1321-1

 

حرفهاي سودابه از لوس‌آنجلس

بچه‌ها هم از ايران زنگ زدند و گفتند زنداني پدر هستند

…. در اتاقم نشسته و چشم به تلويزيون دوخته و در انتظار تلفن بچه‌ها از آلمان بودم، كه با زنگ تلفن از جا پريدم، هنوز حرف نزده بودم كه صداي گريه دختر بزرگم در گوشي پيچيد، فرياد زدم چه شده؟ گفت مادر! ما الان در اصفهان هستيم، پدر ما را با برنامه‌ريزي به اينجا كشاند و حالا هم ميگويد گورتان همين جاست، تا ابد اينجا مي‌مانيد و من تلفن از دستم افتاد!
12 سال پيش وقتي دخترهايم 2 و 4 و 7 ساله بودند، با شوهرم ايران را ترك گفتم و بدليل سوابق فعاليت‌هاي سياسي من در نوجواني و سابقه پدر و برادرم در زمينه سياسي، تصميم گرفته بوديم پناهنده بشويم، اتفاقا بدليل چند مدرك و سند، در تركيه پذيرش گرفته و بعد از حدود 6 ماه به آمريكا رسيديم.
شوهرم اصولا مرد خشن و پرخاشگر و بد دهني بود. گاه نيز دست بروي من و بچه‌ها بلند مي‌كرد، بارها به او تذكر دادم مراقب رفتار خود باشد، ولي وقتي عصبي مي‌شد، ديگر هيچ چيز نمي‌فهميد و از كنترل خارج مي‌شد.
در لوس‌آنجلس با فضا و قوانين تازه‌اي روبرو بوديم، بهمين جهت بارها او را به حرف و بحث و نصيحت كشيدم، چون دو سه بار بدلايل مختلف بجان من و بچه‌ها افتاد، حتي يكبار استخوان دست من ترك برداشت و كارم به بيمارستان كشيد، شوهرم بعد از هر حادثه‌اي عذرخواهي ميكرد، ولي چه فايده كه اثرات منفي اين رويدادها بروي بچه‌ها عميق بود بطوريكه بمرور از پدر فاصله گرفتند و با ورود او به خانه، هر كدام به گوشه‌اي مي‌خزيدند و خانه آرام و بيصدا مي‌شد.در طي سالها بچه‌ها قد كشيدند، خودبخود محيط و فرهنگ تازه برويشان تاثيراتي گذاشت، دلشان مي‌خواست چون هم‌سن و سالان خود باشند، به پارتي بروند، پارتي بدهند، آخر هفته‌ها راهي سينما و رستوران بشوند، من اين موارد را مي‌فهميدم، به آنها امكان مي‌دادم، ولي در ضمن مراقب‌شان بودم، خوشبختانه بچه‌هاي خوبي بودند، وقتي مرا در تنگنا مي‌ديدند با من كنار مي‌آمدند، با هم ترتيبي ميداديم كه پدرشان در جريان رفت و آمدهايشان نباشد گرچه رفت‌و آمدها در حد بسيار معمولي بود، ولي دلمان نمي‌خواست شاهد فريادهاي خشم‌آلود و احتمالا ضربه‌هاي سنگين مشت‌هايش باشيم. يكشب كه در مدرسه بچه‌ها، جشن هالووين برپا بود، هر كدام لباس عجيبي پوشيده و آرايشي كرده و رفتند، وقتي شوهرم به خانه آمد و بچه‌ها را نديد، برايش توضيح دادم كه همه بچه‌ها در مدرسه هستند، وقتي اتاق‌شان را در هم و كلي لوازم آرايش روي زمين ديد فرياد برآورد كه چه خبر شده؟ بچه‌ها را آرايش كردي؟ گفتم نه، اين يك سنت آمريكايي است، همه بچه‌ها و حتي بزرگترها چنين مي‌كنند، عموميت دارد، كار و رفتار خلافي نيست! به مسخره خنديد و گفت ولي من به بچه‌هايم چنين اجازه‌اي نميدهم، درست در همان لحظه بچه‌ها از راه رسيدند، ديدن چهره‌هاي عجيب آنها، شوهرم را به خشم آورد و به جان‌شان افتاد بچه‌ها وحشت‌زده به هر سويي مي‌دويدند، من سعي كردم جلوي شوهرم را بگيرم كه مرا به سويي پرت كرد و من با صورت روي ميز شيشه‌اي افتادم، ميز شكست، صورت و دست چپ من بشدت مجروح شد، كار به آمبولانس و بيمارستان كشيد و من از ترس آبرو و دردسر، خود را مقصر معرفي كردم، شوهرم ظاهرا پشيمان شده و عذرخواهي كرد، ولي نشانه آن شب هنوز بر صورت من جاي دارد.
متاسفانه شوهرم دست بردار نبود، تا يكبار كه درگير كتك زدن بچه‌ها بود، همسايه‌ها پليس را خبر كردند، باز هم با سياست و حوصله من، ترتيبي داديم كه قضيه فيصله يابد، ولي در نهايت شوهرم را تا مركز پليس بردند و از او تعهد هم گرفتند.
بدنبال اين حادثه بود كه هم من و هم دختر بزرگم هشدار داديم كه اگر چنين رويدادي تكرار شود، خود به پليس مراجعه خواهيم كرد و عجيب اينكه شوهرم ناگهان آرام شد و مرتب مي‌گفت شما حق داريد، من اشتباه كردم!
ما كه فكر مي‌كرديم همه مسائل حل شده و ديگر پرخاشگر و تهاجمي در خانه نداريم نفسي براحت كشيدم. تا خانواده شوهرم براي ديدار فاميل به آلمان آمدند و شوهرم تصميم گرفت ما را هم به آلمان ببرد. من بدليل كار تازه و نداشتن مرخصي، در خانه ماندم و شوهر و بچه‌هايم رفتند، ده روز بعد هم خبر دادند براي ديدار بقيه فاميل به ايران سري زده‌اند، وقتي من شنيدم دلواپس شدم، ولي شوهرم گفت خيلي‌ها كه قبلا پناهنده شده‌اند، با تهيه  مدارك تازه به ايران بازگشته‌اند، بعد هم گفت كه بچه‌ها بايد در چنين سن و سالي خانواده و سرزمين خود را مي‌ديدند.
قرارمان اين بود كه 7 روز بعد به آلمان رفته و بعد به آمريكا بازگردند، كه آن شب با آن تلفن، همه زندگي من بهم ريخت، تازه فهميدم شوهرم بچه‌ها را به ايران برده كه براي هميشه در آنجا نگهدارد و در ضمن از من و بچه‌ها انتقام بگيرد.
با توجه به روحيه‌اي كه از بچه‌ها مي‌شناختم، ميدانستم در چنان شرايطي دچار افسردگي و سرگرداني روحي خواهند شد، چون بچه‌ها در اين سرزمين بزرگ شده و دوست پيدا كرده و با فضا و فرهنگ آن خو گرفته بودند و مسلما شرايط جديد و آن محدوديت‌ها، آنها را از پاي مي‌اندازد، خصوصا كه 90 درصد از خانواده من نيز بيرون از ايران بودند.
من ناراحت و دلواپس با دوستان و فاميل در ايران حرف زدم، آنها معتقد بودند كه شوهرم اجازه خروج بچه‌ها را نخواهد داد و در ضمن آنها را اخيرا وادار به كارها و انجام اموري كرده كه بكلي با روحيات‌شان هماهنگي ندارد و هر بار كه بچه‌ها در محفلي ظاهر ميشوند، چشمان‌شان پر از اشك است.من كه حتي‌ امكان تلفن‌ با بچه‌ها را هم از دست داده بودم، سرانجام با يك وكيل حرف زدم، با راهنمايي او و ياري از يك دوست خوب كرد در تركيه، راهي استانبول شدم، من كه مي‌ترسيدم به‌طور عادي وارد ايران بشوم، بطور قاچاقي وارد سرزمين خودم شدم، دو سه دوست نيز مرا ياري دادند تا خود را به اصفهان رساندم، با فداكاري خواهر شوهرم كه زن تحصيلكرده و مهربان و خوش‌قلبي بود، با بچه‌ها ديدار كرده و عاقبت بعد از يك هفته در شرايطي كه شوهرم به تهران رفته بود، با بچه‌ها راهي غرب ايران شديم، خواهر شوهر فداكارم تا نزديك مرز هم با ما آمد، در شرايط دلهره‌آميزي از مرز گذشتيم.
…. روزي كه در فرودگاه لوس‌آنجلس از هواپيما پياده شديم، من روي زمين غلتيدم و يك هفته هيچكس را نمي‌شناختم و نه قدرت سخن گفتن داشتم، ولي اينك ماهها گذشته و پرندگان كوچكم در خانه آزادانه مي‌خندند و فرياد ميزنند و صداي موزيك‌شان گوشم را كر مي‌كند و ديگر مهاجم و پرخاشگري ندارند.

1321-2