1415-66

خوشبختم

خوشبختم، چرا که زنده ام. این کافی است که انبوه ذرات شناور گشته در جهان هستی را به زیر دندانها بگیرم و مزه کنم…
… هنوز مشامم بر بوی رازقی ها چنگ میزندو چشمانم پس از هزاران هزار روز از عمرم، در پس پرده کشیدن ها و پرده گشودن ها،طلوع خورشید را نظاره می کند…
بیشماران پس از من متولد شده، طراوت جوانی را نچشیده، رفته اند! آیا حق آنها را خورده ام یا از سهم خود برداشت میکنم؟
همین دیروز نوزاد تازه تولد یافته ای، در آغوش مادر از فرط گرسنگی، چشم از زیبایی ها فرو بست! بسیار جوانانی که حسرت جوانی و ترکیب زیبایشان را داشتم، که با اصابت یک حادثه، از گردونه حیات خارج شدند. از خود می پرسم: چرا تا بحال حادثه ای گریبان مرا نگرفته است؟ اگر این از یک بخت خوش بوده، پس خوشبختم.
… دو چشم تیز دارم تا پرواز عقاب ها را از دوردست ردیابی کند و جمع پرستوها را به هنگام سیاحت در دل آسمان، بشمارد…
اگرنبودم نه روز تکرارمیشد نه شب نه هیچ فصلی. چرا که حّک یاد و خاطره در ذات هیچیک از این جریان های طبیعت نیست و این منم که با گردشم در گردونه هستی، تاریکی، روشنایی، سردی وگرمی شان را ثبت میکنم. به هر پدیده معنا می بخشم. به تصویرشان می کشم. به ستایششان می نشینم. با رفتن و آمدن شان به صحنه کف میزنم. از ضمیرشان نخ های ابریشم می ریسم تا با سوزن قلم بر پارچه سپید صفحات کاغذ، خامه دوزی کنم…
… می دانم رزهای رنگین دور و بر خانه ام، عمری طویل تر از من خواهند داشت هرچند کودکانی هستند  که با دستهای خودم در زمین قلمه زده شدند. از آب پاش پیچیده در دست من واز باران وخورشید تغذیه کردند. در زیر شوق نگاه و آوازهای نرمم، قد کشیدند. بدیدنم عادت کرده اند. به لمس دستهایم هم معتادند. مادرانه دلواپسسان هستم مبادا بعد از رفت من، ازغم، بمیرند و نوازش را از نگاه و دستی دیگر پذیرا نشوند! نگران آن درخت سرو هم هستم که باد تخم هایش را آورد ریخت مماس نرده های آهنین باغکم تا ریشه دهد. از بطن مادر خاک بیرون آید. در زیر آبشار خورشید، ژولیده وار به جوانی رسد. بدون لحظه ای ایستائی، با تکان خوردن های غمزه وار، برایم غمزه کند و نگاه جذب کننده مرا برخود خیره… این سرو سه سالی می شود که همسایه دیوار به دیوارم شده وهمبازی گل دختران رزهایم…
… آری من مادرم چراکه خوشبخت نباشم.مادر یاس های توی گلدان و شمع دانی های نارنجی رنگ  و گل های آفتابگردانی که هر بهار در چهار دیواری ملکم  می رویند. حتی مادر گل های وحشی ریزنقش سفید و زرد و صورتی هایی که طرح روی پارچه پیراهن دختران روستائی را دارند و بر روی چمن ها می رویند و هر زمان باغبان حین کوتاه کردن چمن ها، با دستگاه ماشینی، از گردن دروشان می کند، در دل می شکنم اما دم نمی زنم چون می دانم ریشه درخاک دارند و دگربار خود را بازسازی خواهند کرد. ازعلف های هرز نگفتم. اگر نزدیک نشینشان شوی، قد و بالایشان را برانداز کنی، زیبایی جادوئی خود گل ها را دارند هرچند که به هرزه نشینی، عادتی دیرینه دارند…
… خوشبختم چون دلواپسی های کودکی ونوجوانی و جوانی را پشت سر نهاده ام. هرچند در ته ذهن، رویای یکبار بازگشت بسویشان را دارم. می دانم رفته اند و رفته گان باز نمی گردند. کودکی ام مرد. نوجوانی و جوانی ام هم، اما من هنوز زنده ام ونفس می کشم…
زمانی که کودکیم چهار دست و پا در زندگی غلطت  می زد و نوجوانی ام در عصیان ها بی پروا می دوید و جوانی ام از پرتگاهی به پرتگاه دیگر می پرید تا شاید بر روی زمین صافی پا گذارد،  هیچکدام هرگز مانند «من دیگر شده» اینهمه صاحب بینائی و شنوایی نبودند. درخامی، خام خواری میکردند وطعم لذیذ لقمه های پخته طبیعت را نچشیده بودند تا عمری شیرین تر را سیر کنند.

1415-67

… اما همه آن (من ها) در دوره های مختلف ضمن شوریده گی و جذابیت، نارس و بلند پرواز بودند. بی آنکه ازکوتاهی عمر خود آگاه باشند، چه بهتر که نشدند  شاید درجا دِق می کردند. هیچیک از آن سه نسلم دراندیشه اینکه عمری به عمر گل دارندنبودند. فقط ازخود طراوت، نشاط و زیبایی می پراکندند…
من همانطور که مادر گلها و گیاهان پیرامون خانه ام هستم، مادر آن کودکان از نسل رفته نیز هستم که گاه گاه در فراقشان اشک می ریزم.عمر طولانی از آن خودم شده، هرچه طولانی تر پیش میروم، دلم بیشتر بر پرپر شدن زودهنگام آن فرزندان دلبندم می سوزد. تقدیر چنین بود…
…خوشبختم که هستم وحتی درد کشیدن را حس می کنم.دیگر بدنبال خدا نمی گردم چرا که او را یافته ام و میل ندارم نشانش را با دیگری تقسیم کنم.این یک راز است واگر برملا گردد،ا رتباط در هم می ریزد…
… درنوجوانی ام که مدتی است از دیده گانم پنهان شده، به دنبال چادر مادر در مساجد و حرم عبدالعظیم، در پی خدا می گشتم . زیر چشمی مادر  را می پائیدم تا با  انگشتان چروکیده اش، مکان او را نشانم دهد. اما مادر حواس پرت تر از آن بود که رد عبور خدا را بگیرد و مرا هم ملتفت سازد. او فقط قادر بود از سبو، تشنگی ام را سیراب کند. از درون مطبخ تاریک زیرزمین، گرسنگی ام را هم.  بهانه جویی هایم را هم تلطیف میکرد اما، در شناخت اسرار، در سراشیبی  رهایم کرد زیرا خودش نیز به آن مسیر می رفت… در کولاک های گذار بودکه خود، خدا را یافتم. یافته ای که درهیچ تعریف وتوصیف نمی گنجد. نه لمس کردنی است نه شنیدنی و دیدنی. فقط حسی است پر رنگ که او را با تمام جاذبه هایش در بین هر رگ و مویرگ و یاخته، سیلان می کند وروح را دراین سیلابه وارسته بار به همراه می برد…
حتی در جستجوی خاطرخواهی های رنگین هم نیستم.دلداده گی های شورافزایی که عرق ریزان روح و جسمم را مرطوب نگه میداشتند رطوبت های طاقت فرسایی که استخوان هایم را از درد می ترکاندند. هم زنده نگه ام می داشتند هم به صلابه ام می کشیدند. مخلوط شهد و شرنگ از افسانه های زودگذر…
… اما در کاویدن هایم، شعله های عشقی دگر را یافتم که نه از من می کاهد و نه پس گرفتنی است. فراخ بال است و سائر. شاید بتوانم این نعمت را با دوست و دشمن به اشتراک بگذارم…
خوشبختم. علیرغم اینکه عینک ذره بینی بر روی چشمها دارم، وسعت دید و نگاهم گسترش یافته. شنوائی ام هم، چین و شکن ها را تیز تر می بینم و می شنوم، از کوچکترین کوچکترها، در درون اوج می گیرم. می توانم به غنچه بنگرم و مسیر رشد و شکوفائی خودم تداعی گردد. برپرواز شاپرک نازک لطیف پر زرد و سفید رنگ چشم بدوزم و برگردش هستی ارج نهم . به صدای برخورد چکشی بر تخته چوبی، از دوردست گوش بسپارم و سازنده گی را در ذهن حین دراز کشیدن، دوره کنم…
آیا تو از برخورد بوی آب با چمن نشئه می شوی؟ چه شوری دارد!
… واز برخورد واصابت شیئی بر نقطه ای که نه می توانی شیئی را تشخیص دهی و نه نقطه فرودش را.اما همانند شکستن حباب بر روی آب، یک لحظه درتارهای صوتی گوش می شکند. آزارت نمی دهد که – هوشیارت می کند.
…کاش آن سه دخترم « کودکی ام- نوجوانی ام- جوانی ام» امروز در میانسالی با من بودند و از بین ازدحام و انبوه، آواز فاخته خوشبختی را می شنیدند و یک دم پیش از هجرت، در وادی ایمن می نشستند و گلوئی تر می کردند.
…این زمان که از سراب به چشمه سار رسیده ام، محموله سنگین از پشتم بر زمین افتاده، وزن پر کاهی را گرفته ام…
پس هستم، نباشم؟

Email: [email protected]