به يك كارگاه متروكه پناه بردم
قصه: رامين-د- ريورسايد
تنظيم از: مزدا
قسمت دوم
خلاصه هفته قبل
من مهتاب را كه از سيگار و اصولا هر ماده مخدري نفرت داشت، در پيرس كالج لوس آنجلس شناختم. مهتاب به اميد خواهرش به اين شهر آمده بود، ولي شوهر خواهرش عذر او را خواسته بود. من و مهتاب خيلي زود بهم دل بستيم من بخاطر مهتاب سيگار حشيش را ترك كردم، بعد هم تن به ازدواج داديم، هر دو كار ميكرديم، تا من رشته بيهوشي اتاق عمل را گذراندم، بعد مهتاب به تحصيل ادامه داد تا خواهر ومادرش از ايران آمدند. بعد از بازگشت آنها، سه خواهر من به امريكا آمدند كه هر سه فضول و دردسر ساز بودند، ولي مهتاب با آنها كنار ميآمد تا سرانجام رفتند، بدليل شغل تازه، ناچار به ريورسايد رفتم، همان روزها مهتاب فارغ التحصيل شد، تا يكشب مهتاب و دخترم در مسير بازگشت به ريورسايد دچار تصادف هولناكي شد و به بيمارستان انتقال يافتند.
•••
آن شب غم انگيز ترين شب زندگي من بود، چون من آن شب مهتاب ودخترم را از دست دادم و انگار دنيايم به آخر رسيد. از كارم مرخصي گرفتم و در خانه در مشروب و حشيش غرق شدم. گاه تا يك هفته از خانه بيرون نميرفتم. حاضر نبودم با هيچكس حرف بزنم و يا روبرو شوم، خانواده ها از ايران تماس ميگرفتند، ولي من جوابي نميدادم. خانواده مهتاب اصرار داشتند من مدتي به ايران بروم، ولي من به همه آنها فهماندم كه كاري به كارم نداشته باشند، بايد مرا آزاد بگذارند.
متاسفانه آن تنهايي ها و غرق شدن ها، كار دستم داد، بطوري كه كارم را از دست دادم، دلم به پس اندازي كه مهتاب تهيه كرده بود خوش بود، كم كم آپارتمان را پس دادم با مارك مرد ميانسال آرژانتيني هم اتاق شدم، او هم الكلي بود و مقرري دولتي ميگرفت، من يكروز براثر اتفاق به شهري نزديك لاس وگاس رفتم، كه در كارگاه كوچكي مجسمه ها و سمبل هاي شيشه اي ميساختند. من همان روز در آنجا بكار پرداختم، چون در كار نقاشي، مجسمه تجربه هايي داشتم آنها كارم را پذيرفتند در يك زيرزمين بكار مشغول شدم.
بدليل اعتياد و گاه بي حسي دست هايم، متوجه سوختن انگشتانم نميشدم، بطوري كه در طي 2 ماه تقريبا كنار همه انگشتان دستم دچار سوختگي شده بود. ولي اهميت نميدادم.در پشت همان كارگاه هم ميخوابيدم، صاحب كارگاه ميدانست كه من معتادم، ولي وقتي ميديد كارم ابتكاري است و نمونه كارهايم را خيلي زود مغازه ها ميبرند، هيچ اشاره اي نميكرد.
مليسا خواهر همان آقا نيز در كارگاه كار ميكرد و بمرور بمن نزديك شد، او فهميد كه درون من غم بزرگي است چون بارها با ديدن يك مادر و فرزند من به هق هق افتاده بودم، پاي حرفهايم نشست. سعي كرد مراآرام كند. وقتي فهميد من متخصص بيهوشي اتاق عمل هستم، خيلي تاسف خورد، چون ميگفت برادر بزرگش با همين تخصص اينك خانه بزرگي خريده و زندگي مرفهي دارد. مليسا خيلي بمن محبت ميكرد، پنهاني مرا به آپارتمان خود ميبرد، از من پذيرايي ميكرد، برايم غذا ميپخت، گاه پيشاني ام را ميبوسيد.
من بعد از 6 ماه به او عادت كردم، ولي ميدانستم كه رفتار و برخورد مليسا از روي ترحم است او به من علاقه اي ندارد البته برايم مهم نبود، همين كه تكيه گاهي داشتم كافي بود، يك بار كه بشدت سرما خوردم، مليسا از دل و جان مايه گذاشت و همان روزها بودكه مرا نزد پزشكي برده در مورد جراحات دستم سئوال كرد.
يك هفته بعد پزشك خبرداد كه دو انگشت دست راستم سياه شده بايد قطع شود، من تازه آن لحظه به بي توجهي هاي خود پي بردم، ناچار دو انگشتم را بريدند، ولي از آن روز ببعد، مليسا مراقب بودكه من ديگر دچار چنان دردسرهايي نشوم. برادرش نيز براي اينكه مبادا من شكايتي بكنم، كنار آپارتمان مليسا برايم يك استوديوي كوچك اجاره كرد، تا من حداقل سر و ساماني بگيرم، ديوار به ديوار مليسا بودن، ما را بيشتر بهم نزديك كرد، من هم كمي بخودم ميرسيدم ودر ضمن قرصهاي مخدري راكه ميخوردم يكروز كنار گذاشتم، فقط حشيش ميكشيدم، البته چون زياد بود، مرا از خود بيخود ميكرد و خواب آلود و كسل بودم.
مليسا در همان روزها براي شركت درعروسي بهترين دوستش به آرژانتين رفت، با سفر او من تازه فهميدم چه تكيه گاه بزرگي را ازدست دادم. شبها بكلي خواب نميرفتم روزها سر كارم مرتب اشتباه ميكردم، يكي دوبار دستهايم سوخت. سورتا صاحب كارم از سويي ميترسيد من بدليل از دست دادن انگشتانم كار دست او بدهم و از سويي از كارم راضي نبود ناچار توصيه كرد من دو هفته اي استراحت كنم كه آن استراحت مرا تا پاي مرگ برد چون يكروز از مركز شهر قرصهايي خريدم كه مرا دچار گرفتگي عضلات كرد و كارم به بيمارستان كشيد.
در بيمارستان وقتي بخود آمدم، مليسا بالاي سرم بود يكباره انرژي گرفتم، با حضور او خيلي زود بهبوديافته به سر كارم بازگشتم. سورتا فهميد من شديدا به خواهرش دلبستگي دارم و خواهرش نيز از من خوشش ميآيد، يكروز مرا به يك رستوران برد و گفت من ميدانم كه تو در زندگيت ضربه بزرگي خوردهاي، ميدانم غم درون ات سنگين است، ولي بايد به فكر خودت باشي، بايد در انديشه آينده باشي، بايد دوباره زندگيت را بسازي، گفتم چگونه؟! گفت با مليسا! شنيدن اين حرف مرا به حركت در آورد. بطوري كه تصميم گرفتم خودم را از آن معركه نجات بدهم، بدنبال آن با مليسا حرف زدم اونيز ياريم داد، در طي دو ماه بمرور خودم را پاك كردم، غذاهاي سالم و ميوه خوردم، به پياده روي روي آوردم و بكلي به آپارتمان مليسا نقل مكان كردم، مليسا برايم لباسهاي تازه خريد، به سر و رويم رسيد، مرا بكلي از آن قالب خموده و افسرده در آورد.
يك سال پيش من با مليسا ازدواج كردم، گرچه هنوز سايه مهتاب را روي زندگيم احساس ميكنم، ولي مليسا با فداكاريها و با عشق عميقي كه بمن نشان ميدهد، مرا به زندگي بازگردانده است. من در طي ماه هاي گذشته كارگاه برادرش را بكلي عوض كردهام، حتي به بازاريابي پرداخته و از فروشگاههاي بزرگ منطقه سفارش ميگيريم و ماه قبل كه مليسا خبر داد حامله است،من زندگي را از دريچه تازه و روشني ديدم.
پايان