1336-72

 

 قسمت پنجم

خلاصه اون شب گذشت و ظاهرأ هلن هم با دوستای دیگش مشغول گفتن و خندیدن بود و من هم مشغول پذیرائی و خوشحال از اینکه هلن دیگه ناراحت نیست. مهمونها رفتن و من همه ظرفا رو شستم و جمع و جورارو کردم و رفتم خونه ام هم اینکه  یه گربه خوشگل داشتم به اسم هانی، که نمیشد که تنها توی خونه بمونه و هلن هم اصلأ اصراری نکرد که بمونم.
 فردای انروز حدودای ساعت هفت تلفن موبایلم زنگ خورد وقتی گوشی رو جواب دادم ، جوئی بود، جوئی مرد جوانی که پدر هندی یا پاکستانی و مادر انگلیسی داشت  در محل اسکان موقت کار میکرد، و هلن ظاهرأ نه یک دل بلکه صد دل عاشق او شده بود و آنطوریکه جوئی به شروع به تعریف کرد هلن  بعضی وقتها آخر شبها حتی زمانی که حتی  همایون هم بود،وقتائی که شیفت جوئی بوده ، به اتاق نگهبانی میرفته و میشسته و با جوئی صحبت میکرده و بعضی وقتا واسش خوراکی میبرده و از آسمون و ریسمون باهاش حرف میزده و واسه آشنائی بیشتر جوئی با خانواده و… آلبوم عکسهاش رو یکروز می بره که بهش نشون بده و از شانس بد من جوئی که برخی اوقات منو دیده بود در میون عکس ها که هلن بهش نشون میداده ازش چند بار راجع به من میپرسه که ازدواج کردم یا نه؟ و وقتی هلن میگه نه ..میپرسه که دوست پسرداره؟؟ خلاصه  قضیه به اینجا ختم نشده بوده و هلن بعد از رفتن همایون بیشتر از گذشته سراغ جوئی میرفته و یکی دو بار گزارشی توسط یکی دیگر از پرسنل که شاهد آمد و رفت بوده  تهیه و به مدیریت ارائه میشه، چون نشستن ساکنین در داخل اتاق مسئولین در تمامی ساعات ممنوع بوده و هلن بدون رعایت و توجه به تذکرهای دوستانه جوئی،  مدام سراغش میرفته و او هم به دلیل رعایت حال او سعی میکرده باهاش با ملاطفت رفتار کنه که در نهایت  این بوده که از مدیریت به جوئی تذکر جدی داده بودند ، به همین دلیل او مجبور شده بوده که درب اتاق را از داخل قفل کند تا هلن وارد اتاق نشود که در این مرحله ها هلن ظاهرأ بسیار عصبی شده و نیمه شب شروع به فحش و ناسزا دادن به جوئی میکنه و با تهدید از او میخواد که درب دفتر را باز کند و به او اجازه بدهد که پیش او بماند. و یکی از دلایلی که بلافاصله برای هلن آپارتمان داده بودند این بوده ….تا او را از آن محیط دور کنند. وقتی به جوئی گفتم، چرا قبلأ با من تماس نگرفته بودید که به من اطلاع بدهید؟ گفت: ما هیچ شماره ای از شما نداشتیم و شما اصولأ دیده نمی شدید. ازش عذرخواهی کردم و گفتم: فکر نمیکنم دیگه مشکلی بوجود بیاد ولی اگر موردی بود شماره منو که دارید باهام تماس بگیرید.
من  اصلأ باورم نمی شد که هلن بتواند در این حد عصیان گر باشد، و تازه متوجه میشدم که چرا حتی وقتی همایون اینجا بود هلن با من سر ناسازگاری رو گذاشت و اینکه چرا وقتی همایون رفت من رو رسمأ از رفتن  به اونجا منع کرد.
هلن با من از مدتها پیش،  جنگی رو شروع کرده بود که علتش واسه خودش معلوم بود و حالا که من علت رو فهمیده بودم بیشتر از اون زمانی که علتش رو نمیدونستم دلگیر بودم. چطور هلن حتی میتونست راجع به من اینطوری فکر کنه ؟ من کسی نبودم  که در صورتیکه میدونستم  هلن کسی رو دوست داره برم و اون طرف رو از چنگ هلن بیرون بکشم!
یکی دو روز بعد ازکار  رفتم خونش ، براش کمی میوه و خوراکی خریده بودم . در رو باز کرد و به نظرم اومد که آرومه، چیزهائی رو که واسش خریده بودم رو بردم بزارم آشپزخونه دیدم یه جعبه بزرگ پستی از ایران اومده، توش رو که نگاه کردم چیزی نبود بجز بسته های سبزی خشک …و کنار جعبه یه نامه بود وقتی نامه رو شروع کردم به خوندن دیدم مامان توی نامه نوشته این سبزی ها رو تا دیر وقت بعد از اومدن از سر کار نشستم و پاک کردم مواظب باش که اصلأ به اون نمک نشناس پست ندی…من اصلأ دلم نمیخواد که اون از این سبزی ها بخوره ( منظور مامان من بودم ).
نامه توی دستم یخ زده بود انگاری که هلن اومد آشپزخونه و وقتی نامه رو توی دستم دید به من گفت: فضول خانم  نامه مال تو نبود چرا میخونیش….با کنایه گفتم: ولی راجع به من که هست …بعد با یه ناراحتی  نامه رو پاره کردم و انداختم توی اشغالی…گفتم: چه زود این خونه نیومده مامان آدرست رو گرفته و واست بسته فرستاده؟ گفت: به این آدرس نفرستاده که به هاستل فرستاده و اونا آدرس جدید منو به پست دادن…
هلن واسه اینکه منو خوشحال کنه گفت: واسه تو هم چیز فرستاده ….چی؟ یه بلوز ….بعد یه بلوز نشونم داد که از ریختش معلوم بود بلوز ارزون و بیخودیه …..بهش گفتم : دیگه چی فرستاده؟ که هلن چند تا بلوز شیک و شلوار و….نشون داد که واسه هلن فرستاده بود….من بیشتر عصبی شدم و بلوزی رو که به من داده بود رو پرت کردم روی زمین و گفتم اگه واسش نامه نوشتی بهش بگو این بلوز رو ببره خودش بپوشه من احتیاجی به بلوز اون ندارم…. ازش پرسیدم پس کی میان تلفنت رو وصل کنن ؟ گفت: باید مشاورم یه توصیه به اداره مخابرات بنویسه تا از من پول کمتری برای نصب بگیرن.
سری تکون دادم و با اینکه رفته بودم تا در مورد جوئی و بعضی مسائل باهاش حرف بزنم …از خونه اش اومدم بیرون و گفتم: کاری داشتی زنگ بزن.
توی راه فکر میکردم این مامان چقدر حقیره که از هزار فرسخ راه دور به جای اینکه سعی کنه با نوشته هاش و توصیه هاش من و  هلن رو به من نزدیکتر کنه و باعث شه که روابط ما صمیمی تر شه…با فرستادن نیم کیلو سبزی خشک میاد و تازه از هلن میخواد که اون سبزی ها رو قایم کنه تا من از دستش نگیرم و بخورم.
چند روزی به همین منوال گذشت  و من اصلأ حوصله رفتن و دیدن هلن رو نداشتم، و مشغول زندگی خودم بودم که یک شب حدودای ساعت 11 به وقت لندن  وقتیکه غرق خواب بودم تلفن خونه بصدا در اومد، گوشی رو که برداشتم  بابا  بود خوب خیلی نگران شدم چون یازده شب ما میشد دو و نیم  یا  سه  صبح به وقت ایران گفتم: سلام چی شده اتفاقی افتاده؟ که بابا گفت برو سریع تر خونه هلن ، مثل اینکه حالش خوب نیست زنگ زده بود و کلی دادو بیداد  با ما کرد ما نگرانش هستیم به ما زود خبر بده ، بابا  از من خواست وانمود کنم که بطور اتفاقی رفتم پیشش و چیزی راجع به تماس اونها نگم.
گوشی رو قطع کردم و زود لباس پوشیدم و رفتم  به محض اینکه رسیدم دیدم در خونه اش بازه و نشسته توی آشپزخونه روی صندلی  و معلوم بود که تازه رسیده بود خونه ، و صورتش بطور غریبی پف کرده بود شبیه کسائی که چند روزی به اجبار بیدار نگهشون داشته باشن خیلی خسته بود ،  نگفتم که بابا زنگ زده بود و خیلی خوشحال بودم که صحیح و سالمه و بهونم این شد که شنبه شبه دوست داری بریم بگردیم ؟ گفت این موقع؟ گفتم شنبه ها مردم تازه اینموقع میرن بیرون دیگه …
گفت باشه بریم ، در رو بست  و  رفتیم ، وقتی توی  ماشین  نشست و راه افتادیم پرسیدم کجا دوست داری بریم؟ گفت هر جا که خوش بگذره بهمون ….گفتم الان میریم یه رستوران چینی یه غذای خوب میخوریم ….چطوره ؟ حوصله جواب دادن اصلأ نداشت انگار آخرین انرژیش رو هم با کلنجار رفتن با مامان و بابا تموم کرده بود .
 خوب باید به ایران زنگ میزدم و میگفتم که با هم هستیم و جای نگرانی نیست و میخواستم اونا باهاش حرف بزنن تا خیالشون راحت شه ، واسه همین به لحن شیطنت گفتم : چطوره زنگ بزنیم خونه و اونارو از خواب بیدار کنیم؟ گفت کدوم خونه؟  با خنده گفتم به بابا اینا دیگه؟ با یه خنده مسخره ای گفت آره زنگ بزن ، نفس راحتی کشیدم و شماره رو با  تلفن موبایلم گرفتم ،  بابا با عجله گوشی رو برداشت  و من گفتم: سلام چطورین خوبین ما داریم میریم بیرون بگردیم گفتیم یه زنگی بزنیم و حالتون رو بپرسیم  بیچاره بابا از انطرف میپرسید حالش چطوره؟ و من گفتم هر دو تامون خوبیم گفتیم یه حالی از شما بپرسیم گوشی رو میدم به هلن باهاش حرف بزنین…هلن گوشی رو گرفت و فقط در چند کلمه   گفت : خوبم داریم میریم بگردیم کاری ندارین ؟ خداخافظ
بعدش گوشی رو قطع کرد. آنشب رفتیم  محله ای که در لندن به محله چینی ها معروفه، و پر از رستورانها و فروشگاههای چینیه، خلاصه یه رستورانی رفتیم و غذا خوردیم ، هلن خیلی با اشتها غذا میخورد به نظرم اومد که شاید اصلأ شام نخورده بود. بعدش رفتیم یه بار و من واسش مشروب گرفتم ، چون به نظرم خیلی خسته و داغون بود فکر کردم اگه مشروب بخوره قشنگ میخوابه و صبح روز بعد با انرژی از خواب پا میشه بیخبر از اینکه چه اتفاقی در راهه…

ادامه دارد…