1336-72

 

مهاجرت-خاطره  نورشید

قسمت چهارم

بعدش از خونه زدم بیرون ، وقتیکه ده یا پانزده دقیقه بعد برگشتم مامان رفته بود.
ماشین رو برداشتم و رفتم بگردم دنبالش پیداش کنم، و ازش عذرخواهی کنم ولی پیداش نکردم رفتم پیش هلن و همایون دیدم اونجاست نرفتم توی اتاق و همایون اومد بیرون و پرسید چی شده همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کردم ، همایون گفت : مامان گفت میخواد برگرده ایران فردا میرم تاریخ بلیطش روعوض کنم واسه اولین پرواز ….انگاری دنیا روی سرم خراب شد خواستم برم توی اتاق ازش عذرخواهی کنم بپاش بیافتم و ازش بخوام نره و بمونه که همایون نذاشت و گفت: حالا خیلی ناراحته اینجا داد و بیداد میشه، اینجا که خونه نیست یه سالنه و بیست تا اتاق اونموقع همه فکر میکنن چی شده تو برو شاید تا فردا آروم شد. پرسیدم:  آخه کجا میخوابه شما که فقط یه تخت توی هر اتاق دارین زمین هم که نه موکت داره.. نه اینطوری نمیشه باید بیاد خونه  و اون گفت پتو و بالشت اضافه داریم تو برو نگران نباش.  بالاخره همایون من رو راهی کرد و مامان موند پیش اونا.
فردای اون روز زنگ زدم به محل کارم و بهانه تراشی کردم و سر کار نرفتم  حدودای ساعت ده صبح بود که همایون کلید انداخت و اومد تو و پشت سرش هم مامان البته اونها فکر میکردن که من رفتم سر کار ، مامان اومده بود تا وسایلش رو جمع کنه و بره چند و روز مابقی رو پیش اونا بمونه…به محض اینکه من دیدمشون رفتم جلو که از مامان عذرخواهی کنم که همایون جلوم رو گرفت و گفت: میخواد وسایلش رو برداره و بریم ، یه اتفاقیه که نباید میافتاد که افتاده ..با صدای بلند گفتم : مامان عصبانی بودم ببخشید منظوری نداشتم…تو رو خدا نرو …اما گوشش اصلأ بدهکار نبود و همایون هم مثل  یه بادیگارد جلوی من واستاده بود که مامان وسایلش رو جمع کنه،  نمیدونم چرا حتی سعی هم نمیکرد مامان رو متقاعد کنه که یه اشتباهی شده و باید کوتاه بیاد، من میدونم اگه همایون میخواست، این نفوذ روداشت  که بخواد ازش که قضیه رو زیادی کش نده ولی به نظر میرسید که همایون هم از اینطور شکر آب شدن میونه من و مامان بدش نمی اومد.
چند روز بعد همایون زنگ زد و گفت: مامان امروز میره، البته بعد متوجه شدم واسه این نبود که باعث بشه میون من و مامان قبل از رفتنش درست شه واسه این بود که با ماشین برم ورشون دارم ببرمشون فرودگاه و برشون گردونم لابد حساب کرده بودن که خیلی باید پول تاکسی و این حرفا بدن …من با یکی از دوستام شیرین هماهنگ کردم که برم البته بهش قضیه مشاجره رو تعریف کرده بودم. اون با ماشین خودش اومد خلاصه من یه سری کادو و این حرفا خریدم و رفتم شیرین هم یه کادو گرفته بود و اومده بود، من سعی کردم برم توی اتاق و ازش عذرخواهی کنم که برخورد بدی کرد و بهم فهموند که حالا حالا ها قابل بخشش نیستم.  نکته جالب اینجا بود که مامان خانم که خودش طراح کشیدن من به اونجا بود تا بدون هزینه به فرودگاه بره، طوری رفتار میکرد که انگار نمیخواد که من اونجا باشم، از اونجائیکه شیرین ماشین آورده بود خیلی راحت رفت و نشست توی ماشین شیرین هلن هم رفت پیش مامان ،و چون ماشین شیرین اسپورت بود من در حقیقت چمدانهاش رو حمل کردم البته همایون هم با ماشین من اومد خلاصه رفتیم فرودگاه و راهیش کردیم.

نامزدی ؟
قبل از اینکه همایون بیاد لندن در ایران با دوست دخترش که به گفته خودشون نتیجه کمال الملک نقاش بود نامزد کرده بود، و این نامزدی دقیقه نود وقتی انجام شده بود که این دختر خانم دیده بود که همایون داره میاد انگلیس و بهش اجازه داده بود که بره خواستگاریش ، حالا من از نیت قلبی اون دختر و خانواده اش خبر ندارم ولی  به هر حال به قول  بابام که بعدها به من گفت: پدر این دخترخانم  وقتی رفتیم خواستگاری به جای حرف زدن یه کتاب گنده آورد و گفت : آقای ن. این کتاب شجره نامه تاریخی خانواده ماست و معرف همه خاندان ما! خوب وقتی هم رفته بودن واسه خرید حلقه نامزدی، این دختر خانم برابر با وزن شجره نامه خانوادگیشون یه حلقه با نگین الماس انتخاب میکنه و به خانواده من هم که میخواستن حسابی ساز و دهل راه بندازن توصیه میکنن که بهتره که نامزدی خودمونی باشه تا بعد سر فرصت یه عقد مفصل بگیرن ،  البته این حلقه سوا از هدیه از طرف خانواده من بوده که البته یه گردنبند طلا بوده و صد البته به توصیه مادرم،  و در حقیقت تنها مهمونای این نامزدی هم خانواده من و خانواده فرنوش بودن. بعد از آمدن به لندن هر روز همایون به نامزدش زنگ میزد تا اینکه وقتی من دیدم کلی پول تلفن اومده ، صفر تلفن خونه رو بستم و بعد از اون همایون هی کارت تلفن میخرید و میرفت به نامزدش زنگ میزد، و خوب مامان خانم هم که موقع برگشتن کلی کادو واسش خریده بود که البته از اونجائی که من نامحرم بودم ندیدم ولی شنیدم که واسه عروس آینده اش کلی سوغاتی خریده بود. به محض برگشتن بهش تقدیم کرده بود ، اونها کم کم بعد از رفتن مامان نمیدونم چرا شروع کردن به بازی در آوردن به سر همایون…دختره شش در میون تلفن های همایون رو جواب میداد و خیلی سر سنگین شده بود باهاش و یکروز همایون اومد و گفت: مهرنوش میگه چون من پناهنده شدم ، آبروش رفته پیش  خانواده اش و خانواده اش میگن ما چطور میتونیم این رو به خانواده و دوستامون بگیم که داماد خانواده ما  در انگلیس  پناهنده شده؟؟ من خندیدم و گفتم: به اطلاع اونها برسون که خیلی آدمهای متشخص تر از اونا در اروپا و امریکا پناهنده هستن از رجالیون گرفته تا حتی خانواده سلطنتی …این چه اراجیفیه که میگن؟؟؟ اگه میخوای من باهاش صحبت کنم ؟ اول راضی نشد ولی وقتی هم همایون رو راضی کردم هر دفعه زنگ زدیم ، پدر یا مادرش جواب میدادن و میگفتن که خونه نیست ..
خلاصه یکروز وقتیکه زنگ زدیم فرنوش خودش گوشی رو برداشت و من باهاش خیلی منطقی صحبت کردم و اون هم همه حرفهای منو تأئید و قبول کرد و من خوشحال از اینکه قائله ختم به خیر شد گوشی رو دادم به همایون و اونا با هم  صحبت کردن . ولی یکی دو روز بعد دوباره همون آش و همون کاسه شد یعنی هر دفعه همایون زنگ میزد باباش جواب میداد و میگفت نیست دیگه همایون داشت دیوونه میشد، آخر سر ظاهرأ یکروز پدر فرنوش خانم روی دست همایون آب پاکی رو میریزه که هر کدوم اونا باید برن سوی خودشون و همایون هم بهتره که بره و زندگیش رو بسازه قبل از اینکه بخواد فکر تشکیل خانواده باشه و هر دوتاشون باید فعلأ فکر تحصیل و…باشن و از همایون میخواد که اینقدر زنگ نزنه به خونه اونها.
نتیجه این شد که همایون ظرف چهل و هشت ساعت تصمیم گرفت بره اداره مهاجرت پاسپورتش رو پس بگیره و چمدونهاش رو ببنده و راهی ایران شه! هر چی باهاش حرف زدم بهش التماس کردم که اینکار رو نکنه و از خر شیطون پائین بیاد به خرجش نرفت که نرفت، گفتم بابا جون اون چیزی که فت و فراوونه دختره … خلاصه چه سر دردتون بدم تصمیمش رو گرفته بود.. روزیکه همایون اومده بود به انگلیس دوهزار پوند پول آورده بود و یه جفت قالی ابریشمی که البته از خونه پدریمون آورده بود و در مدت شش ماه  بودنش در لندن جمعأ یک هفته کار کرد و روزیکه میرفت من مطمئن شدم که  همون دوهزار پوند رو با خودش برمیگردونه، همینطور قالیچه های ابریشمی رو. البته بازم کلی سوغاتی واسه نامزدش خرید و من هم به غیر از پر کردن جای پولهائی که از دو هزار پوندش خرج کرده بود، واسش یه چمدون شیک ازفروشگاه  بریتیش ایر گرفتم و یه ما کت هواپیما و همینطور واسش یه دست کت و شلوار رسمی با اون شال های کمری خریدم که مخصوص داماداست و یک پیراهن و پاپیون ، روزیکه داشت میرفت کت و شلوار رو پوشید و خیلی خوش تیپ شده بود .
من و هلن هر دو تامون وایستادیم و رفتن همایون رو نگاه کردیم، فکر کنم نه تنها ما بلکه خیلی از مسافر ها توی فرودگاه هم داشتن بهش تماشا میکردن مخصوصأ دخترها حق هم داشتن خوب، واقعأ مثل هنرپیشه های هالیوودی شده بود فقط از این افسوس میخوردم که چطور همایون به بهترین فرصت زندگیش پشت پا زده و میره و یه حس ناشناسی به من میگفت اگه فرنوش یا خانوادش  حتی با دیدن همایون در ایران هم نظرشان رو تغییر ندهند چی میشه؟؟
خلاصه همایون رفت و ما برگشتیم ،همایون خواسته بود که به خونواده اطلاع ندیم که داره برمیگرده میخواست یکهوئی زنگ خونه رو بزنه و مامان و بابا رو سورپرایز کنه ، بهش گفتیم پس به محض رسیدن به ما اطلاع بده و از اونجائیکه منتظر تلفن همایون باید میموندیم هلن هم اومد خونه من و طرفای عصر بود که همایون زنگ زد و رسیدنش رو اطلاع داد و اینکه چطوری مامان و بابا  شکه شده بودن از برگشتنش…بعدش هلن گوشی رو گرفت و حرف زد .
از آخرین صحبتم با همایون بعد از رفتنش دیگه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم چون خودش که زنگ نمیزد و هر وقت هم من زنگ میزدم خونه یا استودیو یا مامان برمیداشت و به محض شنیدن صدای من گوشی رو قطع میکرد یا کسانیکه اونجا کار میکردن برمیداشتن و به خواست مامانم که استودیو رو اداره میکرد دائم منو مودبانه سر میدواندند …اون روزها هنوز موبایل و این وسایل ارتباطی امروزی در ایران نبود. ولی مطمئن هستم که با هلن همیشه در تماس بودن، حتی در زمانیکه تلفن خونه اش نصب نبود میرفت به باجه تلفنی که چند قدم با خونه اش فاصله داشت یه تک زنگ میزد بهشون و اونها بلافاصله با اون شماره تلفن باهاش تماس میگرفتن.
ولی حتی هلن هم هیچ چیز از سرنوشت عشق و عاشقی همایون و فرنوش به من نمی گفت حال یا خبر داشت یا نداشت من نمی دونم.
جائیکه هلن و همایون واسه اینمدت زندگی میکردن، ساختمانش بیشتر شبیه به یه بیمارستان بود ، یعنی وقتی وارد میشدید اول اتاق نگهبانی  ودفتر بود بعد وارد هر طبقه که میشدید حدودأ بیست تا اتاق بود و در دو انتهای هر طبقه یک سالن قرار داشت که به اصطلاح آشپزخانه عمومی  بود و اجاق گاز و میز و صندلی و کابینت داشت، و در هر طبقه حدودأ سه یا چهار سرویس بهداشتی  عمومی هم وجود داشت. البته علتی که اونها رو در اون هاستل جا داده بودند بخاطر کسالت جسمانی هلن بود و اکثر کسانی که در اون هاستل در انتظار محل اقامت دائمی بودند یا کهولت سنی داشتند یا کسالت جسمانی و یا برخی زنان باردار بودند و علت جمع کردن این افراد در چنین مکانی اول این بود که پرسنل این مرکز دوره های پزشکی را گذرانده بودند و در صورت بروز هر مشکلی میتوانستند که سریعتر کمک های اولیه را شروع کرده و در صورت نیاز افراد را به بیمارستان راهی کنند ، البته شرایط هلن اورژانسی نبود ولی به هر حال میبایست که تحت سیستم خودشان متقاضیان را طبقه بندی میکردند و خوب همایون هم چون به عنوان مراقب هلن معرفیش کرده بودیم همونجا بهش یه اتاق مجزا داده بودند.

بعد  از رفتن مامان، رفت و آمد ما  هم کمتر شد، صبح ها من یا سر کار بودم یا کالج و عصر دیر وقت میامدم خونه و اونها هم کلی دوست پیدا کرده بودند و کالج میرفتن و مشغول زندگیشون بودند، من آخر های هفته میرفتم ورشون میداشتم و میرفتیم گردش و یا میامدن خونه من و عصرش برشون میگردوندم . تا اینکه هلن یکروز بیخودی با من سر هیچی  دعوا شروع کرد و گفت: دیگه دنبال من نیا من نمیخوام با تو بیرون برم. و بعد از اون هر وقت من میرفتم فقط همایون میومد و میرفتیم و یه دوری میزدیم و البته بعضی وقتها به ندرت هلن هم میومد تا اینکه با رفتن همایون به ایران من موندم و هلن وقتیکه از فرودگاه برگشتیم به من صریحأ گفت : فکر نکنی که حالا که همایون رفته هر روز راهت رو بکشی بیای اینجاها اگه کاریت داشتم بهت زنگ میزنم.
 هلن تماسی نمی گرفت و من هم چون حوصله جر و بحث نداشتم کاریش نداشتم تا اینکه  یکروز وقتی تازه رسیده بودم خونه بهم  زنگ زد و گفت: خونه منو دادن و یه پولی هم دادن که وسایل بخرم بیا بریم وسایل بخریم، از این خبر خیلی خوشحال شدم و قرار گذاشتیم تا فردا بعد از کار برم و برش دارم و بریم وسایل بخریم  وقتی ازش پرسیدم چقدر پول دادن تا وسائل بخری گفت چهار صد پوند خلاصه همه چیز وسایل لازم رو مثل مبل و تخت و پرده و…  خریدیم ومقداری هم من روی پولش گذاشتم تا بتونیم وسایل شیک تری بخریم و خوب خرده ریزهاش رو هم که مامان از ایران آورده بود. در ظرف یک هفته یا ده روز خونه اش رو چیدیم و من پرده هاش رو دوختم …خونه نقلی و شیکی شد و من بهش گفتم حالا باید یه مهمونی بگیری و دوستات رو دعوت کنی… خیلی ذوق زده شده بود و هیجان زیادی داشت تا مهمونی بگیره و قول دادم  خریداشو بکنم و برای مهمونیش غذا بپزم که همینطور هم شد. روز مهمونی همه اومدن به غیر از مهمونی که بعدها  فهمیدم که  واسه  هلن خیلی عزیز بود، و چون هنوز تلفن خونه هلن وصل نبود ازم خواست تا با موبایلم به یه جائی زنگ بزنه..وقتی داشت صحبت میکرد من متوجه شدم که داره با یکی از کارکنان هاستل بنام جوئی صحبت میکنه و ظاهرأ اون بهش میگفت که نمیتونه بیاد و هلن هم اصرار میکرد که بیاد…خلاصه هلن ناامید تلفن رو قطع کرد و وقتی اومد توی سالن در چشماش از اونهمه شوق و ذوق دیگه خبری نبود، و چهره اش مثل گلی بود که یکهو پژمرده شده بود دوستاش متوجه ناراحتیش شدن و وقتیکه علت رو جستجو کردند و متوجه شدن که واسه نیومدن جوئی ناراحته هر کدوم سعی کردن یکطوری آرومش کنن و من موبایلم رو برداشتم و رفتم بیرون و با همون شماره ای که زنگ زده بود تماس گرفتم و وقتی با جوئی صحبت کردم و گفتم که چرا به مهمونی نمیاد؟ گفت: اینطوری بهتره…پرسیدم چرا؟ گفت الان کارم تازه تموم شده و باید برم خونه  ولی فردا شیفت شب هستم و ساعت شش میام سر کار لطفأ تماس بگیرید باید نکاتی را با شما در میان بگذارم…

ادامه دارد…