1684-1

1684-3

برای هیچکدام از ما در دفترجوانان، باور اینکه استاد و پدر و پیشگام مان، فرهنگ فرهی رفته، ممکن نیست، استادی، پیر دیری مهربان پدری که زمان ورود به مجله، به همه درود می گفت و زمان خداحافظی با همه بدرود می گفت.
هنوز صدای مهربانش توی اتاق های جوانان می پیچد. صدای مهربانی که سراغ همه را می گرفت از رفتن همه متاثر می شد، دور از چشم همه اشک می ریخت، برایش کوچک و بزرگ فرقی نداشت از اینکه می دید هرکس که وارد دفتر مجله می شود، ابتدا به سراغ او میرود، تا سلام کند، ادای احترام کند، صورت مهربانش را ببوسد خوشحال بود، وقتی بغل اش میکردند می گفتند جثه یک پرنده را دارد، که براستی پرنده ای بود که دراوج پرواز کرد، به ملکوت پیوست.
استاد پیر دیربود، ولی از همه زوایا وخبرهای دنیای مدرن با خبر بود، براحتی با یک نوجوان 17ساله هم بحث می کرد، خبر موفقیت جوانان ایرانی درعرصه علم و هنر و فرهنگ جهانی، او را به هیجان می آورد. نگران بچه های درون ایران بود، نگران نسلی که درخارج بزرگ میشود، می گفت مبادا ایران را فراموش کنند. استاد هنوز با توانایی می نوشت، پژوهش می کرد، می کوشید نام و یاد جاودانه های فرهنگ وهنر و ادب را در نوشته هایش زنده نگه دارد. چه چهره های نامداری که سالها فراموش شده بودند و استاد با سلسله مقالات تحقیقی خود از این جاودانه های شعرو ادب و فرهنگ یاد کرد.

1684-4

پیردیرمان بیش از 20 سال بود که درجوانان می نوشت، در مکتب خود به همه ما یاد می داد. هر بار در مورد شعری، سابقه فرهنگی و ادبی و چهره ای معروف به بن بست می رسیدیم، استاد به دادمان میرسید و همه از آن ذهن پویای دچار شگفتی می شدند.
استاد نازنین مان که با دو ضربه کاری، مدتها در خلوت خود ماند، خودسوزی پسرش نیوشا فرهی و از دست دادن همسر مهربان و وفادارش«گلور» او را ماهها دچار اندوه کرد، براستی گلور تکیه گاه محکمی برای او و فرزندانش بود.
خوشبختانه دو فرزند برومندش نیما و پیام، همیشه درکنارش بودند، پیام از سحرگاه با او بیدار می شد، به دفتر مجله می آمدند، پیام وسیله ارتباطی استاد با دنیای کامپیوتر و اطلاعات دیجیتالی بود و ثمره اش مقالات ارزشمند و برنام های پربارش در تلویزیون پارس بود.

1684-7

استاد شیکپوش ما با مد روز حرکت می کرد، لباس هایش، با موها و صورت واندام اش هماهنگی عجیبی داشت و بسیاری از آن همه هماهنگی حیرت می کردند.
استاد مهربان ما، حتی یک روز دست از کار نکشید. در زمان بیماری هم می نوشت وگاه دستهای مهربان اش می لرزید، دوباره می نوشت، گرچه همکارعزیزمان خانم تاجر با آن نوشته ها آشنا بود، حتی اگر استاد خط خود را نمی خواند، خانم تاجر می خواند.
زمان صفحه آرائی، خود را بالای سر بهنام جوادی همکارمان میرساند تا آنچه می خواهد در صفحه اش جا گیرد، روی حرف استاد هیچکس حرف نمی زد. همه فرمانبردارش بودیم.
ظهرها که دور هم جمع می شدیم، انواع غذاها روی میز بود، خانم تاجر و خانم آنوش مرتب بشقاب استاد را پر می کردند و استاد همیشه سراغ غذاهای خوشمزه مهناز ذکایی را می گرفت…
حالا ظاهرا جایش خالی است، ولی صدایش همه جا پیچیده، نوشته هایش روی میزهاست، تصویرش بروی دیوار ما را می پاید.
استاد ما زنده است. برای سال های سال زنده است. جای خالی اش را با شاخه های گل پر می کنیم.
سردبیر و همکاران مجله جوانان

 1684-5