1464-87

زرین از سانفرانسیسکو

من درخانواده ای بدنیا آمدم، که پدر ومادر مهربان و خوشبختی داشتم، پدرم عاشق مادرم بود ومادرم همه وجودش به پدرم وابسته بود. من یک برادر بزرگتر هم داشتم، وقتی من 9 ساله بودم، پدرم تصمیم گرفت به امریکا مهاجرت کنیم، به همین مناسبت همه آنچه در ایران داشت فروخت و من دورادور می شنیدم که برای دوستش در امریکا سرمایه کلانی حواله می کرد.

خوب به یاد دارم، پدرم تصمیم گرفت برای خداحافظی از عمه و مادربزرگم به شیراز برویم، یک روز غروب که نم نم باران جاده ها را خیس کرده بود، سوار براتومبیلی شدیم که آخرین بازمانده سرمایه پدرم در ایران بود، می خواست آنرا هم به عمه ام ببخشد. درون اتومبیل صدای دلنشین خواننده ای پیچیده بود و من پشت شیشه به اتومبیل های گذری ودرخت هایی که کنار جاده سر به آسمان کشیده بودند، نگاه می کردم، در یک لحظه اتومبیل تکان شدیدی خورد و به چپ و راست منحرف شده و دیگر هیچ نفهمیدم.

درون یک آمبولانس بخود آمدم، سراغ پدر ومادرم را گرفتم، گفتند دربیمارستان هستند، مرا هم به بیمارستان رسانده و بروی تختی خواباندند. دست راستم شکسته بود و بشدت درد می کرد، صورتم کمی زخمی شده بود. در همان حال مرتب سراغ پدر ومادر وبرادرم را می گرفتم، یکی از پرستاران گفت نگران نباش، بقیه در طبقه بالا هستند.

فردا صبح من بی تاب بودم، مادرم را صدا میزدم، عاقبت یکی از پرستارها بالای سرم آمد و گفت مادرت در طبقه بالا بستری است ولی متاسفانه پدر و برادرت از دست رفته اند. من بی اختیار جیغ کشیدم. بقیه به سراغم آمدند و آن پرستار را بخاطر گفتن خبر مرگ پدر و برادرم سرزنش کردند و سرش فریاد کشیدند. همان روز بدلیل بی تابی من، ناچار شدند مرا به اتاق مادرم انتقال بدهند. مادرم نیز دنده هایش شکسته بود و به سختی نفس می کشید و مرتب حال مرا می پرسید ولی اشکهایش بند نمی آمد، برای پدر و برادرم اشک می ریخت.

5 روز بعد یکی از دایی هایم، ما را از بیمارستان به خانه خودش در تهران برد، روزهای سختی بود، زمستان سرد یخبندان امان همه را گرفته بود من و مادرم درون یک اتاق کوچک سرد با یک بخاری دستی، تا صبح بر خود می لرزیدیم، ولی نه برای مادرم و نه برای من مهم نبود، چون هردو حداقل بخاطر جان سالم بدر بردن از آن حادثه و دعاگو بودیم.

مادرم از دو سه هفته بعد در خیاطی زن دایی ام بکار مشغول شد، من تا تعیین تکلیف زندگی مان به مدرسه میرفتم، مادر و دایی ام بدنبال دوست پدرم درامریکا بودند تا تکلیف سرمایه پدرم را روشن کنند، ولی هیچ خبر و نشانه ای نبود. من با دختردایی ها روابط خوبی نداشتم، چون آنها مرا در آن خانه زیادی می دیدند و مرتب سرم فریاد میزدند و اذیتم می کردند. مادرم که زن بسیار زیبایی بود خیلی زود خواستگاری پیدا کرد و علیرغم میل خودش ازدواج کرد و ما به خانه بزرگ شوهرش رفتیم، که دو دختر هم سن و سال من هم بودند، دختران دردانه ای که مادرشان طلاق گرفته و رفته بود. پیش از آنکه من طعم یک زندگی راحت را دوباره بچشم، پدرخوانده ام مرا چون کنیزی برای همه امورخانه از جمله فرمان بردن از دختران خود بکار گرفت، گرچه مادرم نیز مبدل بیک آشپزو مهماندار شده بود، از دوستان و فامیل پدرخوانده ام پذیرایی می کرد و من هم با هر فریاد و دستوری مامور کاری می شدم. گاه سرم را رو به آسمان می گرفتم و می گفتم خدایا سرنوشت من چنین بود و من خبر نداشتم؟ کاش پدرم زنده می شد، کاش آن حادثه فقط یک کابوس گذرا بود.

من هم درس می خواندم و هم پا بپای مادرم به آن خانواده خدمت می کردم، ولی بمرور به تنگ آمدم، لب به اعتراض گشودم، که با کتک روبرو شدم. مادرم می گفت ترا بخدا ساکت باش، صبر کن، بالاخره روزی  از این خانه میرویم، اینجا خانه من و تو نیست.

من دیپلم گرفتم و یک شب پدرخوانده ام بدلیل تمیزنکردن اتاق های همیشه آشفته دخترانش مرا زیر لگد گرفت، در یک لحظه بپا خاستم برسرش فریاد زدم که تو دوکنیز به خانه آورده ای؟ تو قلب در سینه ات نداری؟ تو مادر مرا بعنوان همسر به خانه آوردی یا کلفت 24ساعته؟ تو و دختران ننرت، نمونه ستمگرترین آدم های روی زمین هستید. پدرخوانده ام با همه قدرت به صورتم مشت کوبید، بطوری که صورتم پر از خون شد و بعد هم درخانه را باز کرد و گفت برو بیرون؛ برو توی خیابانها گدایی کن تا قدر این خانه را بدانی. مادرم شیون زد، گریه کرد ولی پدرخوانده ام او را بدرون اتاق اش هل داد ودر را بست. 

من با صورت خون آلود و درد کشنده بینی شکسته ام،  بیرون آمدم و تنها امیدم عمه ام در شیراز بود، با اندوخته ای که طی دو سال از تدریس خصوصی بچه های مدرسه پس انداز کرده بودم، بلیط اتوبوس گرفتم و به شیراز رفتم، عمه جان با خوشرویی مرا پذیرفت ،  برایش از اسیری مادرم گفتم و از پدرخوانده ظالم. عموجان گفت نگران نباش، دراینجا در امان هستی، سعی می کنم با مادرت هم تماس بگیرم، شاید او را هم به شیراز بکشانم.

تلاش عمه جان برای بیرون آوردن مادرم از آن شکنجه گاه بی فایده بود، ولی من به کلاس انگلیسی رفتم، دوره های مختلف منشی گری، تایپ و دیگر امور دفتری را در یک موسسه آموزشی گذراندم و با کمک شوهرعمه ام دریک شرکت بکار مشغول شدم، مدیر شرکت یک انسان با وجدان بود به من امکانات کاری خوب و حقوق خوب می داد تا من تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم. عمه جان مخالف بود، ولی من احساس می کردم سرنوشت من در بیرون ایران رقم زده شده است. برای گذرنامه اقدام کردم چون اجازه پدر لازم بود عمه جان و شوهرش با ارائه مدارک تصادف و مرگ پدرم، گذرنامه ام را گرفتند و من بعد از 3 سال کارسخت، راهی ترکیه شدم. در آنکارا 3ماه در یک شرکت  ایرانی و ترک بکار پرداختم و دراین فاصله بدنبال ویزای امریکا رفتم، که آشنایی با یک راهبه مرا به یک کلیسا برد ودر آنجا مدتی کار کردم و سپس با کمک آنها اقدام به ویزای پناهندگی کردم، همه خدمتگزاران کلیسا مرا یاری دادند تا من با پذیرش پناهندگی ام راهی اروپا شده و سپس درسانفرانسیسکو آرام گرفتم.

با کمک سازمان پناهندگی، به کالج رفتم، دوره های مختلف را طی یکسال و نیم گذراندم و در یک کمپانی بکار مشغول شدم. متاسفانه دو تن از مدیران کمپانی بسیار نژادپرست و ضد ایرانی بودند، شاید سه برابر دیگران از من کار می کشیدند، علنا به من توهین می کردند، بطوری که یکروز به تنگ آمدم و دیگر سر کار نرفتم، همچنان بدنبال کار بودم، یکروز غروب که در یک کافی شاپ تنها نشسته بودم و سرم گرم آگهی های روزنامه بود، که احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده، به بالا نگاه کردم آقایی میانسال بود، به انگلیسی پرسیدم کاری با من دارید؟ به فارسی گفت تو چقدر شبیه یکی از دوستان قدیمی من هستی، گفتم چه دوستی؟ گفت ایرج خان و بعد فامیل مرا گفت، از جا پریدم و گفتم شما دوست پدرم هستید؟ گفت بله، من مهدی هستم، ما با هم به دانشگاه رفتیم، با هم یکزمان ازدواج کردیم، ولی من به امریکا آمدم و پدرت در ایران ماند، من سالهاست بدنبال پدرت می گردم، هیچکدام از شماره تلفن هایش جواب نداد، نامه هایم به آدرس خانه و محل کارش برگشت، گفتم پدرم با برادرم درحادثه ای از دست رفتند، مادرم ناچار ازدواج کرد، چون ما دیگر در ایران خانه وکاشانه ای نداشتیم گفت چرا؟ گفتم چون پدرم همه سرمایه اش را برای بهترین دوستش در امریکا حواله کرد، در آن لحظه اشک را در چشمان مهدی خان دیدم.

گفت خواهش میکنم بدون اینکه هیچ سئوالی بکنی، با من بیا! با تعجب گفتم چرا؟ گفت فقط سوار اتومبیل من بشو و با من بیا! من هاج وواج با او همراه شدم و اصلا حدس نمی زدم با چه رویدادی روبرو میشوم.

جلوی یک ساختمان بلند و شیک توقف کرد و من هم پیاده شدم، یک ساختمان با صدها آپارتمان مسکونی بود، گفت این ساختمان پدر توست، من با سرمایه اش خریدم، حتی اگر بروی در ورودی آن نگاه کنی، نام پدرت برآن حک شده است. پدرت اصرار کرده بود، با هیچکس در ایران درباره انتقال پولهایش حرف نزنم، من حدس میزدم شاید پدرت در زندان است، ولی روزی پیدایش میشود. من زبانم بند آمده بود، اصلا باورم نمی شد، بی اختیار می خندیدم و می گریستم، دراوج هیجان یاد مادرم افتادم که چون کنیزی اسیر یک مرد ظالم است وهمیشه بغض دارد. گفتم حالا چه میشود؟ گفت من اگر قبل از مرگم، تو را پیدا نمی کردم با بار سنگینی میرفتم، من یکسال است سرطان دارم، نمی دانم چقدر زنده می مانم، ولی باید خیلی سریع این ساختمان را بنام تو بکنم، تو تنها یادگار بهترین دوست من هستی، که چون چشم هایش به من اطمینان داشت، متاسفانه من از طریق سوشیال میدیا و دوستان قدیمی ام هم پدرت را پیدا نکردم. 

مهدی خان بعد از دو هفته نقل و انتقالات قانونی را انجام داد و من درنهایت از او خواستم مرا یاری بدهد مادرم را از ایران خارج کنم. مهدی خان دووکیل دراختیار من گذاشت و گفت تو اینک توانایی پرداخت دهها وکیل را هم داری، ایندو بهترین در کار ویزای مهاجرت و توریستی و همه زمینه ها هستند. من بعد از 5 روز با مادرم حرف زدم، گفتم هرچه زودتر خانه آن ظالم را ترک کن، من برایت از طریق عمه جان، حواله می فرستم تا به دبی بیائی و خود را به اینجا برسانی، با صدای گرفته ای گفت این یک رویاست، گفتم فقط هرچه گفتم انجام بده، این یک واقعیت است. 

4 ماه بعد مادرم را در فرودگاه سانفرانسیسکو به آغوش کشیدم، آنقدر لاغر شده بود که روی دستهایم بلندش کردم، بغض کرده گفت باورکنم؟ گفتم باور کن مادرم، در روبرویت روزهای آفتابی و روشن است.

1464-88