1336-72

قسمت ششم

شب بردمش خونه خودم و اون هم اعتراضی نکرد، حدودای ساعت سه صبح بود ، من داشتم از خستگی از پا میافتادم ولی اون رفت و نشست به تماشای تلویزیون ، بهش گفتم : بگیر یه ذره بخواب چشمات از خستگی داره از کاسه در میاد…گفت : خوابم نمیاد  ، تو برو بخواب اگه خسته ای ..دل نگرانش بودم ولی خوب بزور که نمیتونستم بهش بگم بخواب ، رفتم و خوابیدم یا به عبارت صحیحتر بیهوش شدم نمیدونم چقدر بعدش بود که بیدار شدم دیدم نشسته و من رو تماشا میکنه گفتم : پس چرا نخوابیدی هنوز ؟ گفت : تو هم خوابت نمیاد فقط خودت رو زدی به خواب .. فکر نکن من نمی فهمم چکار داری میکنی؟ با اینکه خیلی خسته بودم طرز حرف زدنش خواب رو از سرم پروند  همینطور خلاصه ای از حرفهای بابا  پای تلفن یادم افتاد و دیگه نتونستم بخوابم پاشدم و نشستم و شروع کردم باهاش حرف زدن هر چی بیشتر باهاش حرف میزدم بهتر متوجه میشدم که حرف هائی که میزنه مبنای مشخصی نداره درست مثل یه کامپیوتر که هنگ میکنه و اطلاعات رو پس و پیش و یا نامفهوم نشون میده ، مغز هلن هم به نوعی هنگ کرده بود. خوب من چند سالی رو از خونه دور بودم و این مدتی هم که هلن لندن بود نتونسته بودیم غیر از حرفای روزمره مثل دو تا خواهر بشینیم و حرف بزنیم و درد و دل کنیم .
پاشدم رفتم آشپزخونه تا چای درست کنم و یه صبحانه بخوریم ،  همه چیز رو درست کردم بردم اتاق نشیمن و صداش کردم که بیاد صبحانه بخوریم ، جواب نداد رفتم سراغش دیدم روش لحاف کشیده تا گردنش رو پوشونده به شوخی بهش گفتم : نه نمیشه حالا بخوابی بیا یه چیزی بخور بعدش بخواب بعد لحاف رو به شوخی از روش برداشتم ….یکهو یکه خوردم بهش گفتم : این چه وضعیه یه چیزی تنت کن تو دیگه پاک شورش رو در آوردی … بعدش یه حرفی به من زد که بیشتر ناراحت شدم و گفتم : هر چیزی حدی داره  بعد لحاف رو انداختم روش و اومدم اتاق نشیمن … دو دقیقه بعد همونطور  برهنه اومد و با یه لحن عصبی گفت: پاشو بیا توی جات بخواب الان موقع سحری خوردنه نه صبحانه خوردن….من کلافه شده بودم و از طرفی هم خوب تا به اون روز با یک چنین شرایطی روبرو نشده بودم واسه اینه که بهش با زبون آمیخته به تهدید گفتم: به خدا اگه نری مثل آدم لباساتو نپوشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی …خلاصه اون رفت توی اتاق و من هم همونجا روی کاناپه یه چائی خوردم و دراز کشیدم و خوابم برد نمیدونم ساعتهای چند بود ولی مشخص بود که نزدیکیهای ظهر ه بیدار شدم و دیدم به همون شکل واستاده و داره من رو تماشا میکنه….راستش دیگه هول برم داشت و از اونجائیکه دیدم بیتفاوتی و حرف زدن کاری نیست رفتم یه پیراهن آوردم که تنش کنم که دستمو گاز گرفت من هم محکم زدم توی گوشش ، خلاصه هر چی از دهنش در اومد به من گفت و رفت توی اتاق و در رو بست اومدم نشستم بعد یکهو فکر کردم نکنه بلائی سر خودش بیاره رفتم بهش سر بزنم که دیدم همونطوری نشسته ، در کمد رو باز کردم یه چوب رختی ورداشتم و گفتم اگه لباساتو نپوشی میزنمت خلاصه لباسهاش رو پوشید و رفت توی رختخواب و دراز کشید.  من هم رفتم آشپزخونه که یه غذائی بپزم.
طرفهای ساعت سه بود که تلفن زنگ زد با عجله گوشی رو برداشتم که هلن با صدای تلفن بیدار نشه، بابا بود و میخواست بدونه هلن کجاست و چطوره گفتم : اینجا پیش منه و خوابیده ، واسه اینکه نگران نشن هیچ چیز دیگه نگفتم و فقط به این اکتفا کردم که  به نظر من چند شبی رو نخوابیده حالا انگار بیخوابی کلافه اش کرده . بابا هم گفت: آره دیشب که زنگ زده بود هم حرفهائی میزد که اصلأ سرو ته نداشت ، ..گفتم حالا وقتی بیدار شد اگه دیر وقت نبود زنگ میزنم باهاش حرف بزنید .
طرفهای شش یا هفت عصر بود که از خواب بیدار شد و اومد توی نشیمن اصلأ بروم نیاوردم اتفاقات پیش اومده رو و فقط گفتم: برو دست و صورتت رو بشور من هم غذات رو بیارم تا بخوری…به نظر آروم میومد چیزی نگفت رفت سرو صورتی شست و اومد، من هم تو این فرصت غذاش رو آماده کردم و آوردم. غذاش رو خیلی با اشتها خورد و من هم خوشحال بودم که حالش بهتر شده.  گربه من هانی همیشه میرفت و پیش هلن مینشست ولی آنروز ازش فرار میکرد ، طفلکی گربم رفته بود و پشت کاناپه قایم شده بود و هلن هم اصرار داشت که هانی بیاد پیشش من رفتم و گربه رو آوردم و گزاشتم بغلش ولی کمتر از یکی دو ثانیه تا هلن خواست نوازشش کنه گربه یک فیفی کرد و پرید که بره هلن به زور خواست بگیرتش که بهش یه چنگ زد و فرار کرد و دوباره پشت مبل قایم شد. هلن خندید و گفت : گربه ات جن داره…دیوونه است مثل خودت! خندیدم و رفتم بتادین آوردم زخمش رو ضد عفونی کردم و یه چسب زخم زدم البته چون ناخن های هانی (گربه ام) رو همیشه میگرفتم زخم دستش خیلی سطحی بود .
آنروز یکشنبه بود و فردا باید میرفتم سر کار از طرفی هنوز نگران هلن بودم ، ازش پرسیدم میخوای بریم بیرون یه دوری بزنیم اگه حوصله اش رو داری؟ گفت: آره بریم به ساندرا سر بزنیم اون هم خونه اش رو گرفته ، گفتم آدرسش رو داری ؟ گفت : آره دارم و تلفن اش رو هم دارم زنگ میزنیم و میپرسیم .
ساندرا یک زن از ایرلند جنوبی و حدودأ شصت ساله بود، ساندرا در همون اقامتگاه موقت زندگی میکرد و که حالا صاحب  شده  بود. در جوانی  با یک ایرلندی الاصل امریکائی ازدواج کرده بود و از این ازدواج یک پسر داشت آنطوریکه خودش تعریف  میکرد شوهرش نظامی  بود و اسه همین مجبور شده بود که در جوانی جلای وطن کرده و به امریکا بره ولی چند سال پیشتر شوهرش با یک خانم جوان آشنا میشه و ساندرا رو خیلی به راحتی بعد از سی سال زندگی مشترک ترک میکنه بعد ساندرا متوجه میشه که سرطان روده داره بعد از درمان های فراوان وقتیکه دیگه نمیتونه که از خرج و مخارج زندگی و دارو و…در امریکا بر بیاد چمدونهاش رو میبنده و به اینجا میاد چون انگلیس بهترین شرایط رو داره برای افراد بیمار تا بتونن از مزایای دولتی استفاده کنن،و به این امید که آخرین ماهها و یا سالهای عمرش رو بدون دغدغه سر کنه .
رفتیم خونه ساندرا و چون اولین بار بود که میرفتیم خونش یه دسته گل خریدم، خیلی خوشحال شد که به دیدنش رفتیم چون اون هم در حقیقت خیلی تنها بود و روابط خیلی صمیمی با خانواده و… نداشت . تازه نشسته بودیم که هلن از ساندرا خواست که ماست میوه ای براش بیاره ، ساندرا گفت: هلن جون ماست میوه ای ندارم ولی  کتری رو گزاشتم تا قهوه درست کنم هلن با یه اصرار خاصی گفت: من ماست میوه ای میخوام تو که همیشه ماست میوه ای میخریدی چطور نداری ؟؟ من با تعجب به هلن نگاه کردم و دیدم که ساندرا هم از صورتش حسابی سرخ شده ، میون صحبت پریدم و گفتم : باشه هلن یه کمی صبر کن  من الان میرم واست ماست میوه ای میگیرم  چیز دیگه ای هم میخوای برات بخرم؟ گفت: شکلات …توی چشماش یه برق کودکانه ای بود به نظرم اومد خوشحال شد که میرم تا براش ماست و شکلات بخرم از ساندرا پرسیدم چیزی لازم داره براش بخرم گفت: نه
در لندن سخت میشه که مغازه ای یکشنبه ها عصر  باز بشه ،  خلاصه من مجبور شدم به اولین11-7 برم ، 11-7 مغازه هائی هستند که همیشه باز هستند حتی روز های تعطیل ولی خوب از این مغازه ها در هر منطقه یکی یا دو تا بیشتر پیدا نمیشه و چون من با اون همسایگی آشنائی نداشتم کمی طول کشید تا خرید کنم و برگردم،  زنگ رو که زدم ساندرا هراسان با رنگ پریده در رو باز کرد و گفت: هلن وضعیت بدی داره باید حتمأ ببریمش بیمارستان پرسیدم: چرا مگه چی شده ؟ گفت : وقتی تو رفتی به من گفت که خسته هستم میتونم برم توی اتاقت بخوابم من هم گفتم باشه بعد رفت توی اتاق و لبسهاش رو در آورد و گفت : یکی از لباس های خودت رو بده بپوشم چون اگه خواهرم بیاد و ببینه لباس تنم نیست من رو میزنه بعد لباس پوشید و رفت روی تخت دراز کشید و به من گفت بیا بشین اینجا با من حرف بزن ، رفتم پیشش نشستم بعد ازم پرسید این انگشتری که دستته چیه گفتم: انگشتر ازدواجمه که حالا برام کوچیک شده  واسه همین زدم به انگشت کوچیکم ، ازم خواست که انگشتر رو در بیارم و بدم بزنه انگشتش  نتونستم درش بیارم و هلن که داشت نگام میکرد از کوره در رفت و گفت : دستت رو بده من خودم درش بیارم تو نمیتونی ، بعد دستم رو گرفت و به انگشتم فشار آورد که انگشتری رو در بیاره وقتی نتونست با عصبانیت دست من رو یکهو کشید بطرف خودش و خواست که با دندونش انگشتر رو در بیاره که من تونستم به زور دستم رو از دستش در بیارم….
ساندرا داشت حرف میزد و من هاج و واج نگاهش میکردم، گفتم حالا کجاست ؟ گفت توی اتاق دراز کشیده گفتم : من میتونم برم بهش سر بزنم گفت : البته که میتونی ولی باید همین حالا ببریمش بیمارستان ، رفتم توی اتاق دیدم خوابیده نخواستم بیدارش کنم و از طرفی از ساندرا خجالت میکشیدم و نمی خواستم که مزاحمش بشیم . ساندرا دم اتاق وایستاده بود و داشت نگاه میکرد با اشاره گفتم که خوابیده اون هم با اشاره دست به من گفت که بیام بیرون…
وقتی اومدم بیرون گفتم : به نظر خواب یه کمی اگر مزاحمت نیستیم بخوابه بعد بیدارش کنم بریم؟ گفت: نه منطقی نیست که همینطوری برین من قبلأ هم در چند مورد شرایط بد روحیش رو حس کرده بودم ولی ایندفعه خیلی فرق داره و باید حتمأ رسیدگی بشه گفتم: أخه امروز یکشنبه است و مطبی باز نیست و شرایط اورژانسی نیست که ما بریم بیمارستان ، از طرفی به هیچ وجه هلن حاضر نمیشه ببریمش بیمارستان ! ساندرا گفت: اگه به این نمیگن اورژانسی پس به چی میگن؟ بعدش پیشنهاد کرد که وانمود میکنیم که ساندرا رو به بیمارستان میبریم ووقتی رسیدیم  بیمارستان  اون به دکتر شرایط رو توضیح میده .
باورش برام مشکل بود که برای خواهر من یک چنین شرایطی پیش بیاد، خلاصه یه کمی بعد هلن بیدار شد براش ماست های میوه ای که خریده بودم رو آوردم تا هر کدوم رو میخواد انتخاب کنه و بخوره توی این فاصله ساندرا حاضر شد و به بهانه اینکه میخواهیم ساندرا رو به بیمارستان ببریم چون حالش خوب نیست همگی راه افتادیم و رفتیم به بیمارستان ” ویتینگتون”.
بیمارستان ویتینگتون یکی از مجهز ترین بیمارستانهای دولتی  شمال لندن بشمار میره ، خلاصه رفتیم به قسمت اورژانس و ساندرا رفت و با پذیرش صحبت کرد و بعد ما منتظر نشستم . توی این فاصله هلن هی میگفت : چش شده چرا حالش بده ؟ و من این نگرانی هلن رو اینطوری قلمداد میکردم که شاید احساس میکنه که دلیل کسالت ساندرا به خاطر برخوریه که خودش باهاش داشته ! ولی خوب در مورد اتفاقی که افتاده بود حرفی نمی زد فقط کنجکاوی نشون میداد که چی شده؟ بعد از یه انتظار طولانی دکتر شیفت که یک خانم جوانی بود اومد و ساندرا  رفت به یکی از اتاقهائی که در گوشه سالن بود تا شرایط رو بهش تعریف کنه بعدش دکتر اومد و از هلن خواست که باهاش بره توی اتاق مشاوره و هلن با حالت عصبی گفت : من چر ؟ا من که مریض نیستم ! ساندرا مریضه ، دکتر با ملایمت گفت: میدونم ساندرا کسالت داره ولی تو دوستش هستی واسه همین میخوام بدونم چطوری میتونیم بهش کمک کنیم واسه همین میخوام باهات صحبت کنم! خلاصه هلن راضی شد تا بره و با دکتر صحبت کنه ، حالا توی اتاق چه صحبت هایی شد من خبر ندارم فقط این رو دیدم که تقریبأ بعد از نیم ساعت یا چهل دقیقه  دکتر اومد بیرون و رفت به قسمت پذیرش و شروع کرد به صحبت  و توی این فاصله ساندرا هم رفت پیشش ، هلن هم بر آشفته و عصبی  بیرون اومد و تا به من رسید گفت: این زنیکه که مثلأ میگه دکتره اعصاب من رو به هم ریخته من دارم میرم میای یا من خودم برم؟ گفتم  باشه بیا بریم .. فقط بزار ساندرا هم بیاد با هم بریم گفت: بزار گمشه ساندرا معلوم نیست اصلأ چه مرگشه که ما رو کشیده اینجا اون اصلأ مریض نیست! میای یا من خودم برم خلاصه من و هلن براه افتادیم که بریم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ساندرا منو صدا کرد و خواست که منتظر بمونیم ، به هلن گفتم وایستا ساندرا هم میخواد بیاد .. هلن اصلأ اهمیتی نداد و همینطور براهش ادامه داد خوب من هم دنبالش رفتم و فکر کردم بیرون منتظرش می مونیم ولی وقتی خواستیم از در بریم بیرون مأمور جلوی در بیمارستان از خروج ما ممانعت کرد وقتی علت رو پرسیدم گفت: دکتر اینطور خواستن من جزئیات رو نمی دونم باید همین گوشه منتظر بمونید تا دکتر بیاد من از هلن خواستم وایسته تا من برم و علت رو بپرسم وهنوز من چند قدمی دور نشده بودم که صدای داد و هوار هلن رو شنیدم که میخواست بره بیرون و مأمور نمیزاشت… که یکهو هلن با عصاش کوبید به مأمور و مآمور هم عصای هلن رو گرفت و تا من خودم رو بهش برسونم دکتر با دو نفر دیگه هم خودشون رو رسوندن و محکم هلن رو گرفتن و اون هم مرتب فوحش میداد و داد میزد، من عصبانی شدم و اون دو نفر رو هل میدادم و به دکتر گفتم: چکار میکنید؟ این طریقیه که شما یه بیمار رو معالجه میکنید من از شما شکایت میکنم ..خواهر من کسالت جسمانی داره و اینطوری که اینها گرفتنش  الان استخوناش رو میشکنن …. دکتر که دید من از شکایت و این چیزها حرف میزنم از اون دو نفر خواست که هلن رو ول کنن و از هلن هم خواست که آرامشش رو حفظ کنه، خلاصه آمدیم و نشستیم و ساندرا هم اومد و اون هم معتقد بود که نمی بایست مأمور و یا اون دو مرد با چنین خشونتی برخورد میکردند به هر حال من پرسیدم چرا نمیگزارید بریم؟ دکتر گفت : من فکر میکنم ضروریه که سه یا چهار روز اینجا بستری شه تا ما بتونیم علل این پریشان حالیش رو پیدا کنیم و باید فردا دکتر دیگری هم خواهر شما رو ببینه تا ما بتونیم که مداواش رو شروع کنیم.  
هلن به هیچ وجه حاضر نبود که بمونه و میگفت که میخواد بره و وقتی من به دکتر گقتم که فردا بر میگردیم گفت: نمیشه من از حالا به بعد پزشک و مسئول  خواهر شما هستم و چنین اجازه ای رو نمیتونم بدم . هلن با شنیدن این حرف از کوره در رفت و رو به من کرد و گفت: من رو با دروغ آوردی اینجا که بگی من مریضم؟ و بعد به دکترش گفت: اگه یه روانی هست که باید بستری شه این خواهر منه ! از بچگیش هم دیوانه بود و……….دکتر هم به همه صحبت هاش گوش کرد و وقتی دید که به سرانجامی نمی رسه از طرفند پزشکی استفاده کرد و واسه اینکه هلن رو بستری کنه بهش گفت : اگه میخواهی که بری باید یک آمپول مسکن بهت بزنیم تا بری و فردا برگردی تا دکتر دیگری هم ببینتت و هلن قبول کرد و من هم بر این باور بودم که مرخص میشه تا فردا برگردیم.. ولی وقتی بردنش به بخش تزریقات تا آمپول بزنن در حقیقت آمپولی بود که در عرض کمتر از دو دقیقه ای که مثل یه سال گذشت اون رو نیمه بیهوش کردند ،و من میدیدم که هنوز سیستم دفاعیه  بدنش داره مبارزه میکنه و چهره اش حالاتی رو میگرفت که من به کلی بر آشفته شدم و چون اجازه ورود به اتاق رو نداشتم داد زدم که چی به سرش آوردین و در رو هل دادم و خودم رو رسوندم بهش دستاش رو گرفتم داغ داغ بود و صورتش  سرخ شده بود .
دکتر گفت: متأسفم این تنها راه بود که بدون  خشونت میتونستیم بیمار رو بستری کنیم و حالا شما میتونید برید ما بیمار رو به بخش آسایشگاه انتقال میدهیم. گفتم نه من باید باهاش بیام و دقیقأ ببینم که کجا میبریدش ، دکتر گفت که در این ساعت به هیچ وجه  ورود افراد متفرقه به بخش امکان پذیر نیست ولی من عاجزانه ازش خواستم که بزاره تا فقط بیام و ببینم که کجا میبرنش که قبول کرد و گفت: فقط تا بستری شدنش ولی نمیتونید که بمونید پیشش قبول کردم و یه صندلی چرخ دار آوردند و بدن نیمه بیهوش هلن رو روی صندلی نشوندند و راه افتادیم ، به نظر میرسید که کریدورهای بیمارستان تمامی نداشتندو ما بعد از مسافت خیلی طولانی از ساختمان بیمارستان خارج و در حقیقت وارد آسایشگاه شدیم .
هلن اونجا بستری شد و من با کوهی از نگرانی به خونه برگشتم واسه ساندرا تاکسی گرفتم و پول تاکسی رو هم دادم چون یه طوری ته دلم فکر میکردم این زن احمق صرفأ به خاطر اینکه نخواد انگشترش رو در بیاره و بده  اونقدر عصبیش کرده که هلن بهش پرخاش کرده .
خلاصه از نیمه شب گذشته بود که به خونه برگشتم ، حالا از همه بدتر نمی دونستم جواب خونواده رو چی بدم؟

ادامه دارد…