروهاي درونم را مهار كنم و شايد روزي آنها را در درون خود حبس نمايم.
پايان