1543-56

گاهی مینویسم و پاک میکنم. خودمو سانسور میکنم ،
لعنت به شیطان میفرستم…

خب حالا تلويزيون لندني آقاي دکتر بسيار پر بيننده شده است البته با برنامه سازان نازنين و کار بلد و فرزانه ..من چند تا از برنامه هايش را مي بينم مثلا در برنامه گذري و نظري جناب آقائي که بدون نوشته جلوي دوربين حرف ميزند را دوست دارم چون خيلي به دل مي نشيند. نيازي نيست که آدم کسي را از قبل بشناسد و با چاي نوشيده باشد از راه شيشه تلويزيون هم ميشود کسي را دوست داشت. مهرباني و صداقت از ايشان ميبارد و همينطور جنابي که نگاهي به شاه را نوشته اند و کارگردان بزرگ کشورمان را در دانشگاه استانفورد ساپورت و پشتيباني مي کنند.نياز به تعريف من ندارند. همه ايشان را مي شناسند من هرگز اين دو بزرگوار را حتي از نزديک هرگز نديده ام. اما بعضي ها هر چه لبخند هاي تصنعي ميزنند و تظاهر به مهرباني مي کنند، باز بدجنسي شان از شيشه تلويزيون ميزند بيرون./ حتي المقدور ميخواهم از نام بردن مستقيم اشخاص خودداري کنم چون منظورم اينست که در همين چهار چوب مجله هنري خانگي گله هاي خانگي را مطرح کنم نه در فيس بوک ميگذارم نه يوتيوب و… باور کنيد اين مطلب را نمي نوشتم اگر نمي ديدم که بعضي ها چهار نعل کمر بقول خودشان به انهدام من بسته اند که زهي خيال باطل زيرا که هنرمند نبايد از صفحه سينه مهربان مردم پاک شود. به اين حرف من نخنديد در همين چند ماه و چند هفته اخير چيزهاي عجيب و غريب ديده ام. يعني آقايان جنگ سوريه، عراق، داعش و مصيبت هاي داخل ايران را رها کرده اند و چسبيده اند به پاک کردن ترانه هاي منصور تهراني از صفحه روزگار. باور نمي کنيد؟ خدمتتان عرض ميکنم. اما براي اينکه دوستان عصباني نشوند در پرانتز * تصورات باطل* را مي نويسيم.
در آخرين مصاحبه يا گفتگو با صداي آمريکا که اساتيد بنده هم حضور داشتند صحبت از ترانه بود و باب ديلن و جايزه نوبل ادبيات وقتي صحبت از ترانه سراهاي خودمان شد و نوبت دوم به من رسيد آنجا هم يک پرانتز باز کردم و گفتم آن سه بزرگوار که تاج سر ترانه نوين ايران هستند… اما ترانه ما آنقدرها هم مردانه نيست و نامي از زويا زاکاريان و هما مير افشار و… بردم و بطور کلي گفتم /منظورم به شخص خاصي نبود/ که بعضي از برنامه سازان ما فراموش مي کنند که نام زنان ترانه سرا را بر زبان بيآورند. يک ياد آوري کلي. اما چيز بدي نگفتم که موجب عصبانيت کسي شود. البته من خودم يکبار شنيدم که خود جناب دکتر ترانه اي از زويا زاکاريان پخش کردند و نام بردند، اما بعضي ها در بحث هاي کلي اغلب اين مهم را فراموش مي کنند. جالب اينجاست که حالا آقاي دکتر از دست من عصباني هستند و از طرفي هم ترانه جديد ابي دلپوش را بايد پخش کنند اما يک مشکل بزرگ هست ترانه من *وقتي که من عاشق ميشم* چند ثانيه به سر کليپ چسبيده است، خب حالا چه بايد کرد. دستور از بالا صادر ميشود… سرش راببر. کارگردان اول متوجه نميشه…سر چي را قربان؟ سر ترانه را . تازه کارگردان متوجه ميشود و چند ثانيه از سر کليپ کم ميکند و از سر اوورتور ميگذارد /تصورات باطل؟/ البته آقاي صدا اين چند ثانيه را بعنوان اداي احترام به ترانه مذکور و آهنگسازش گذاشته است و چه کار زيبائي… جالب اينجاست که در برنامه شهرت *گربه سياه بزرگ* دو هفته پي در پي دو تا از ترانه هاي مرا روي ميز جراحي آناليز مي کنند و از همه زواياي ترانه مي گويند بجز شعر گوئي شعر هيچ ربطي به ترانه ندارد شايدم خودش اصولا ميانه اي با شعر ندارد. چند سال پيش گربه سياه بزرگ ساعت سه بعد از نيمه شب منزل ما زنگ زد، کور مال کورمال گوشي را برداشتم بدون مقدمه گفت: من يک عذر خواهي بزرگ به تو بدهکارم . صدا را که شناختم با تعجب گفتم چي شده مگه؟ گفت: ترانه ترا / داغ يک عشق قديمو../ گروه دختران خوانده اند و من در کاست از همه نام برده ام بجز تو! / هنوز شاه ماهي اينور آب تشريف نيآورده بودند و در تعريف و ستايش از ايشون بود/ گفتم اشکالي نداره پيش مياد ديگه… حالا بايد به گربه سياه بزرگ بگم جناب سه تا عذرخواهي به من بدهکاري… حالا حضرت عباسي اگر بجاي من ترانه سراي بزرگ ترانه نوين ايران، قصه دو ماهي و همين دلپوش بود با شما چه ميکرد…؟ که هر اعتراضي هم وارد است، وقتي اثري که از جان و قلب يک هنرمند آمده اينگونه سلاخي بشود. حالا چه اصراري به ترانه هاي من داريد؟ اگر ميخواهيد سازنده اش را بجاي تشويق بچزانيد، کاملا موفق شده ايد! دليلش نوشتن همين مطلب است که چند روز وقت من را گرفت. قبل از شما جمهوري اسلامي مرا از همه نظر آچمز کرده است. نه کاري، نه عشقي، نه اميدي! عاطل و باطل! که به آن بيشتر خواهم پرداخت… بنابراين نگران نباشيد من بابت جرم بزرگي که مرتکب شده ام *ترانه يار دبستاني من* به اندازه کافي تاوان داده ام. اگر تشويق و عشق مردم نبود تا بحال ده بار جان به جان آفرين تسليم کرده بودم. يکبار هم که خواستم در کنار افتخارات اين ترانه از مصيبت هايش نيز بگويم بر من ايراد گرفتند که وقتي صحبت از اين ترانه است آنهم در روز 16 آذر نبايد از مسائل مادي صحبت ميکردي! ايرادشان هم وارد بود. در آن مصاحبه بخصوص جاي آن حرفهائي که من زدم نبود. همينجا از ساحت اين ترانه از پيشگاه مردم ايران بخصوص دانشجويان عزيز و قهرمان که در واقع اين ترانه متعلق به آنهاست عذر خواهي ميکنم و پوزش مي طلبم. تازه فهميدم مردم ايران به اين ترانه تا چه انداره حساسيت دارند… آن روز از زخم عميق يک خنجر که بر روح و قلبم نشسته بود عصباني بودم. وگرنه بعد از ده ها مصاحبه در اين سالها / صد البته به اعتبار همان ترانه / اولين بار بود که تپق ميزدم. حرفهائي در لفافه و بسيار مبهم زدم از نادرويشي *ديالوگ حضرتشان* آن برنامه ساز بزرگ لوس آنجلسي که نميدانم چرا فکر ميکند هر بلائي ميتواند سر ديگران بيآورد و عذرخواهي هم نکند آنوقت در مقابل يک کنايه مبهم که هيچکدام از دوستان نزديک من متوجه نشدند منظور چه کسي بوده و من هم توضيحي ندادم، احتمالا دوستان نزديک خودشان متوجه شده باشند ناگهان منفجر شدند و شروع کردند به دوستانشان گفتن که اين آقا توهم دارد و… بنابراين ناچارم از قول يک دوست که داستاني را تعريف کرد بگويم. شايد ايشان بشنوند و بگويند روح من از اين داستان بي خبر است. به هر روي ما پرانتز * تصورات باطل* را در نظر ميگيريم. دوستمان تعريف مي کند که: ما يک انجمن داريم / سوئد کشور انجمن هاست/ که بخاطر فعاليت ها مقداري پول آخر سال در صندوق ميماند. من يکبار پيشنهاد کردم از پولي باقي مانده بهتر است کتاب بخريم و منظورم بيشتر کتابهاي تازه نوشته شده توسط نويسندگان داخل سوئد يا هر جاي ديگر دنياست. يکي از دوستان پيشنهاد داد به فلان تلويزيون که فاندريزينگ دارد کمک کنيم . قبل از اينکه من به آنها ملحق شوم يکبار اينکار را کرده بودند به مدت 6 ماه و گويا سر شش ماه هم خود بخود مبلغ ماهيانه قطع شد. ما 5 نفر بوديم و هر تصميمي با راي سه نفر تصويب ميشد. با اينکه من موافق نبودم اما دوستان ديگر خواستند يکبار ديگر اينکار را بکنند. زماني بود تلويزيون يک همکار خيلي سر و زبون دار پيدا کرده بود انگار به مديريت تلويزيون گفته بود فاندريزينگ را بديد دست من کارتان نباشد… 6 ماه بسر آمد اما برداشت مبلغ قطع نشد زنگ زدم به آقاي خوش سر و زبان که آقا موعد سر آمده لطفا قطع کنيد، ايشان هم يک چشم، چشم ميگفتن و ادامه ميدادن. با اينکه مبلغ ناچيزي بود (30 دلار) بايد کتاب هم ميخريديم و بودجه زياد نبود / اما دوستان در جلسات هفتگي سوال ميکردن و من هم بايد جواب ميدادم . گفتم لابد سرشان شلوغ است و يادشان ميرود. بلاخره براي اينکه کسي سوال نکند سه ماه بعدي را خودم بعهده گرفتم. تصميم گرفتم به مديريت محترم زنگ بزنم اما تلفن شان را نداشتم ناچار به برنامه ساز بزرگ تلويزيون که بيشتر از همه در فاندريزينگ فعاليت داشتند زنگ زدم. ايشان هم گفتند احتمالا اشتباه شده و خيلي زود داستان به پايان رسيد. يکسال گذشت و باز فاندريزينگي ديگر و برنامه ساز بزرگ همچنان مياندار بودند و تلاش ميکردند. داشتم تلويزيون را نگاه ميکردم فيلمي از مصاحبه با زنده ياد بيک ايمانوردي نشان ميدادند. نميدانم چه شد، جوگير شدم، ضمنا آقاي خوش سر و زبان هم نبودند. 100 دلار گذاشته بودم براي خريدن کتاب از برنامه ساز بسيار محبوبي که در همان تلويزيون بود. فکر کردم نقدا براي فاندريزينگ بدهم تا بعد… شايد براي جبران مافات، و اينکه براي تلفني که قبلا کرده بودم و ناچار به انجامش بودم عذاب و جدان داشتم. دو خانم در تلويزيون گوشي را بر ميداشتند خانم ف و خانم م . با خانم ف آشنائي بيشتري داشتم اما وقتي زنگ زدم خانم م گوشي را برداشت گفتم ميخواستم با خانم ف صحبت کنم، قبل از اينکه بگويد هستن يا نيستن گفت شما؟ من هم هول شدم و اسمم را گفتم. گفت اگه کاري داريد به من بگيد. گفتم صد دلار ناقابل… و بلافاصله گفتم لطفا اسمم را ننويسيد. زير صفحه تلويزيون نوشته ميشد که فلاني از مثلا بوستن… دلار گفت نميشه بايد يه چيزي بنويسم گفتم خب فقط اسم شهرم را بنويسيد گفت اسم شهر نميشه. گفتم بسيار خوب فقط اسم کوچک. شماره کارت را دادم و تمام شد. همينطور که مشغول کارهاي خودم بودم گاهي هم چشمي به تي وي. ناگهان زير نوشته ها را ديدم. يه چيري شبيه مثال معروف معاويه سه پسر داشت خسن و خوسين و.. يعني برعکس قراري که بود نام فاميل من بود و 50 دلار… خيلي تعجب کردم احتمالا انتظار آنطرف اين بود که من زنگ بزنم و بپرسم چرا اينگونه شده. و احتمالا آقا بدجنسه بخندد و بگويد ديديد گفتم از فلاني کمکي قبول نکنيد چون شر است. اما من هرگز اينکار را نمي کردم اگر بار اول مجبور بودم اينبار اما مسئوليتش با خودم بودم من کمکم را کرده ام به من چه که آن زير چه نوشته اند… به دوستم گفتم شايدم خواسته با تو شوخي کند. گفت من با ايشون سابقه اي نداشتم ولي با آن آقا چرا او گمانم از من متنفر است. گفتم شايد واقعا اشتباهي شده باشد. گفت چند اشتباه در هر دو مورد اشتباه؟نه عزيز اين فقط يک دهن کجي و تحقير کردن بود. گفتم خب ديگه نکن. گفت البته که نمي کنم ديگه پشت دستم رو داغ کردم… اما عجيبه. گفتم چي عجيبه؟ گفت امسال در فاند ريزينگ هيچ خبري ازش نبود، يا من نديدم. گفت خوب شد که نيومد وگرنه تو دوباره داغت تازه ميشد. گفتم اما گوينده و برنامه ساز خوبيه، برنامه هاشو مي بيني؟ گفت. با کساني گفتگو ميکنه که من بهشون دورادور ارادت دارم و حرفهاشونو دوست دارم. اما دلم از يه چيزي ميسوزه. گفتم از چي؟ گفت از اينکه زماني که اينها تو برنامه ياران بودن من براشون و رو اسم کوچيک هردوشون که عليرضا هست دوبيتي نوشتم و براي عليرضا کوچيکه فرستادم. يعني دوستشون داشتي؟ آره ديگه… باز دلم ميسوزه که… ديگه واسه چي ميسوزه؟ آخه همين چند ماه پيش، سه چهار ماه پيش يک پستي توي فيس بوک ديدم.. چند سال پيش يه تلويزيون اينترنتي تو لندن بود که به همه دري وري ميگفت. حتي به دين و عقيده مردم. چند سال هم هست گم و گور شده… پست رو باز کردم ديدم به اين آقايون تا تونسته بد وبيراه گفته و فحش داده.
ادامه دارد