1336-72

 

مهاجرت-خاطره  نورشید

 قسمت سوم

دراین قسمت باید یک مروری کنم بر روابط مادرم و خودم، تا سوالاتی رو که برای شما خواننده عزیز درطی خواندن این داستان پیش میاد رو تا حدودی جواب داده باشم یا به بیان دیگه با توضیح پاره ای از جزئیات قضاوت رو به عهده خودتون بگذارم.
من فرزند دوم خانواده هستم وبنابه گفته مادر از بدو تولد مایه سر افکندگی و شرمساری مادرم شده ام ! حالا توضیح میدم خدمتتون که چرا؟؟ مادر و یکسری از بر و بچه های همسن و سال خودش در فامیل و همینطور خواهر ناتنی اش به اصطلاح خودشون در یکدوره نامزد شدن ویکی یکی راهی خونه بخت البته باید اضافه کنم که اکثر ازدواج ها به غیرازیکی دو تا فامیلی بود. مادر منهم با پسرعمه اش ازدواج میکنه یعنی پدرم، خلاصه بعد از ازدواج پدرم که اونموقع تهران زندگی میکرد عروسش روبه تهران میاره تصور کنید که در اون روزها اومدن به تهران از شهرستان خیلی مهم بود . درست مثل سالها بعد که ازدواج و رفتن به یه کشور خارجی مهم میتونست باشه… خلاصه تمام همدوره ای ها بچه اولشون روبه نوبت ویکی پس از دیگری بدنیا میارن وهمه بچه ها دختر بدنیا میان وخواهر من هلن هم بدنیا میاد. تا اینجای کار مشکل این بود و دوباره چند ماه بعد همشون عین اینکه برای دور دوم مسابقه شرکت کرده باشن منتظر آمدن بچه دومشون بودن که خوب بچه های دوم هم به ترتیب در موعد مقرر بدنیا میان که همشون پسر میشن و وقتی من بدنیا میام به محض مشخص شدن جنسیتم اولین سرافکندگی روبرای مادرم بوجود میارم . واین ضربه ظاهرأ اونقدر از نظر روحی برای مادرم قوی بوده که حتی از شیر دادن به من سرباز زده و وانمود میکرده که من خودم شیر مادر رو نمیخورم که منو با شیر پاستوریزه و شیر خشک تغذیه میکنن که همین باعث بیماری من در دوران طفولیت میشه، چون بدن من به شیر های خشک حساسیت پیدا میکنه و باعث ایجاد عفونت زیرجلدی درپوستم میشه و واسه همین برای مدت زیادی در بیمارستان کودکان بهرامی درتهران بستری میشم. ولی به گفته فامیل ودوستان هلن خواهرم که بامن فقط هیجده ماه تفاوت سنی داشت همچنان ازشیرمادرتغذیه میشد. خلاصه وقتی که من حدود های دوسال داشتم هلن بر اثر تأثیر واکسن های آلوده فلج که واسش تزریق کرده بودن (واکسنهای آلوده سال چهل تاپنجاه شمسی) بدنش مقاومت دفاعیش رو از دست داده بود و با یک سرماخوردگی شدید فلج شد و نمیدونم چطوری مادرم تونست اینو به پای بدقدمی من بنویسه… ودرست در زمانی که من سه سالم بود دوقلوهای خانواده بدنیا اومدن یعنی هاله وهمایون وقتی اونها فقط شش ماهشون بود من آبله مرغون گرفتم وهاله تب شدید میکنه ومیبرنش به دکتر خانوادگی واون دکتر احمق بهشون میگه طوری نیست اون دختر تون که آبله مرغون داشته لابد رفته پیش بچه وبهش سرایت داده واکسن آبله روبه بچه تبدارمیزنه و بیست وچهار ساعت یا کمتر از اون بچه تلف میشه …و مادرم از همون موقع هر وقت از دست من عصبانی میشد بهم میگفت: اون قیافه نحس قاتلت رو ببر کنار از جلوی چشمم! بله از اون اوان کودکیم بجای مهر و محبت مادری فقط وفقط دشنام کتک و بی مهری سهم من بوده و همیشه درست در مقابل چشمای گرسنه به محبت من به خواهر و برادرم محبت میکرد و اگه بچه دوست یافامیل خونمون بودن به اونها محبت میکرد و من همیشه تماشاچی بودم، که کی نوبت من میشه وعجیب اینکه من دیوانه وار مادرم رو دوست داشتم وهمیشه فقط منتظر یه اشاره محبت آمیز ازش بودم و باید بگم همیشه سعی میکردم توجهش رو به خودم جلب کنم با کارهای شیرین کودکانمو یاحرفای بچهگانم ولی وقتی هیچ توجهی به من نمیکرد وارونه عمل میکردم واون وقت بود که برای یه اشتباه بچگانه تا اونجا کهم یخوردم کتکم میزد دست آخر بعداز اینکه خونین ومالینم میکرد واسه این که همه جا نجس نشه با خونم مینداختم توی تراس یا حیاط یاحموم خونه و یه چند ساعت بعد میومد سراغم البته نه با محبت ولی من به همونش هم قانع بودم چون میومد لباس میداد تا لباسهای خونی موعوض کنم بعدش مینشوندم و زخمامومیبست … خنده دار اینجاست که من به همون اندازه توجه هم قانع بودم.
فرودگاه هیترو لندن
من نتونستم به موقع از سرکار بیام بیرون و از طرفی باید کلی راه میامدم تا خونه وهلن وهمایون رو برمیداشتم ومیرفتیم فرودگاه استقبال مامان، خلاصه با هزار مکافات رسیدم وبراه افتادیم توی راه یادم افتاد یه دسته گل براش بخرم واین باعث شد که کمی بیشتر تأخیر کنیم. تااینکه بالاخره رسیدیم ومن اونارو پیاده کردم که برن توی سالن وخودم رفتم تا ماشینو بذارم پارکینگ. وقتی وارد سالن شدم دیدم که مامان چطور سر از پا نمیشناخت و با خوشحالی تمام گرم صحبت با اونا بود و وقتی که منو دید نگاهش روازم برگردوند و به همایون گفت: بریم دیگه اومد بالاخره… رفتم جلو و بوسیدمش و گل رو بهش دادم خواستم بغلش کنم که گفت: چهارساعته اینجا وایستادم خستم ده یالا راه بیافتیم …باخنده گفتم : کجا چهار ساعته مامان خانم ما همش نیم ساعت تأخیر کردیم. که اصلا جوابی نداد ویکی از ساکاشو برداشت و راه افتاد وما هم راه افتادیم دنبالش البته بامابقی بار و بندیل.
توی ماشین هم که بودیم هی از آسمون وریسمون بااون دوتا حرف زد … عین این بود که بعد از سه سال ونیم دوری بامن هیچ حرفی نداشت ولی بعد از فقط دوماه و نیم دوری با اون دوتا یه دنیا حرف نگفته داشت.
وقتی که رسیدیم خونه من رفتم آشپزخونه تا بساط شام رو حاضر کنم و چای ومیوه هم بردم تامشغول بشن. توی خونه ای که من زندگی میکردم چهار تا اتاق بود و یه آشپزخونه و سرویس بهداشتی وحمام وهمخونه من یه خانم ایرونی بود به اسم سیمین. وقتی داشتم غذا رو حاضر میکردم از بیرون اومد و رفت توی اتاق من و خلاصه جاتون خالی بود ببینید مامان چطور سلام و احوالپرسی میکرد باهاش انگار شصت ساله میشناستش و خودش هم با اجازه خودش سیمین رو واسه شام دعوت کرد، البته سیمین اکثرأ با ما شام میخورد ولی رفتار مامان خیلی جالب بود واسم.
خلاصه بعد از شام وپذیرائی هلن وهمایون گفتن که ببرمشون به هاستل چون میبایست که هرشب اونجا امضا میکردن من همایون رو کشیدم کناری و گفتم بیا با هم بریم من یه داستان سر هم میکنم که مشکلی پیش نیاد و برمیگردیم اینجا امشب اولین شبه که مامان اومده دور هم باشیم بهتره. ما رفتیم ومن یه داستان سره مکردم ودفتر امضا شد و برگشتیم. وقتی برگشتیم مامان خانم چمدان هارو بازکرده بود وداشت چیزهائی رو که خریده بود به هلن نشون میداد… به همایون گفت: بیا ببین چیا واستون آوردم … من هم رفتم و یه گوشه نشستم به تماشا، چشم میخواست واسه تماشا، سرویس بشقاب ملامینی، آبکش، ماهیتابه، قابلمه، قاشق چنگال و از اینحرفا…. و یکسری خوراکی ودو سه دست لباس واسه هلن وهمینطور همایون ویه چند تاهم لباس واسه خودش…. من کمی نگاه کردم وگفتم: آخه مادر من اینهمه چیز رو که خیلی سنگین هم بوده بار کردی آوردی اینجا واسه چی؟ اینجا میشه همه اینها رو ارزونتر وبهترش روخرید،آخه چرا خودت رو اینقدر خسته کردی؟ گفت: واسه تو چیزی نیاوردم به تومربوط نیست .
خلاصه اونشب گذشت ومن فرداش رفتم سرکار و وقتی شب برمیگشتم خونه نه چائی نه غذا همه چیز رو خورده بودن وشسته بودن وچیزی هم واسه من نبود وباید میامدم خودم یه چیزی درست میکردم و میخوردم، یه روزسیمین همخونم گفت: من خواستم یه کمی غذا واست کنار بزارم مامانت گفت نمیخواد اون خودش میاد واسه خودش یه چیزی درست میکنه ! البته من یخچال وخونه رو پرازغذاومیوه و… کرده بودم ولی خوب اونها توی خونه خود من نه تنها میخوردن بلکه همسایه رو هم دعوت میکردن ومن فقط اضافه بودم. بالاخره یکروز منو مامان دعوامون شد من از سرکار اومدم ودیدم مامان فقط خونه ستو یه سبد گل بزرگ توی اتاقه پرسیدم این سبد گل روکی آورده گفت: حمید .. با تعجب پرسیدم حمید؟؟ مامان که با ذهنیت ایران داشت رفتار میکرد گفت: آره حمید، نمیشناسیش؟ گفتم چرا نمیشناسم ولی چطور نگفته اومده دیدنتون ..با کنایه گفت: خوب ببخشش دیگه یا اگه میخوای برو بزنش که بی اجازه اومده. من که از این کنایه دار حرف زدنش داشتم کلافه میشدم گفتم: چرا اینطوری حرف میزنید؟ گفت: نکنه حالا یه چند سالی اومدی اینجا فکرمیکنی که اونقدر آدم شدی که به من حرف زدن یاد بدی؟ عوض خجالت کشیدنته؟ پسره اومده میگه سه ساله که دوستت داره وهمه جوره پات واستاده، حتی دعوتنامه ها رو هم از اون خواستی که برامون بفرسته اینهمه واست خدمت کرده ولی چون یه بچه از ازدواج قبلیش داره تو نمیخوای باهاش ازدواج کنی…من با عصبانیت گفتم: ازهمه چی شما خبر نداری اون با یه دختری که جائی نداشت و من بهش پناه داده بودم قبل از اومدن شماها دوست شده و اصلأ نمیدونم چرا باید میومد اینجا و این حرفا رو میزد اون الان دختره رو توی خونش برده وداره باهاش زندگی میکنه….  یکهو مامان نمیدونم چی دم دستش بود که به طرف من پرت کرد وگفت: خوب تو مجبورش کردی با بی تفاوتی هات … من گفتم: هرزگی اون به من چه ربطی داره؟ پس خوبه که من هم بگم بیرون رفتنای بابا و معشوقه داشتناش تقصیر شماست که همیشه توخونه دعوا مرافعه راه می انداختی و باهاش جنجال داشتی؟ که یکهو از کوره در رفت و گفت:  پس اومدی اینجا که خوب جنده بازیها تو کنی نه؟هر روز با یکی باشی …. من خواستم از اتاق برم بیرون تا سر و صداش قطع شه که یکهوئی اومد و یه تف انداخت بصورتم و دوباره منو جنده خطاب کرد، منهم اصلأ نمیدونم چطوری اونهمه جسور شدم که درجوابش گفتم : حالا که فکر میکنی من اینطوریم شما خیلی بدتر از منی که اینجا موندی اگه منو …. میدونی ازخونه من برو بیرون.

ادامه دارد…

1336-73