1409-62

کشف عمق درون

باد می آید. سفیرکشان از درز پنجره تاب میخورد می ریزد توی اتاق می خورد بر پشت بام. شاخه ها را در یکدیگر می پیچاند. صندلی ها را چپه می کند. زوزه اش از درون لوله شومینه به داخل اتاق نشیمن نفوذ می کند…
… پرنده ها رفته اند. زودتر از انسان ها خطر را حس کرده اند. جایی در آغوش هم پناه می گیرند. نمی شود تشخیص داد در کجا پنهان شده اند. در زیر شاخ و برگ ها،نامرئی میشوند.
… توده های ابر، لحظه به لحظه غلیظ تر می گردند. بزودی از اعماقشان انفجاری به گوش خواهد رسید و زمین آب باران خواهد شد. به انتظار این اتفاق با شکوه تنهایی را جشن می گیرم…
… با یک قلیان پر توتون و پر آتش نشسته ام بر روی فرش. دود آلبالوئی طعم را پشت هم در گلو فرو می برم. از اینکه شنونده تکرارها و گوینده تکرارها نیستم، خرسندم.
… بی آنکه در محفلم کمبودی احساس کنم، با خود می آمیزم. مدتی است از انتخاب های بی مصرف دست کشیده ام. نیرویی درونم را به وجد می آورد که ازحرف یا از انسان نیست. در پی شادی نمی دوم. این شادی است که خود را در من میدواند…
… همیشه همینگونه بوده است.انگار نوعی خیره سری در ذات طبیعت خواستن ها است که تا در پی اش می دوی از تو فاصله می گیرد. سریعتر می رود تا تو را به خستگی مفرط بیندازد اما به محض اینکه روی بر میگردانی از غرور و بی اعتنایی ات سرخوش میشود.دنبالت می کند. مثل کبوتر می نشیند بر روی بام خیالت…
… بدنبال شادی نیستم. چون آنچه حضور و وجود دارد، بدنبال گشتنی نیست.خودش می آید فقط باید صبور بود. بجای این جستجوی بیهوده، در پی سر نخ و بهانه ای هستم تا درونم را شخم بزنم. قدری کند وکاو در کنار چشمه درون با زمزمه سر دادن،راه را باز خواهد کرد…
…کلبه های متعددی در وجودم هست که کمتر فرصت کوبیدن کلون درهایشان را داشته ام. شاید در هر کلبه غوغایی است  که گوشهایم نمی شنوند و چشمهایم نمی بینند. از خود پرهیز کرده ام…
… پرده ها را پس زده ام تا برخورد دانه های بلورین باران را بر پشت پنجره ها نگاه کنم. در برخورد و آمیزش باران با زمین، نغمه ای جادویی نهفته که مرا به هزار و یک شب میبرد…یک به یک چهره ها ونامهایی که فراموشم شده ودر دورانی لابلای زندگیم تنیده بودند، سوار بر قطار ذهنم، با تبسم دست تکان می دهند و میگذرند. با اشاره میبرندم به خاطره ها. به شیطنت های مشترک با دختران روزهای غوغایی که هیچ روزش نبود که یکی از بینمان عاشق نباشیم و با گداز عشق، گل نگوئیم وگل نشنویم. هم حسرتمان در عشق بود هم شور و رویاهایمان. خواب و بیداری هایمان هم… جز تب و تاب خاطرخواهی، هوسی دیگر در سر نبود که همان کافی بود تا گل هستی را فریبا و دلنواز انگاریم. یگانه ثروتمان، گردش خون شوریده حالی بود و بس که متمولان جاه و مقام بر ما رشک می بردند!! تهی دستان سعادتمندی بودیم…
… لیز میخورم و میروم به خیابانهای پر برف تهران در روزهای سرد زمستانی که از داغی روح، می خواستیم خود را برهنه کنیم…

1410-79

…دست در دست یکدیگر، با پاروی چکمه ها، بر روی برف ها، جاده های باریک باز می کردیم و اگر از پشت سر تعقیب می شدیم میخورد به یک کافه دنج با نورهای آبی رنگ و پرده های توری شیری  قهوه ای رنگ و مبل های چرمی قرمزی که میشد ساعت ها راحت و دلچسب درونش لمید. با طنین موزیک لطیف و دلنواز خوانندگان ایتالیایی تنها با یک فنجان شیر قهوه و تکه ای شیرینی تر، ساعت ها از هیچ، حرف و سخن بافت و نه به سیری رسید و نه به اغناء… وزیر چشمی بی آنکه کسی را متوجه کنیم، گروه پسرانی را می پائیدیم که در فاصله کمی از ما نشسته بودند- از همان قهوه وهمان شیرینی تر میخوردند و شاید حرفهای شبیه به ما می زدند و زیر چشمی وگاه با بی پروایی بیشتر، چشمهایمان را نشانه می گرفتند…
… آن دوستان شیرین تر از جان، امروز کجا رفته اند؟ خود به فرسنگها دور از خاک مادری پرت شده ام. آنها کجایند؟ بر روی زمین راه میروند یا در زیرزمین در سکوتی ابدی فرو رفته اند؟… هر کجا که باشند در این لحظه برایم چنان زنده و پررنگ اند که گویی روبرویم، بر روی همین قالی نشسته اند و به همراهم قلیان دود می کنند. حتی تجسم چنین خاطراتی برایم مسرت آور است…
… سودای شیرجه به عمق درون را دارم. باید سطح آب را بشکنم. پائین تر بروم. اگر دستهایم را بگذارم بر کف دریا خود را فتح کرده ام. ضمن اینکه نیروهای گمراه کننده اراده ام را محاصره کرده اند در پی فتح خویشم….
…نمی توانم تماشاگر باقی بمانم. بازیگری زیبنده تر در قالب طبیعتم می گنجد. هوس دارم آنچه در اطراف می بینم را با جوهر احساس، درجوهر قلم پر کنم و خطوط سپید کاغذ را واژه کوبی… به بی شکلی ها شکل دهم. بر بی رنگی ها رنگ بپاشم و هر آنچه که هم شکل دارد وهم رنگ را شکیل تر و خوش آبرنگ تر نمایم. اگر بتوانم کف دریا را لمس کنم…
… عمر پیراهن هایم از من بیشتر خواهد بود. سریعتر از گنجه ام فرسوده خواهم شد. معهذا اگر ابرها به بارش ادامه دهند، طول عمر خواهم یافت چرا که زمین خشک وروح خشک هر دو یکسان ترک بر میدارند. در آبیاری است  که هر جوانه از زیر خرمن خاک بیرون میزند و من با ریزش باران، جوانه های جوان میزنم…
… با خود بودن راجشن گرفته ام. همیشه می توان دیگران را یافت و اوقات را مملو از تنوع کرد. اما خود را یافتن، سخت بدست می آید و گاه هم دست نیافتنی است. بر زورق خیال نشسته ام…
پس چرا خلوت خود را بر هم زنم وقتی در درونم اینگونه غوغا برپا است؟