بچه ها از پشت پنجره نگاه مي‌كردند

قصه: فريبرز.م-واشنگتن دي سي
تنظيم: از مزدا
‌قسمت دوم

خلاصه هفته قبل
من از 12‌ سالگي ناگهان متوجه يك نيروي عجيب ويرانگر در درون  خود شدم، من عاشق دختري  بنام نيلي بودم كه او به دوستم بابي دلبستگي داشت، من كه در 4‌سالگي با خانواده از ايران به آلمان رفته ودر 7‌ سالگي به واشنگتن دي سي آمده بودم درواقع بزرگ شده اين شهر بودم ضمن اينكه در مكتب پدر بزرگم بزبان فارسي تسلط يافتم و با فرهنگ ايراني هم آشنا بودم، باچنين ريشه و پايه اي ناگهان به آن نيرو پي بردم و يكبار كه نيكي بسوي بابي رفته او را بوسيد من آرزوي مرگ شان را كردم كه در يك لحظه دور از انتظار معاون مدرسه با اتومبيل به آنها كوبيد و با دست و پاي شكسته روانه بيمارستان شان كرد. يكبار كه گروهي نيكي دست و پا شكسته را مسخره مي‌كردند با همان  نيروي دروني من با سقوط تابلوي نئون به شدت زخمي شدند و سرانجم در سفري كه با پد رومادر و برادرم به نيويورك داشتيم با حمله يك گروه گنگ به ما ، من فرياد زدم به جهنم برويد ودر طي چند دقيقه چند ميله آهني از بالاي ساختمان سقوط كرد و جان آنها را گرفت.
و بالاخره در جشن تولد 16‌سالگي ام، دو سه جوان گنگ براي دردسرساختن وارد خانه ما شدند و من ديو درونم چون آتش شعله كشيد.
•••
به سويشان رفتم، برسرشان فريادزدم اينجا چه مي‌كنند، آنها بسوي من حمله بردند، من بدرون اتاق خودم پريدم، آنها هم آمدند من همچنان  فرياد ميزدم شمافقط بدرد زير خاك ميخوريد درست در همان لحظه، همه شان سرهايشان را گرفته و فرياد ميزدند در همان حال خود را به هر سويي ميزدند، سر و بدن شان به در و ديوار وصندلي مي‌خورد و مرتب روي زمين مي‌افتادند وفرياد مي‌كشيدند، بچه ها بيرون اتاق از پنجره اين  منظره را تماشا مي‌كردند و مي‌خنديدند، بعداز حدود  يك ربع درحالي كه سر وصورت ودست هايشان مجروح شده بود به حال زاري از اتاق  من بيرون آمده و درحاليكه سعي ميكردند با دستها روي صورت شان را بپوشانند،خانه ما را  ترك گفتند. بلافاصله مادرم متعجب به اتاق من آمده و به جمع آوري وسايل در هم ريخته پرداخت و در ضمن بمن مي‌گفت تو با اين هاچه كردي؟ چرا مثل ديوانه ها سرشان را گرفته بودند و فرياد ميزدند؟ من خونسرد گفتم من كاري نكردم، مادرم خنده مخصوص اش را سرداد وگفت لابد مثل آن روز توي نيويورك آرزوي به جهنم رفتن شان را كردي؟!
من به ميان بچه ها بازگشتم، خيلي ها با حيرت مرا نگاه ميكردند، سيما دختري كه ازماهها قبل  چشم برويش داشتم به سراغم آمده و گفت از اين همه شهامت تو خوشم آمد، نميدانم با آنها چه كردي! ولي هر چه بود كه من تحسين ات مي‌كنم، تو با اين كار نه تنها آنها را تنبيه كردي، بلكه  جشن مان را از يك فاجعه نجات دادي، چون همه آن آدمهاي شرور اسلحه داشتند  بعضي بچه ها از ترس در حال فرار بودند. من گفتم كار مهمي نكردم، بهرحال اين جشن، درخانه ما بود، من بايد از شما دوستان خوبم دفاع و حمايت كنم.
سيما ديگر رهايم نكرد، آخر شب زمان خداحافظي، شماره تلفن دستي اش را بمن داد و رفت و از فردا ارتباط ما  آغاز شد.درست يادم هست يكروز كه من وسيما براي خريد رفته بوديم، بدليل حراج بزرگي كه فروشگاه ها گذاشته بودند، هر كسي زودتر به يك جنس دست مي‌يافت، قيمت بسيار اندكي مي‌پرداخت. هر دو درحال خريد لباس و وسائلي بوديم كه سه چهار جوان به ما نزديك شدند و يكي از آنها  دو پيراهن بسيار زيبايي كه من براي سيما  انتخاب كرده بودم، برداشت و به سرعت از ما دور شد. من تصميم گرفتم به سراغش بروم، ولي سيما بمن گفت تو دخالت نكن،خودش جلو رفت و  دست يكي از آنها را از پشت كشيد و فرياد زد آن پيراهن ها مال  من است، آنها برگشتند تا عكس العمل نشان بدهند، ولي با نهايت حيرت ديدم  همه شان مثل آدمهاي لال روبروي سيما ايستاده و فقط نگاه مي‌كردند،سيما پيراهن ها را پس گرفت و بسوي من بازگشت درحاليكه آن چند جوان شرور همچنان در همان نقطه ايستاده و ما را نگاه مي‌كردند، عجيب اينكه  حركتي هم نداشتند، از سيما پرسيدم تو هم در خود نيرويي داري؟ گفت بله، از سن 8‌ سالگي اين نيرو را در خود يافتم و هرچه هست جالب است چون خيلي از مواقع مثبت و سازنده است و بسيار زمان ها نيز مي‌تواند سبب فريز كردن آدمها بشود. آن جوانها حداقل تا دو ساعت در همان وضع خواهند ماند!
حرفهاي سيما برايم جالب بود، پس ما يك زوج غير عادي بوديم وبقول سيما زوج آسيب‌پذير.
روابط من و سيما به عشق كشيد. درحاليكه من همه سعي ام اين بودكه نيروي درون خود را بكار نگيرم، چون از نتيجه خونبار آن گاه همه وجودم پر از ترس و پشيماني ميشد. از سويي سيما بعنوان يك انسان بانيروهاي مثبت مي‌شناختم، چون او بهرحال قدرت انجام كارهاي مثبت و سازنده داشت، نمونه اش را من يكبار ديدم و رهايش كردم.
خاله بزرگم به نيويورك آمده بود، مادرم گفت پسرخاله هايم اورا براي عمل جراحي آورده‌اند  او دچار سرطان شده است كه البته مادرم  بلافاصله به نيويورك رفت و من هم دلم مي‌خواست بروم ولي سيما درگير امتحانات خود بود صبر كردم تا او خلاص شد، با هم راه افتاديم، روز چهارشنبه ساعت 3‌ بعد از ظهر بود كه به بيمارستان رفتم، مادرم در راهروي  بيمارستان گريه مي‌كرد و مي‌گفت بعد از عمل خاله ام دچار خونريزي شده و امكان متوقف كردن آن نيست، سيما با شنيدن اين حرف سراغ  اتاق عمل را گرفت و با سرعت به آن سوي رفت.
ما نفهميدم چه شد، ولي درست يك ربع بعد خبر دادند كه خونريزي قطع شده و خاله از خطر مرگ گذشته است. من كه مي‌دانستم سيما كاري كرده است، او را در پشت اتاق بغل كرده و صورتش را غرق بوسه نمودم. برايم جالب بود، دختري به سادگي سيما، از چنين قدرتي برخوردار باشد.
فردا من و سيما به واشنگتن دي سي برگشتيم، من قرار پس فردا را با سيما گذاشتم، چون فردا بدليل آمدن پسرعمه ام از سانفرانسيسكو گرفتار بودم.  فردا همه روز را با آنها بودم، حدود ساعت 11‌ شب بودكه يكي از دوستان سيما بمن تلفن زد  وگفت سيما تصادف كرده و دربيمارستان است، من سراسيمه خودم را به آنجا رساندم، ولي متاسفانه دير رسيدم، سيما از دست رفته بود. باورم نمي‌شد اين چنين سريع تنها عشق زندگيم را از دست داده باشم، سيما كه همه وجودش  پر از چشمه هاي محبت ، عشق و ياري به ديگران بود. دوست سيما  برايم توضيح داد يك اتومبيل كورسي قرمز رنگ او را كه از كالج خارج مي‌شدند، زير مي‌گيرد و فرار ميكند، ولي دو تا از بچه ها  چهره يكي از آنها را ديده اند و براي پليس بروي كاغذ نقاشي كرده اند.
من كه اشكهايم بند نمي‌آمد و دنيا برايم سياه شده بود، دلم مي‌خواست آن راننده بشناسم. همه وجودم پر از انتقام بود به سراغ بچه هاي كالج  رفتم، آنها گفتند تصوير تقريبا شبيه به آن راننده در اختيار پليس است، خودم را به اداره  پليس رساندم به بهانه اينكه مي‌خواهم عكس اورا همه جا پخش كنم همان لحظه آنرا گرفته و  بيرون آمدم. يك نيروي دروني بمن مي‌گفت اورا پيدا ميكنم او  بدستم مي‌افتد و انتقام خود را مي‌گيرم.
تصوير آن راننده را به اتومبيل خود و درون اتاقم چسبانده بودم ودر همان حال با سيما حرف ميزدم و به او  قول مي‌دادم خيلي زود انتقام او را بگيرم، او راكه براستي سمبل عشق و ياري بود.
همه اطرافيان حال مرا مي‌فهميدند و مراعاتم  را مي‌كردند و من شب ها گاه تا صبح بيدار مي‌ماندم سرگشته و گريان و پريشان بودم، حدود يك ماه گذشت، من همه خيابانها را زير پا گذاشتم، ولي اثري از آن اتومبيل  و آن شخص بدست نيامد، تا يكروز درون اتاقم نشسته  بودم كه بنظرم آمد صداي سيما را مي‌شنوم، بمن مي‌گفت بلند شو برو جلوي كالج. همانجا  پيدايش مي‌كني، من هم راه افتادم، درست جلوي در ورودي كالج، همانجا كه سيما دچار حادثه شده بود، يك اتومبيل كورسي قرمز ايستاده بود، جاي هيچ تصادفي بر آن نبود؛ ولي راننده همان بود كه تصويرش را ديده بودم.
ادامه دارد