1544-47

گاهی مینویسم و پاک میکنم. خودمو سانسور میکنم ،
لعنت به شیطان میفرستم…

پيام دادم براش که اين چيه گذاشتي؟ گفت من توشو نديده بودم. گفتم به هر روي هرچه زودتر برش دار. گفت چشم و بلافاصله برداشت. اگر بر نمي داشت بلوکش ميکردم. گفتم کار خوبي کردي، گفت بله اما اين درست زماني بود که آقايان داشتند تنفر از من را با هم و دوستانشان قسمت ميکردن. گفتم دل قوي دار و از کار نيکوئي که انجام دادي پشيمان نباش…صحبت هاي دوستمان اينجا تمام ميشود. به همين دليل من در مصاحبه با صداي آمريکا زخم خورده بودم. به مجري برنامه که خيلي هم بهش ارادت دارم گفتم مصاحبه هاي من در مورد اين ترانه تکراري شده است بذار ايندفعه يک کمي هم از مصيبت هاش بگم .. بگم در کنار افتخارات و عشقي که مردم به من داده اند اين مصيبت ها هم بوده. آن آهنگسازو خواننده بزرگ براي مصادره خانه اش که سالها زحمت کشيده بود تا آن را بسازد ترانه اي مرثيه وار خواند که به درستي هم بايد ميخواند دلش آتش گرفته بود . ممکن است زلزله بيآيد و خانه انسان را خراب کند اما وقتي خودش و خانواده اش سالم ميمانند خدا را شکر ميکند و از هيچ چيز هم گله اي ندارد اما وقتي بيآيند و به زور خانه انسان را براي خودشات تصاحب کنند واقعا دلسوزي دارد. حالا من بايد چه کنم بايد دو ترانه مرثيه وار بخوانم. يک خانه را که قبل از آمدنم از دست دادم و بعد از اينکه پدرم فوت کرد و ما در غربت هيچ نداشتيم با خانه اي که بر جاي گذاشت و ارثي که به ما رسيد 500 متر زمين در ابتداي ورود به ساري خريديم . برادر کوچکم دورش ديوار کشيد و موقتا اطاقکي داخل آن ساخت اشکال کار اين بود که به همه گفته بود اين زمين مال برادرم هست . بادوستان ميرفتند آنجا مي نشستند چائي مي نوشيدند و..درست سال 2009 مصادف با سال 88 و جنبش سبز من بنا به دعوت يک دوست قديمي به شهر فرشتگان رفتم يار دبستاني هم در اوج بود ديگر فقط دانشجويان نمي خواندند همه مردم ميخواندند .زنها در مترو و.. 11 خواننده غیر ايراني داشت. آمريکائي، آلماني، انگليسي، نروژي، فرانسوي و.. برنامه ساز عزيز و مهربان روز هاي شنبه در همان تلويزيون مربوطه آنها را چسبانده بود به هم ..چند مصاحبه کردم و برگشتم . سه ماه از بازگشت من از ايران زنگ زدند و خبر بدي به من دادند . سازمان اوقاف دست گذاشته روي زمين… به من گفتند نه شکايت ميشود کرد و نه ميشود گفت چرا…و اين در شرايطي بود که 20 سال است که در غربت هم يک کار ترانه نکرده ام و يک دلار هم نساخته ام . اسپانسرهاي راديوي کوچکمان هم با اينکه بسيار به من لطف داشته اند بقول يکي از آنها شرمنده منصرف شدند و در حاليکه راديوهاي ديگر حداقل بين 5 تا 10000 کرون هم در ماه برايشان سود دارد من با 15000 کرون بدهي راديو را به همکارم واگذار کردم. در صداي آمريکا من داشتم سعي ميکردم همين را بگويم . آدم جمهوري اسلامي زده ديگه زدن نداره. ديگه حسادت و دشمني با من براي چي ؟ آنها باندازه کافي از دست من عصباني هستند. چند سال پيش يکماه تمام دو تهيه کننده از کانال يک تلويزيون جمهوري اسلامي پاشنه تلفن مارو کندند که ما يک تيم 5 نفره هستيم ميخواهيم بيائيم گوتنبرگ و فقط 15 دقيقه از تو فيلمبرداري کنيم. براي دهه فجر. از خانه ات، راديو و قدم زدنت در خيابان شما هم لازم نيست هيچ حرفي بزني و شعاري بدي. گفتم خير…گفتن پس دلار ميفرستيم توسط فلان صرافي شما خودت تصويرهائي بگير و براي ما بفرست. گفتم خير…آن کسي که ابتدا رابط من و تهيه کنندگان بود به من وعده داد. شما ميتوانيد بيائيد سريال چند ميلياردي بسازيد…گفتم آنچه من ميخواهم بسازم به درد شما نمي خورد . عين جمله اش اين بود… هر طرحي که دلت ميخواهد بساز… براي همه اينائي که عرض کردم هم شاهد زنده دارم و هم اسم ها و تلفنهايشان را. دو سه سال پيش آقاي جواني در فيس بوک پيام گذاشت و بعد از قربان صدقه بسيار که از شما فقط صدا ميخواهيم باز براي دهه فجر، اندر باب ترانه صحبت مي کنيم. ترانه در داخل ايران و خارج از ايران و…و اگر شما اينکار را بکنيد زندگي يک جوان را نجات داده ايد! من ميتوانم تهيه کننده شوم و… گفتم پسر جان تو که مي بيني من طي 16 تماس تلفني نصيحت و تهديد و مذاکرات بسيار نه بخاطر خودم، بخاطر عزيزانم که داستانش اينجا گفتني نيست، فعاليت سياسي ندارم اما به شما هم نميتوانم حال بدهم . من دارم توي سوئد زندگي ميکنم يک قدم کج بردارم بايد جوابگوي مردم باشم…ظاهرا قانع شد و رفت پي کارش… واقعا حوصله ندارم همه داستان اين چند سال را بنويسم همين چند صفحه يکماه طول کشيده تا نوشتم. وقتهائي که حالم بهتر بوده و ماشالله ميگويم به جناب دکتر که هر روز شعر مي نويسند بر مبناي وقايع روز… خيلي حالشان خوب است. ماشالله گفتم که چشم نخورند… همين يک چشمه را هم عرض کنم خدمتتان و کتاب را ببنديم . شايد باور نکنيد همين چند ماه پيش بنظرم اگوست 2016 بود يک پيام فيس بوکي داشتم به اين مضمون که آقاي فلاني ما مدتي است که شما را زير نظر داريم. شما بعضي پست هاي ضد انقلابي را «لايک» مي کنيد. البته عصباني شدم و جوابش را دادم. اما بدانيد اينطور نيست که من در شهر گوتنبرگ سوئد زندگي ميکنم. من پشت ديوار اوين زندگي ميکنم. براي تمام عرايضم هم شاهد است هم مدرک. حالا شما دنبال اين هستيد که بسيج شويد و اسم ترانه هايم را نگوئيد. دوست دکتري دارم که در کوبا درس خوانده و زندگي کرده. ميگفت که ضرب المثل کوبائي ميگويد *با انگشت نمي شود جلوي آفتاب را گرفت* بله من در مصاحبه 16 آذر در صداي آمريکا از خيلي چيزها عصباني بودم اما خيلي محترمانه بدون اينکه نامي از کسي ببرم گله کوچکي کردم، که گمان نکنم 5 درصد از دوستداران و بينندگان شما متوجه شده باشند. چرا بايد انقدر عصباني بشويد و تيشه برداريد و به ريشه من بزنيد…؟ چگونه آن ترانه مذکور توانسته بعنوان يک جرم بزرگ براي من محسوب شود. شما برنامه ساز نامدار اين سوي و آن سوي زمان بوديد شما حق داشتيد در اين 30 سالي که من به غربت آماده ام و شما بهترين برنامه هاي راديوئي و تلويزيوني را ساختيد و همچنان مي سازيد هر گز با من مصاحبه نکنيد . ترانه هاي مرا تحويل نگيريد حتي ترانه را که يک ملت ميخوانند يکبار در موردش حرف نزنيد وپخش نکنید ..اين حق شماست. من دشمني شما را با خودم اصلا درک نمي کنم / فقط ميتوانم تصور کنم که…. اين تنها تصور من است از دشمني اين سالهاي شما با من حتي در حد تنفر/ اين هم ميتواند از تصورات باطل من ناشي شود. از اين جهت هيچ گله اي از شما ندارم اما وقتي با دوستانتان به ريش ما ميخنديد و از بالا نگاه مي کنيد برايم قابل قبول نيست. با پوزش از شما واژه اي جز «تفرعن» بنظرم نمي رسد. شما اصلا تمام بيش از 100 ترانه من و حتي آن ترانه معروف را، چند فيلم سينمائي، سريال 15 قسمته براي تلويزيون و 16 موسيقي متن / که هر گز در هيچ مصاحبه اي از آنها حرف نزده ام و در کاتاگوري کاري خود نميدانم چون ساختنشان از غم نان بود. گرچه 4 تا از اين کارها را خودم دوست دارم . براي فيلم اول خودم ساختم. موسيقي را مي شناختم و همچنين مديوم سينما را، همکاران خوششان آمد در آن قحط الرجالي پشت سر هم به من سفارش ميدادند و من چون طرح هايم براي فيلم رد ميشد، ناچار به اينکار بودم . حالا اگر سازنده فيلم موسيقي فيلم طوقي براي هر فيلمي نمي ساخت، من براي هر فيلمي ميساختم که زندگي ام بگذرد / همه را بريزيد دور… نيازي نيست نامي از ترانه هايم ببريد .. چون راضي کننده ترين بخش زندگي هنري من زماني بود که بسيارجوان بودم، هنوز سربازي نرفته بودم و فيلم 16 ميليمتري *کلاغ پر* را ساختم . اين فيلم در ميان 76 فيلم کوتاه از همه استانهاي کشور اول شد به مفهوم مطلق، با داوري زنده ياد دکتر هوشنگ کاوسي، زنده ياد هوشنگ حسامي و زنده باد بصير نصيبي…و يک خانم که نامش را بخاطر ندارم. دوستان تشويق کردند که به جشنواره سپاس هم بفرستم و اين بخش بسيار هيجان انگيز زندگي من بود چون 37 فيلم 35 ميليمتري و 16 ميليمتري در يک رده شرکت کرده بودند و من واقعا اميد زيادي نداشتم . از سه ماه پيش در مجله فيلم و هنر فيلمهاي انتخابي را مي نوشتند و من و شايد بقيه هم ، پنج شنبه ها ميرفتيم يک مجله فيلم ميخريديم و با دلهره صفحه مربوطه را نگاه ميکرديم که حذف شده ايم يانه ..هفته هاي آخر من مثل ورق بازي 21 يواش لاي صفحه را باز ميکردم و ميديدم هنوز حذف نشدم و بلاخره در مقابل ناباوري خودم و بعضي از دوستان کانديداي جشنواره سپاس شدم که به هر روي اسکار ايراني بود…شيرين ترين خاطره زندگي هنري من…همين ما رابس. بقيه ديگر ارزاني شما . البته بلا نسبت آن ترانه معروف که ديگر متعلق به من نيست و متعلق به مردم است . تمر کز ندارم .. حالم خوب نيست.باور مي کنيد نوشتن اين مطلب بيش از يکماه طول کشيده است؟ گاهي مي نويسم و پاک ميکنم . خودمو سانسور ميکنم ، لعنت به شيطان ميفرستم .. ميخوام با زباني مهربان و دوستانه حرفهايم را بزنم که اگر نگويم گلويم را ميفشارد و خفه ام ميکند . به همين دليل در 16 آذر و مصاحبه ام با صداي آمريکا از اتفاقاتي که افتاده بود عصباني بودم. سعي ميکردم بگويم نياز به اذيت و آزار شما نيست من از جاي ديگر ضربه خورده ام و ادامه دارد… چوب هر دوسر طلا . به همين دليل گله کم رنگي کردم، اما گوئي دنيا را بر هم زده ام. در يکي از برنامه هاي برنامه ساز بزرگ دو بزرگوار مشغول صحبت بودند گويا وقتي نوبت به عبور از بازار و آگهي ها مي رسيد اين دونفر ميتوانستند با هم صحبت کنند. يکبار کارگردان فني عزيز اشتباها خطشان را بسته بود، يادم نيست کدامشان دوستانه اعتراض کرد که چرا خط ها بسته بود؟ مجري برنامه به شوخي و جدي گفت چه کردي فلاني الآن لابد ميگويند اين هم تعمدي بوده…ديدم اي داد و بيداد دارد فرافکني ميشود و داستان مرا با ايشان ربط ميدهند در حاليکه همانطور که عرض کردم مشکل من با کارگردان لندني بود . اتفاقا سال 2009 که آمده بودم لوس آنجلس اين عزيز و برنامه ساز نازنين روزهاي شنبه يادها… ما را بردند به يک رستوران و چلوکباب هم ما را مهمان کردند که مهرباني هايشان را فراموش نمي کنم. برنامه ساز مهربان بر عکس برنامه ساز بزرگمان که اصلا مارا تحويل نگرفت با اصرار مرا دوهفته پشت سرهم به برنامه اش دعوت کرد و من هم اطاعت کردم چون ايشان را بسيار دوست دارم آدم صادق و بي شيله پيله / برايش آرزوي سلامتي ميکنم/ بگذريم…از اين جمله برنامه ساز بزرگ متوجه شدم که پشت پرده چه خبر است. ما شده ايم آدمي متوهم و خل و ديوانه.
شايد بگوش ايشان هم بد رسيده و اکنون که بعد از سه سال دليل دشمني کارگردان لندني را با خودم گفتم که حتي خود دکتر هم نميدانست بعضي چيزها روشن شده باشد / اينها را که عرض ميکنم جزو تصورات باطل نيست چون به آن کاملا اطمينان دارم/. سهراب سپهري به آمار زمين مشکوک بود..من فقط اين را ميدانم که هنرمند هر قدر هم هنر داشته باشد اگر بد جنس و حسود باشد از ارزش کار او کم ميشود . ميتواند مشهور باشد اما قطعا محبوب
نخواهد بود . بخدا شعار نمي دهم هرگز ، هرگز حرفي را که باور ندارم نمي زنم. الان من بيش از 20 سال است که يک ترانه با همکاران قديمي کار نکرده ام ، يعني آنها بامن کار نکرده اند . از هيچکس هم دلخور نيستم و گله اي ندارم چون حالشان و موقيتشان را درک ميکنم . کار کردن با منصور تهراني جرم است . اگر اسم من کنار ترانه اي باشد خواننده آن به دوبي و آنتاليا و آناليا دعوت نخواهد شد.. من که قبل از انقلاب يکي از پرکار ترين ترانه سرا ها بودم ، خب حالا اگر ترانه زيبائي ساخته شود و خواننده اي آن را بخواند بايد حسادت کنم. نه هر گز. حسادت در وجود هر انساني کم و بيش هست اما وقتي سراغ من ميآيد به او نهيب ميزنم که برود گورش را گم کند. از خودم بدم ميآيد که بخواهم حسادت کنم نسبت به هر چيزي..شايد باور نکنيد اما من در اين سالها چهار بارپول ترانه را گرفتم ترانه هم ضبط شد اما خوانده نشد دونفرشان را دقيقا ميدانم يکي شوهرش به ايران ميرفت و بيزينس ميکرد، دومي دختر خانمي بود که پدرش با ايران بيزينس ميکرد. هيچکدام هم از پس گرفتن پول حرفي نزدند و هنوز با من مهربانند ، حتي به يکي از آنها گفتم حالا که نشده اجازه بدين پولتونو پس بدم. کلي با من حرف زد، حرفهائي پر آب چشم و اينکه ما مدتي براي شما مزاحمت فراهم کرديم و اگر نياز مالي داشتيد فقط اشاره کنيد شرمنده ايم… گفتم ميفهمم… يک روز دخترم وقتي که 14 / 15 ساله بود ديدم قاطي بزرگترها نشسته و با غيبت هاي آنها ميخندد، او را به گوشه اي کشيدم و گفتم دحتر جان تو عزيز من هستي اما اگر بدجنس و حسود باشي و بد خواه دوستانت هر گز ترا دوست نخواهم داشت. سالها بعد در لندن در خانه اش بودم با دوستش در اطاق ديگر درد دل ميکردند بگوش خودم شنيدم که داشت براي دوستش آن جمله مرا باز گو ميکرد.. اينها را ميگويم که عرض کنم که همه مصيبت ها از حسادت و تنگ نظري نشات ميگيرد. آقا حسادت نکنيم. مشکل جاي ديگه ست لنگ پشه را نگيريد. بعد از خواندن اين مطلب باز هم عصباني نشويد و بهم زنگ نزنيد و نقشه جديد براي اذيت کردن من نکشيد. به کسب و کارتان برسيد. من کاري ندارم و هيچي براي از دست دادن ندارم. يک فشنگ کوچک هم طرف راست سرم نشسته که در آخرين ام آر اي خدا را شکر دکترها گفتند آنقدر بزرگ نشده که نياز به جراحي داشته باشد و آن بانوي نازنين آواز که فرشته ايست در شهر فرشتگان که خداوند / صبر عطايش کند../ چند بار به من زنگ زد و حالم را پرسيد و تصادفا در همين تلويزيون مربوطه چند ماه پيش وقتي داشتند با او مصاحبه ميکردند ياد حقير کرد و مهرباني اش را تجديد نمود و آقاي خواننده اي که همسنگ صداي خوشش انسان است و مهربان و سالها پيش به او گفته بودم / سرخه صورتم از سيلي/ مهرباني هايش در اين سالها از زبان قاصر من بر نمي آيد. همينها ما را بس در عوض بي مهري ديگران. من که اعتراف ميکنم که حالم خوب نيست شما چطور؟ بعضي وقتها هم جنسش خوب نيست فکر مي کنيم که حالمان خوب نيست..ما که دستمان از دامن جناب دکتر هلاکوئي کوتاه است. انقدر ايشان را وارد بحث هاي سياسي نکنيد، کارهاي واجب تري داريم با ايشان. يک کليپ از جناب دکتر ديدم خيلي لذت بردم. ميگفتن هيچ چيزي بالاتر از انسان نيست، دقيقا حرف ژان پل سارتر را ميزدن در مرده هاي بي کفن و دفن که سارتر پارتيزان ها و شکنجه گران را در دو کفه ترازو بشکل مساوي ميگذارد چون هردو طرف مشغول کشتن انسانند. همانجا در فيس بوک نوشتم. قبلا از عدم انسجام اين مطالب پوزش خواسته ام. از جمله اذيت هائي که در اين سالها شدم. حالا داستان چي بود، يک آقاي آهنگسازي که رهبر ارکستر هم هستند و با آن سازمان سياسي معروف کار مي کنند و در دوران جواني ترانه دختر مشرقي را با هم کار کرديم ، يک روز آمدند کوتنبرگ سوئد در شهر ما. دوستي زنگ زد که فلاني اينجاست، خيلي خوشحال شدم و با شتاب خودم را رساندم . سالها بود ايشان را نديده بودم ، ماچ. بوسه و نهار خورديم. به من پيشنهاد کرد شعري بگويم که رويش آهنگ بگذارد براي بانوي جاودانه آواز که هنوز زنده و سر حال بود. استقبال کردم چون براي دو خواننده قبل از نسل خودمان ترانه نوشته بودم و آن هم برايم افتخاري بود، اما دوستي به من گوشزد کرد و گفت. توکه زير بليط آنطرفي ها نرفتي با آن پيشنهاد هايشان… اين هم نوعي سازماني است و به استقلال هنري تو لطمه ميزند. به رغم ميل باطني ام ديدم حرفش درست است و آن همکاري انجام نشد. اما بي خبر از اينکه اينکار دوست آهنگسازمان را بسيار عصباني کرده است. گاهي اينجا و اونجا مي شنيدم که گفته است آهنگ آن ترانه معروف را من ساخته ام و فلاني از من دزديده. ورسيون اول آهنگ را البته ايشان تنظيم کرده بود و برعکس آنچه معمولا مرسوم است و آهنگسازان اوورتوري براي ترانه ميسازند اتفاقا پيش درآمدش را هم خودم ساخته بودم با سنتوري که در خانه داشتم توي کاست ضبط کردم و به ايشان دادم. بماند که اين ترانه 40 نوع تنظيم شد و اگر قرار بود هر کدام اين ادعا را بکنند بايد 40 آهنگساز داشته باشد . با پشتکار عجيبي با تلفن و حضوري اين داستان را شايع کرده بود ، حتي وقتي من سال 2009 به لوس آنجلس آمدم زنگ زده بود به صاحب لوکال خانه فرهنگ و همين صحبت را کرده بود . بلاخره گويا دوست هنرمندي به ايشان گفته بود اين حرف را نزن چون کار هاي خوب خودت را زير سوال ميبري و اصولا اين ترانه سبک کار تو نيست. به هر روي حسابي رفته بود توي اعصاب ما و ضررهائي هم زد . حتي وقتي انيميشني از اين ترانه ساخته شد و در فستيوال لوس آنجلس اول شد و صد هزار دلار جايزه گرفت ، سازندگان آن نه تنها زنگ نزدند که از من اجازه بگيرند در تيتراژ فيلم هم فقط شعر را به اسم من نوشتند. من هم دنبال قضيه را نگرفتم / نميدانم آهنگساز عزيز ما هنوز هم روي حرفش هست يا ديگر کوتاه آمده / هرچه هست من ديگر بابت آن حرص نمي خورم . ختم کلام..دوستان عزيزي که همچنان دوستتان دارم مطالبي که نوشتم فقط براي روشن شدن خودتان بود از ابتدا هم دستهايم را بالا بردم و گفتم تصورات باطل من در مقابل اتفاقهائي که افتاده که احتمالا خودتان خبر نداشتيد و من بايد ميگفتم در همين خانه اي که سنگ صبور هنر مندان است / لااقل براي من اينطور بوده / نه ميخواهم روي فيس بوک بذارم نه يوتيوب و جاهاي ديگر بفرستم. گله گي خانگي در خانه خودمان و باز تکرار ميکنم که هيچ جا و براي هيچکس کوچترين درد دلي نکرده ام . اصلا زبانم به غيبت کردن نمي رود که به اين شکل بخواهم خودم را خالي کنم ، هر چه گفته ام همين است . شما ميتوانيد جواب مرا در همين مجله بدهيد اگر فکر مي کنيد سر تا پا تصورات باطل است. ايميلم را هم ميگذارم . اميدوارم ديگر هرگز مجبور به نوشتن چنين مطالبي نباشم. ز اسب افتاده ايم شايد… ز اصل اما نيفتاديم …رها کرديم دل از دنيا …ز قيد و بند آزاديم نه مال اندوخته اي داريم… نه نام سوخته اي داريم…خوشا ديروزمان که امروز.. به ذهن مردمان ياديم.

پایان