talag

توطئه خواهر شوهر

 

محبوبه را در دفتر وكيلش ديدم،  خود علاقمند به گفتن ماجراي زندگيش بود. مي‌گفت هيچ گاه فكر نمي‌كردم روزي  با شوهرم اردشير به چنين  مرحله اي برسم. ولي متاسفانه حوادت زندگي آدم ها و سرنوشتشان قابل پيش بيني نيست.
•••
سال 2003‌ من از ايران به دبي رفته بودم تا  از كنسرت هاي بزرگ نوروزي ديدن كنم،  تقريباً همه خوانندگان محبوب من به دبي آمده بودند. من به اتفاق خواهر، شوهر خواهر و برادرم به دبي رفته بوديم. من اولين باري بود كه از ايران بيرون مي‌آمدم،  همه چيز دبي برايم ديدني و جالب بـود،  خـصـوصاً كه من همه عمرم را در محدوديت هاي بعد از انقلاب گذرانده بودم.
از ديدن آزادي دخترها و پسرها،  از شيوه لباس پوشيدنشان هيجان زده شده بودم به طوري كه روز چهارم من هم لباس شيك و مدرني خريده و پوشيدم. برادرم مهران خنده اش گرفته بود،  مي‌گفت تا از قفس آزاد شدي هوس پرواز بلند كردي،  خواهرم با مشت به مهران مي‌كوبيد و مي‌گفت ايران امروز بهشت مردان است،  شما همه چيز داريد،  هيچ محدوديتي شامل حالتان نمي‌شود. بايد هم به خواهرت بخندي،  اين طفلك تا چشم باز كرده خودش را در چهار چوب محدوديت ها ديده است،  يك روز به اتفاق خواهرم به يك فـروشـگاه بزرگ رفته بوديم آقايي جلوي من سبز شد،  چهره دلپذيري داشت،  خودش را اردشير معرفي كرد و گفت ببخشيد خانم شما نامزد يا شوهري داريد. من كه جا خورده بودم گفتم چرا مي‌پرسيد؟ گفت فقط جواب بدهيد تا من علت را بگويم. گفتم هيچ كدام. گفت خدا را شكر من مي‌توانم با خانواده شما آشنا شوم؟ گفتم چرا؟ گفت مي‌خواهم خواستگاريتان كنم! گفتم به همين سرعت؟ گفت به همين سرعت؟ خواهرم جلو آمد و گفت بفرماييد من خواهر بزرگش هستم. اردشير گفت راستش من ده سال است  بدنبال چنين دختري مي‌گردم،  آيا ميتوانم  با شما حداقل يك ساعت حرف بزنم خواهرم گفت بايد شوهرم حضور داشته باشد.اردشير گفت شوهرتان را هم خبر كنيد،  مهرانا خواهرم گفت امشب توي رستوران روبرويي شما را مي‌بينيم. بعدهم  خداحافظي كرديم و آمديم توي راه من توي خودم بودم،  مهرانا گفت شانس همين جوري مي‌آيد در ميزند،  بي خود  توي فكر نرو،  شايد اين آقا بخت بلند تو باشد.
وقتي به هتل رفتيم، خواهرم با شوهرش حرف زد بعد هم مهران  نظر داد كه قضيه كمي مشكوك است قرار شد همگي به آن رستوران برويم و درباره اردشير تحقيق بيشتري بكنيم. چون رفتار اردشير غير عادي بود بهرحال آن شب دور يك ميز نشستيم و حدود دو ساعت حرف زديم،  هم احمد شوهر خواهرم،  هم مهران شيفته اردشير شده بودند،  انگار ده سال بود همديگر را مي‌شناختند. نتيجه اين شد كه ما با پدر ومادرم حرف بزنيم و اگر امكان دارد سري به دبـي بـزنند،  چون اردشـــيــــر اصرار داشت با من ازدواج كند و برگردد امريكا و بعد ترتيب انتقال مرا بدهد.
پدرم بعد از سه روز آمد،  24‌ ساعت همه با هم حرف زدند،  نتيجه اش ازدواج من واردشير بود،  بعد هم ما به ايران و اردشير به امريكا رفت،  در همان دو سه روز ا ز طريق دوست شوهر خواهرم درتگزاس اطلاعات خوبي از اردشير بدست آورديم همه چيز خوب  پيش ميرفت. چون اردشـير صاحب يك كمپاني كوچك ولي پردرآمد دارد. خانه بزرگي داشت،  پدر ومادرش در لندن وخواهرش در دالاس بود. من به ايران برگشتم و 4‌ ماه بعد به تركيه رفتم و از آنجا ويزا گرفته و خودم را به تگزاس رساندم،  در فرودگاه اردشير با يك بغل گل  انتظارم را مي كشيد،  مرا به خانه قشنگ خود برد،  فردا شب هم جشن بزرگي برپا داشت،  تقريبا همه دوستان و در ضمن خواهرش گردهم آمده بودند،  شب زيبايي بود،  اردشير پر از انرژي بود لحظه اي آرام وقرار نداشت.
اردشير راست مي‌گفت دختر رويايي او بودم، چون حتي يك تابلو در اتاق خوابش ديدم كه همه نشانه هاي مرا داشت من خيلي زود عــــاشــــق اردشــيــــر شــدم،چـون او واقعا دوستم داشت وهمه امكانات يك زندگي راحت را برايم فراهم مي‌كرد، ترتيبي داده بــودكـه بـدنبـال تحصيـل بـروم، زبـان فـرا گيرم،دوستان خوب پيدا كنم.من گاه با خودم فكر مي‌كردم در طي آن چندماه من در خواب بوده ام، چون طي 8‌ ماه من از يك زندگي معمولي و ساده در ايران، سر از يك زندگي مرفه در دالاس در آوردم.
من از همان آغازاحساس كردم فريده خواهر اردشير از من زياد خوشش نمي آيد، با اينكه سعي داشت واقعا رفتارش مهربان وصميمي باشد،ولي در يك نقطه نارضايي خود را از اين وصلت وعشق نشان داد، با اينحال من با همه وجود مي‌كوشيدم تا قلب اورا تسخير كنم، بارها برايش هديه خريدم، او را براي شام بيرون بردم، با آنكه روي چهره اش لبخند ديده ميشد، ولي ته دلش چركين بود.يكبار براثر اتفاق فهميدم كه او يكي از دوستان صميمي اش را كانديداي ازدواج با برادرش كرده ولي اردشير زير بار نرفته‌بود. يكروز به سينما رفته‌بوديم قصه فيلم درباره خيانت مردي به همسرش بود، فريده گـفـت 90‌درصـد مـردهـا‌در امـريكا خيانت مي‌كنند، من پرسيدم زنها چي؟ گفت 60‌درصد آنها هم خيانت ميكنند، گفتم باچنين آماري، پس چرا آدم ها در اين سرزمين‌با هم وصلت مي‌كنند؟ گفت فكر مي‌كنند مرگ مال همسايه است!!
فـريده گاه اصرار داشــت مـن بـه محل كار شوهرم سـربـزنـم، من ابـتــدا نـمـي فهميدم چه مـنـظوري دارد، ولي بعد بمن فهماندكه دور وبر اردشير پر ازدخترهاي خوشگل است! من مي‌گفتم مهم نيست، او وقتي عاشق من است، برايم كفايت ميكند مي‌گفت ولي بايد دراين سرزمين‌شوهرت را از شر بلايا نجات بدهي!
من بچه دار شدم، سرم گرم پسرم بود، ولي مي‌ديدم فريده همچنان با من سرسنگين است، حتي يكبار دختري راكه قراربوده ظاهرا با بـرادرش ازدواج كنـد بمن نشان داد،دختر خوشگلي بود، با فريده با هم درس خوانده و سالها هم خانه بودندو يكبار كه براي شام رفته‌بوديم فريده به شوخي گفت تو حق اين دختر را خورده اي! من خنديدم وگفتم اين چنين دلي ندارم، اگر واقعا قرار مداري با هم داشتند، بايد شما دنبالش را ميگرفتي، از اينها گذشته‌ ‌ايده ال هاي برادرت با اين دختر هيچ مطابقتي ندارد! فريده ظاهرا ساكت شد وتا دو سالي با من كاري نداشت.
درست 6‌ماه قبل فريده بدليل فروش خانه اش وانتظار براي خريد يك خانه تازه مهمان ما شد، من خيلي سعي كردم از هر جهت از او پذيرايي كنم، او هم ظاهرا سپاسگزار بود. تا يكروزبمن گفت برادرم تازگي ها يك منشي تازه آورده، كه خيلي سكسي و آشوبگر است، من نگران هستم، تو بايدمرتب سر بزني، تو بايدشوهرت را زير نظر داشته‌باشي،چرا فكر مي‌كني شوهرت از تو خوشگل تر نمي بيند؟ من مي‌خواستم به فريده بفهمانم كه در عشق شوهرم هيچ ترديدي ندارم او واقعا مرد باوفايي است، ولي فريده نمي پذيرفت. عاقبت يكروز زنگ زدو گفت من دردفتر اردشير هستم، اون دختره مرتب توي اتاق اردشير است. همين چنددقيقه قبل ديدم كه اورا ماساژ مي‌داد،قضيه  جدي شده به داد زندگيت برس!
من نگران شدم، پسرم را برداشته‌و به سراغ اردشير رفتم وقتي وارد شدم فريده مرا به سوي اتاق شوهرم بردوگفت سرزده برو داخل اتاق! من هم چنين كردم و شوهرم روي مبل دراز كشيده وآن خانم بالاي سرش ايستاده و با طنازي با او حرف ميزد اردشير با ديدن من از جا پريد، آن خانم هم دستپاچه شد من روي پيراهن شوهرم جاي ماتيك ديدم، اين مسئله مرا ناگهان عصباني كرد به طوريكه از اردشير خواستم برايم توضيح بدهد‌ تا چشم باز كردم فريده رفته‌بود، اردشير فرياد زد بمن اطمينان نداري؟ گفتم نه..توبمن خـيانت مي‌كني بعد جلوي همه كارمندان كمپاني به صورتش سيلي زدم و از آنجا بيرون آمدم.
زندگي من و اردشير همان روز به نقطه پايان خود رسيد، هر دو وكيل گرفتيم تقاضاي طلاق كرديم، در حاليكه بعدا من فهميدم جاي ماتيك روي پيراهن شوهرم مال فريده بوده است او باطرح نقشه اي برادرش را از من گرفت چون اردشير هيچگاه مرا نبخشيد، اينك در آخرين مرحله طلاق هستيم،من پشيمانم ولي اردشير حاضر به گذشت نيست.