donya_56

حلول يك روح خبيث در بدن گربه يك دختر جذاب

فرستنده سرگذشت:
 جلال .م- تورنتو- كانادا

 قسمت سوم

زير لب و با صداي بلند، اما بدون اراده و خواست خودم، حرفهاي دخترك را تكرار كردم:
– گربه سياه سياه. رنگ شب. توي شب نمي‌شود آنرا تشخيص داد، مگر چشم هايش راكه برق ميزند و آدم را به هراس مي‌اندازد!دختر و يترس با لبخند سر تكان داد:
– اگر داريد زبان ايتاليايي را تمرين مي‌كنيد، به شما تبريك مي‌گويم. كاملا درست گفتيد يك گربه سياه سياه، رنگ شب كه در شب نمي‌شود آنرا تشخيص داد. مگر چشمهايش را كه برق ميزند و آدم را به هراس مي‌اندازد. آنوقت خنده بلندش را سر دادو گفت:
– يك چيز ديگر هم به شما بگم. اگر خوب به چشم هاي سوفي نگاه كنيد، مي‌بينيد كه چشم هاي او و چشم هاي گربهاش از يك جنس است!
و از آنجا دور شد و مرا غرق در فكر تنها گذاشت!
چند ساعت آنجا نشسته بودم و فكر ميكردم، نميدانم، اما سرانجام خود را سرزنش كردم. خود را ابله و غير منطقي خواندم. روز قبل يك دختر خوشگل ايتاليايي را ديدهام و از او خوشم آمده است. بسيار خوب! اين امري طبيعي براي يك جوان مجرد مانند من است. كوشيدهام در همان اولين جلسه بقول خود ما ايرانيها اين دختر را “بلند” كنم. و يا با لفظ اديبانه  با او طرح دوستي بريزم، نشده است. هرگز هم فكر نكرده بودم كه چرا  نشده است؟! شايد دخترك نامزد دارد، شايد بوي فرند دارد، شايد عاشق مرد ديگري است، شايد هم اصلا با مرد ميانه اي ندارد. آنقدر تجربه داشتم كه بدانم  در اروپا زنان همجنسباز فراوان هستند كه كوچكترين اعتنايي به مردها ندارند. اما من مثل يك پسربچه دبيرستاني، نه مانند يك ديپلمات  جوان تا نيمه شب مشروبخواري كردهام و بعد هم به رختخواب  رفتهام و در عالم  خيال آن دخترك را در آغوش گرفتهام. شايد به دليل همان پرخوريهاي بيهوده كه براي وقت گذراني و بيشتر ماندن در آن رستوران  و ديدن دخترك انجام داده بودم، دچار كابوس شده بودم. اين هم امري طبيعي  بود. از دوران كودكي به ياد مي‌آورم كه مادرم سر ما بچهها داد ميزد  شب پرخوري نكنيد، شب خواب هاي بد بد مي‌بينيد. از وحشت آن كابوس از خواب پريدهام، در عالم مستي خيال كردهام جاي پنجه يك گربه را روي صورتم مي‌بينم. در همان عالم مستي دست به خل بازي زده ام و همه خانه را گشتهام و درها و پنجره ها را آزمايش كردهام. حالا هم آمدهام و دوباره سراغ آن “ويترس” را گرفتهام، همكاري گفته است گربهاي مريض شده و گربه را برده دكتر. اين مي‌تواند يك امر طبيعي باشد كه اتفاقا كابوس من با حرف اين ويترس تطبيق كرده است. معادله احتمالات! حالا من اين جا نشستهام و خيال مي‌كنم كه دچار يك ماجراي غير عادي ترسناك  شدهام. ويترس جوان، همكار سوفي شايد همين حالات مسخره مرا درك كرده و سربسر من گذاشته، گفته كه چشمهاي سوفي و چشم هاي گربه اش يكي است. يك نگاه دارد. از يك جنس است! صورتحساب خواستم و آنرا پرداختم و مصمم از جا بلند شدم و بخودم گفتم:
– آقاي ديپلمات! آقاي سياستمدار! نماينده سياسي ممالك محروسه ايران. تو هنوز بچهاي. خيالپردازي ميكني. برو وقتي حالت جا آمد، يك روز ديگر،‌يك هفته ديگر باز گرد، اگر توانستي با سوفي طرح دوستي بريز، اگر هم نتوانستي چيزي كه در اين مملكت فراوان است دختر جذاب است. آنهم براي يك ديپلمات جوان. با اين سر و پز و قيافه اي كه تو داري و با اين اتومبيل گرانبهايي كه سوار ميشوي، با اين شماره ديپلماتيك  كه به اتومبيلت  وصل  است،كدام دختر را بخواهي نمي‌تواني داشته باشي؟!
رفتم خانه و لباسهايم را در آوردم و تلويزيون را روشن كردم و روي كاناپه افتادم به تماشاي تلويزيون. تلويزيون  فيلم جالبي مي‌داد. چون از وسط فيلم ديده بودم، ابتدا توجهم زياد به موضوع جلب نشد. اما از صحنه اي كه يك گربه سياه، شب هنگام وارد اتاق خواب  يك پسربچه  شد، حواسم را معطوف  فيلم كردم! موضوع فيلم  را نمي‌دانستم. خيال مي‌كنم مدت زيادي از شروع فيلم گذشته بود. صحنهاي را كه ديدم اين بود كه يك گربه سياه وارد اتاق خواب يك پسربچه شد و لحظاتي بعد مانند روحي كه درجسمي فرو ميرود به جسم  بچه وارد شد. پسربچه آنوقت در همان حالت خواب از جا بلند  شد و براه افتاد. از اتاق خواب رفت بيرون، يكسره  به آشپزخانه رفت و يك كارد تيز و بلند از آشپزخانه  برداشت و همانگونه كه در خواب راه ميرفت وارد اتاق خواب پدر و مادرش شد و با ضربات كارد بجان  پدرش افتاد. خون رختخواب را فرا گرفت. مادر پسربچه  جيغ زنان از اتاق خواب فرار كرد و روي پله ها غلتيد و سرش به زمين خورد و خون جاري شد و پسربچه خنديد، درحالي كه يك گربه سياه داشت از پنجره اتاق خواب بيرون ميرفت!
فيلم به پايان رسيد. اما من خيس عرق شده بودم. نفسم به سختي در مي‌آمد. حالت بدي  پيدا كرده بودم، گربه اي كه در فيلم نمايش داده ميشد، درست مانند گربهاي بود كه من در خواب  ديده بودم. شايد باور نكنيد اما من آدم گنده مي‌ترسيدم بخوابم. مي‌ترسيدم در خانهام تنها بمانم. دچار نوعي وحشت ماليخوليايي شده بودم. در آن وقت شب چه مي‌توانستم بكنم؟! به سفارتخانه برگردم؟!  به يكي از رفقايم  تلفن كنم كه بيايد شب را در خانه من بگذراند؟! بعد چه توضيحي بدهم. بگويم من مرد گنده از اين كه شب در خانهام بمانم ميترسم؟ مستاصل و درمانده  تصميم گرفتم در خانه بمانم. ميدانستم كه در همان حوالي يك “نايت كلاب” است كه بسياري از مردان مجرد يا زنان و مردان تنها و يا كساني كه با همسرشان نزاع كردهاند،‌تا خود صبح در آنجا به ميگساري و شوخي و خنده مي‌گذرانند. بهترين راه حل آن شب رفتن به آن نايت كلاب بود تا بتوانم هم وقتم را سپري كنم و هم بطور جدي انديشه كنم كه اين قضيه گربه را چگونه  از زندگي خودم بيرون برانم. درواقع دو روزي  بود كه زندگي عادي و طبيعيام از “جنس” من نبودند. پشت بار نشستم و يك گيلاس ويسكي سفارش دادم و به مردم چشم دوختم. گاهي بعضي از مردم ميرفتند و در “موزيك باكس” سكهاي مي‌انداختند و با هم مي‌رقصيدند. اما همانطور كه گفتم اكثرشان از مردان ميانسال و يا مسن بودند. چه زن و چه مرد. صداي خنده و شوخي آنها با دود سيگار غليظ همه جا را پر كرده بود. چند بار تصميم گرفتم از جا برخيزم و به خانه بازگردم. حتي به مسخره كردن خودم پرداختم كه مرد حسابي از ديدن يك  فيلم سينمايي آخر شب چنان ترسيدهاي كه از خانه  فرار كردهاي. ياد حرفهاي پدرم افتادم كه ميگفت مرد مجرد بالاخره از تجرد خسته  ميشود.  مرد مجرد به دليل تنهايي به خيالات گوناگون آلوده ميشود. مرد مجرد از تنهايي به مشروب  پناه مي‌برد و يا قمارباز ميشود. اين نقش زندگي است كه مرد بايد ازدواج كند. زن و بچه دار  شود، قبل از آنكه  زمانش بگذرد. در اين خيالات بودم كه يك  نفر با صداي بلندي گفت:
– من شما را مي‌شناسم. اصلا فكر نمي‌كردم كه شما هم به اين نوع نايت كلاب ها بياييد!
كسي كه با من حرف ميزد پشت سرم ايستاده بود و در واقع از روي شانه من با من حرف ميزد. صندلي بار را چرخاندم و در كمال حيرت سوفيا را ديدم كه لباس دكلتهاي پوشيده، موهايش را افشان كرده و زيبايي و جذابيت او حواس همه مردان حاضر در نايت كلاب را به خود جلب كرده است. با خوشحالي  از روي صندلي پائين  پريدم و گفتم:
– عجب!  خوشحالم شما را مي‌بينم. درست حدس زديد. من اهل اين نوع نايت كلابها  نيستم. اساسا شغل من اجازه نميدهد كه باين جورجاها بيايم. اما اگر به شما بگويم كه وجود شما مرا به اين جا كشيده است تعجب نمي‌كنيد؟!
خيال كرد مي‌خواهم اظهار عشق كنم. با لوندي و مسخرگي گفت:
– اصلا فكر نمي‌كردم عشق من مردان ديپلمات را بي خواب كند!
فهميدم كه از سر مسخرگي و لودگي اينرا مي‌گويد. بهمين جهت جدي جواب دادم:
– عشق شما مرا بي خواب نكرده است…
بعد باو تعارف كردم بنشيند و گفتم:
– اگر اجازه بدهيد يك مشروب براي شما بخرم.
خيلي راحت روي صندلي نشست و همينكه نشست خودش مشروبش را سفارش داد كه من فهميدم چگونه مشروبي است. اما من از موقعيت استفاده كرده و گفتم:
– حال گربه شما چطوراست؟! خوب شد؟
باحيرت مرا نگاه كرد و پرسيد:
– شما از كجا ميدانيد كه گربه من مريض بود؟!
خنديدم و گفتم:
– براي اينكه گربه شما مرا هم مريض كرده است. همان شب كه  از پيش شما رفتم گربه شما شب آمد سراغ من!
اين حرفها را البته با حالت شوخي و خنده گفتم. اما سوفيا خيلي جدي زمزمه كرد:
– واي خداي من! پس حقيقت دارد… پس راست است كه اين گربه يك موجود طبيعي نيست. اين گربه تجسم يك شيطان است. يك روح خبيثه در وجود اين گربه حلول كرده است.
اين حرفها را با حالتي ميگفت كه هم رنگ به چهره نداشت و هم آشكارا ميلرزيد!
ادامه دارد