1436-48

1436-49

نمی دانم چرا یکروز برعکس عادت همیشگی ازمدرسه آمدم بیرون و به جای زمین به میدان امجدیه یکراست رفتم منزل. مادرم تا مرا دید با تعجب پرسید چی شده که به این زودی آمدی؟ گفتم همیشه همین ساعت از مدرسه می آیم بیرون، منتهی روزهای دیگر میروم امجدیه ورزش می کنم و بعد میام خونه. مادر طبق روال همیشگی با نون تافتون وگوشت کوبیده، یک ساندویچ پر و پیمون درست کرد و گفت بخور تا قوت بگیری بتونی خوب ورزش کنی! در آن زمان این نوع خوراک را قاضی می گفتند. من در همان عالم نوجوانی با یک تشکر خشک وخالی و بدون خداحافظی زدم به چاک و برای اینکه زودتر به همبازیهایم برسم این بار کوتاه ترین راه را انتخاب کردم. امجدیه بین خیابانهای روزولت و ورزنده بانی ورزش نوین ایران و نامجو و سلماسی قرار گرفته بود که هر سه این بزرگان، اسطوره های ورزش ایران هستند یادشان گرامی باد.
نبش خیابان بهار و سلماسی باغ بزرگی بود بنام باغ پروتیوا که ثروتمندان تهران که بیشتر در شمیرانات زندگی می کردند می آمدند باغ پرتیوا گل و گیاه می خریدند. منزل ما تا خیابان سلماسی 10 دقیقه راه بود. نبش خیابان سلماسی با خیابان نامجو راه آبی بود که برای مشروب کردن درختان امجدیه و آب استخر قهرمانی از آن استفاده میشد و اکثرا بعد از ظهرها راه آب خشک بود یا کمی نمناک و من سینه خیز از این راه بسیار مشکل و نفس گیر خودم را به امجدیه میرساندم.
روزهای جمعه که مسابقات تیمهای تهران و تیمهای خارجی برگزار میشد، دورتا دور امجدیه پاسبانان درحال رفت و آمد بودند تا فردی از دیوار یا پنجره ها نتواند بدون بلیط وارد امجدیه شود. ما بچه های محل که پولی در جیب نداشتم تا بلیط خریداری کنیم، نزدیک درب ورودی می ایستادیم و از اشخاصی که بلیط مسابقات را خریداری می کردند با خواهش و التماس می خواستیم که ما را هم بعنوان فرزندان خود ببرند داخل امجدیه. گاهی اوقات کنترل کننده بلیط چیزی نمی گفت و اجازه می داد و گاهی اوقات سختگیری می کردند بویژه اگر بعضی بچه های پرشرو شور را می شناختند. دراین زمان بود که مجبور بودیم از نرده ها یا دیوار بالا برویم و از ارتفاع زیاد بپریم داخل امجدیه. این راه دشواری خودش را داشت چون پلیس های اسب سوار می آمدند و با ترکه ای که در دست داشتند ما را میزدند ولی ما بخاطر عشقمان که همان دیدن مسابقه ها بود از رو نمی رفتیم چون می خواستم بازی خاتم- مبشر- عباس سیاه- اکبر حیدری- آرتوش –عبدالله کوهستانی که می گفتند شاه دستور داده پای چپ این بازیکن را ببندند واو حق ندارد با پای چپ شوت کند. چون یکبار باعث مرگ دروازه بان شده که آن موقع آنرا باور داشتیم و در سالهایی که من در تیم تهران و تیم ملی بازی میکردم طرفداران بیوک جدیکار همین حرف را درباره جدیکار شایع کرده بودند منتهی این بار می گفتند شاه پای راست جدیکار را توقیف کرده بود درحالیکه نه جدیکار پای راست داشت نه عبدالله شوتی پای چپ این دو با یک پا توپ میزدند.
تیم صفار که رئیس آن سرهنگ صفار بود دروازه بانی داشت بنام اسداله قتاس که قد کوتاهی داشت وهر دو پا از زانو به پائین بطرف داخل کج بود ولی بسیار دروازه بان خوبی بود و بقول تماشاگران فوتبال، گف مفت نمی خورد. ما برای دیدن مسابقه به هر حیله ای سرانجام خودمان را بالای دیوار میرساندیم به خیال اینکه کار تمام است درحالیکه داخل امجدیه کنار دیوارها با فاصله نسبتا زیاد پاسبانان منتظر افرادی بودندکه توانسته بودند خود را به بالای دیوار برسانند دراین شرایط دیگر زرنگی و هوش بالای دیواری ها بود، که منتظر فرصت می گشتند تا با یک پرش سه متری بتوانند از دست پلیس فرار کنند. من یکی ازاین افراد بودم که به اندازه کافی تجربه داشتم وکمتر میشد که گرفتار شوم یا کتک بخورم اگر به بن بست می رسیدم می رفتم راهی که فقط خودم بلد بودم راه آب خیابان سلماسی از آنجا سینه خیز رد میشدم و میرفتم بازیها را تماشا می کردم و روزیکه با دوستان قرار گذاشته بودیم در امجدیه جمع شویم و بازی کنیم من از راه آب خودم را رساندم به امجدیه، هنوز وقت داشتم. تیم دارایی آمده بود تمرین، حدود 25نفر بودند همه بزرگان تیم دارایی آمده بودند سازمان تربیت بدنی از روزی که امجدیه را ساخته جایگاهی برای تیمهایی که می آیند پیش بینی نکرده بود، نه دستشویی، نه اتاقی برای تعویض لباسها و بازیکنان مجبوربودند روی سکوهای کنار تماشاچیان لخت شوند و لباسها را روی پله ها بگذارند و بدوند دنبال توپ. اغلب من در کنار لباسها روی پله ها می نشستم یکبار دیدم یکنفر باین لباسها ور میرود و کارهایی انجام میدهد فکر کردم باید دزد باشد رفتم به ابراهیم رحیمیان که ملقب به ابراهیم چپ بال بود ماجرا را گفتم رحیمیان کاپیتان تیم دارایی فوری نوع تمرین را عوض کرد و گفت بروید پنالتی تمرین کنید و بیشتر بازیکنان آمدند بدون اینکه آن طرف متوجه باشد محاصره اش کردند که فرار نکند پرسیدند به چه کاری مشغول بودی؟ گفت راستش دنبال خودنویس بودم چون می خواستم نوع تمرین های شما را یادداشت کنم و هنگامی که جیب هایش را گشتند از ساعت گرفته تا پول و غیره دیدند پر از خودنویس است! البته او را کتک مفصلی زدند همه وسائل را از او گرفتند و تحویل جهانگیر خان نگهبان درب جنوبی امجدیه که روبروی خیابان ملک الشعراء بهار دادند و از من هم تشکر کردند. از این زمان بود که اجازه داشتم با توپ آنها تا زمانی که احتیاج نداشتند بازی کنم. خیابان ملک الشعرای بهار نبش خیابان ایرج منزل این شاعر ملی بود. این ساختمان زیرزمینی داشت که پنجره آن به خیابان ملک الشعراء بهار باز میشد و درب اصلی در خیابان ایرج بود هروقت من نزدیک ظهر از آنجا رد میشدم مدتی کنار این پنجره ها که بازبود می نشستم و از بوی خوراکی هایی که در حال پختن به مشامم میخورد غرق لذت میشدم و چند دقیقه بیشتر آنجا قدم می زدم بعضی اوقات که از مدرسه قائم مقام می آمدم راهم را کج می کردم می آمدم آنجا لحظه ای می ماندم یک کمی بو می کشیدم و بعد میرفتم امجدیه! هرچه بود خوراکیهایی بود که مادرم درست نمی کرد و اگر هم روزی روزگاری درست میکرد باز هم برایم لذت بوی خوراکیهای منزل ملک الشعرا بهار را نمیداد.

1436-50

بگذریم! تیم دارایی پس از تحویل آن مرد به پلیس، بازی را ادامه دادند و منهم رفتم توی زمین تنیس که میگفتند امروز جلال و جواد باهم بازی می کنند این دو برادر هر سال در چهارم آبان در حضور شاه کشتی نمایشی می گرفتند آنروز که به تماشای بازی جواد و جلال و ژرژ آفتاندلیان رفته بودیم، جوان خوش سیمایی با لباسهای شیک آمده بود برای بازی تنیس، من که همیشه در امجدیه بودم چنین بازیکنی را ندیده بودم، تمام کسانی که در زمین تنیس بودند و یا تماشاگرانی که روی سکوها نشسته بودند برای این ورزشکار تازه وارد احترام ویژه ای داشتند. یکی از مدیران باشگاهها که در زمینه کشتی فعالیت می کرد آنجا حضور داشت. یواش یواش معلوم شد که این جوان خوش تیپ که تک و تنها با ماشین آخرین مدل و روباز آمده برای بازی کسی نیست جز شاهنشاه، که در جشن چهارم آبان زنده یاد اصغر شیرخدا با صدای خوش خود زنگ زورخانه را به صدا در می آورد و این شعر را می خواند:
شها شهریارا می داورا
فلک پادگه مشتری پیکرا
تا آنروز هیچ شخصی در هیچ مقامی نمی توانست تا این حد جسورانه با ماشین بیاید کنار زمین تنیس از دری که جهانگیرخان نگهبان آن بود و در خیابان ورزنده روبروی خیابان ملک الشعرا بهار قرار داشت وارد میشدند و بلافاصله می پیچند به راست و کنار دیوار امجدیه پارک می کردند و پیاده میآمدند سر زمین تنیس.
در کنار زمین تنیس، زمینهای والیبال و بسکتبال بودکه آنروز هیچ فعالیتی در آن نبود این زمین ها هم پس از مدتی تبدیل به زمین تنیس شد چون سازمان تربیت بدنی این زمین ها را به ثروتمندان وعلاقمندان این ورزش اجاره می داد و از این طریق سازمان تربیت بدنی می توانست درآمدی داشته باشد و ضمنا با افراد سرشناس مملکت آشنایی پیدا کند. خیلی دلم می خواست در آن زمان توپ جمع کن باشم تا مثل بقیه توپ چمع کنها از این راه بتوانم هم پولی به دست بیاورم وهم بازی تنیس را فرا بگیرم عده ای از این توپ جمع کنان هم خود درامد خوبی داشتند وهم مقام قهرمانی دراین رشته را بدست آوردند و با کسانی آشنا می شدند که در مملکت صاحب نفوذ بودند، تقی اکبری و برادرش از همین راه به مقام قهرمانی تنیس ایران رسیدند و تمام کسانی که می آمدند برای یادگیری تنیس می خواستند که معلم آنها این افراد باشند و آنهایی که قهرمان نشدند معلمین بسیار خوبی شدند که به خانواده های ثروتمندان درس می دادند. دختران و پسران بسیاری علاقمند به ورزش بودند و هر روز تعداد آنها زیادتر می شد هرجوری بود من هم بازی تنیس را یاد گرفتم و از همین طریق یک دوست خوب و ناب بتور زدم و سالها با هم دوست بودیم.
یکی از این قهرمانان تنیس ایران بهرامی است که ازتوپ جمع کنی به قهرمانی رسید و درحال حاضر در اروپا بویژه در فرانسه مقام جهانی دارد و کارهایی که او در استادیوم ها به نمایش می گذارد بسیار جالب و چشم گیر است و تماشاگران فراوانی مشتاق بازیهای اوبه استادیومها می آیند.
آنروز که ما رفته بودیم برای بازی جواد و جهان انجام نشد و آمدن شاه هم برنامه ریزی نشده بود چون تازه می خواستند زمین تنیس را آب پاشی کنند که زمین صاف وهموار و آماده بازی شود و گردوخاک براه نیافتد ولی شاه گفته بود احتیاجی نیست وسائل آب پاشی جمع جور شد و بازی شاه با ژرژ آفتاندلیان که قهرمان تنیس ایران بود شروع شد، نیک نام مدیر باشگاه نیکنام داور مسابقه بود در حین بازی شاه چندین بار مجبور شد روی خاکهای آجری رنگ زمین بنشیند و جوراب را در آورد تا شن ریزها را که مزاحم بازی بود از جوراب خارج کند برای ما بچه ها جالب بود که شاه هم درست شبیه ما جورابش را خودش از پا در می آورد وتکان میداد. همه کارهایی که او انجام می داد درست شبیه ما بود! تعجب ازاین جهت بودکه در خانواده ها گاهی اوقات صحبت می شد که شاه چه جوری ناهار یا شام میخورد، آیا او مثل ما گاهی با دست غذا می خورد؟ مثل ما لباس می پوشد یا دیگران درهمه کارها باو کمک می کنند؟ در حمام یا جاهای دیگر این خود شاه هست که حمام می کند یا چند نفر بای کمک کنند و آنروز به چشم خودم دیدم که شاه هم شبیه ما زندگی می کند وهمان کارهایی را انجام می دهد که ما انجام می دهیم. بازی تمام شد شاه با همه خداحافظی کرد و پشت فرمان ماشین نشست و رفت بدون اینکه افرادی او را همراهی کنند. برای همه ما بچه ها این دیدار جالب بود. بعد از رفتن شاهنشاه همه از هم جدا شدیم و به سرعت رفتیم تا خبر دیدن شاه را به پدر ومادر وخواهر و برادر و به بچه محل ها برسانیم نزدیکی های منزل یکی از همسایه ها گفت چه خبره؟ چرا اینقدر عرق کرده ای گفتم خبر ندارید من امروز با شاه در امجدیه صحبت کردم گفت چی می گی، مگه خل شده ای، تو کجا و شاه مملکت کجا؟گفتم بخدا قسم خودش بود اومده بود امجدیه برای بازی تنیس وقتی توپی که اوت شده بود باو دادم گفت متشکرم و از من پرسید اسمت چیست گفتم محمد بیاتی هستم قربان واومدم بازی شما را تماشا کنم. و دویدم بطرف منزل و همین خبر را با آب و تاب برایشان تعریف کردم و مرتب قسم می خوردم که چند دقیقه شاه با من حرف زده اسم مرا پرسید و گفت کلاس چندمی، چند سال داری و آیا به ورزش تنیس علاقه داری گفتم بله قربان ولی فوتبال را بیشتر دوست دارم و شاه در جواب من گفت منهم به فوتبال زیاد علاقه دارم و منهم بازیکن هستم وقتی گفت بازیکن فوتبال هستم چقدر خوشحال شدم بخود گفتم پس اعیان و اشراف هم فوتبال بازی می کنند خلاصه هر چه بین من و شاه در این چند دقیقه گذشته بود با آب و تاب برای همه تعریف کردم آنروز و چند روز بعد من شده بودم شخص معروف مدرسه قائم مقام و اهالی محل هر کس مرا می دید با انگشت به دوستش می گفت این پسره میگه من با شاه صحبت کرده ام و منهم وقتی می دیدم مورد توجه قرار گرفته ایم عشق می کردم چند روز خواب و خوراک نداشتم، همش می خواستم با این و آن در این مورد گفتگو کنم. در مدرسه ناظم مدرسه مرا برد دفتر و به مدیر مدرسه معرفی کرد، مدیری که کسی جرات نمی کرد با او روبرو شود میخواست با من صحبت کند و از چند و چون جریان آگاهی پیدا کند به ایشان گفتم در مورد مدرسه به شاه گفتم من شاگرد مدرسه قائم مقام هستم و تمام معلمین و ناظم مدرسه و مدیر مدرسه همه افراد بسیار شایسته ای هستند. گفتم فقط اشکال مدرسه ما این است که زمین ورزش نداریم.
هر دروغی که به عقلم میرسید می گفتم، دربند این نبودم که آنها قبول می کنند یا نه . هفته ها با این گفته نه چندان واقعی سرگرم بودم و مورد توجه دیگران و از آن لذت می بردم و خوش بودم و ایکاش محیط ایران هم مثل کشورهای اسکاندیناوی بود و شاه ایران میتوانست مثل آن روز بدون گارد و محافظ و توپ و مسلسل در مقابل مردم رفت و آمد میکرد تا خودش از نزدیک متوجه وضع مردمش می شد.
شاه چندین بار بدون محافظ آمد و با جواد و جلال و سروان خاتم تنیس بازی کرد. خاتم یکی از بهترین و نام آورترین ورزشکارانی است که تا کنون بیاد دارم. در بسکتبال و والیبال و فوتبال قویترین بازیکن و کاپیتان تیم بود در دو و میدانی رکوردار بود در مسابقات پنجگانه دو و میدانی قهرمان بود و بهمین مناسبت درگذشته لقب قهرمان قهرمانان به او داده شده بود.
آخرین دفعه ای که شاه آمد بازی تنیس، در داخل ماشین شیک اش یک هفت تیر روی صندلی راننده دیده می شد.