1409-62

دوگانگی

میروم به زیر آفتاب. اما شعاع سوزان بر روی پوستم سوزن های سرد و یخ زده میریزند. این تاثیر انسان های سردمزاج وسرد سیرت بوده که اینگونه ام کرده است. به این میمانم که در یخچال جاسازی شده ام و هیچ حرارتی منجمد شده ام را باز نمی کند…
…مدام میخورم به شوره زارهایی که با هیچ بارشی خیس نمی گردند چراکه استعداد جذب را از دست داده اند. در زیر هیچ چشمه ای طراوت را بخود نمی گیرند اما قادرند با دستهایشان هر چشمه ای را بخشکانند. آدمهای سرد مزاج – سرد روح و سردنگاه!
… بنظرم می آید تعداد ماسک های صورتشان بر تعداد کلاه گیس های زنان فالگیر فزونی گرفته. خوش رو و خوش ترکیب هایی که خوئی تلخ و ترک خورده در زیر سیمای دلپسند پنهان کرده اند!
واژه های شوریده گی ام مبدل میشوند به قندیل های یخ آویزان در درون تونلی غیرقابل عبور. هم لال می گردم هم خالی از ذهن.
… دوباره و ده باره خود را می کشانم به زیر آفتاب تا شاید آب بشوم. باز بشوم و با جاری شدن در خود، شناور گردم درحس های خوشرنگ…
…تصاویر کدر و سیاه را از خود گردگیری میکنم، به صدای زوزه شغال ها گوش می سپارم که در دل شب از قعر جنگل پشت اتاقم، فضا را احاطه کرده اند. میدانم قیل و قالشان برای دریدن من نیست. باتکه ای گوشت و سیری شکم، راهشان را می گیرند و میروند. خوراک را از آنها دریغ نمی کنم.
… گاه از وحشت انسان های دوروبرم، با پرندگان می آمیزم تا گونه برجسته دیگری از زندگی را تجربه کنم. بی انکه فرصت در آغوش کشیدنشان را داشته باشم، مشتهای پر از دانه را می پاشم بر روی چمنی که هر روز مثل باند فرودگاه بر رویش فرود می آیند، با منقارها دانه چینی می کنند اما با شنیدن صدای پایم، کوتاهتر از یک چشم بر هم زدن پر می کشند. هر چند روزی رسانشان هستم و هر روز سفره گسترشان، اماهرگز با من نمی آمیزند. فقط روحم را پر زنان بر روی بالهایشان میگذارند و با خود می پروازانند. همین برایم کافی است. گاه به پیوندشان رشک میبرم…

1409-61

… از جنس آدمیزادم اما چرا اغلب خود را هیچ شبیه نمی بینم؟ در صف خرید، کنارشان می ایستم- در استخر پر آب موازیشان شنا می کنم . پوشاکم هم از بازار آنها است. شانه سرم، سرمه چشمانم هم. معهذا پیاپی درحال گریختنم. آیا این حس بیگانگی در تک تک آنها نیز شناور است یا اینکه این منم که با ابهام با خود سخن می گویم؟ آیا ما ابلیس هایی هستیم که فرشته وار در کنار هم اغواگری می کنیم بی آنکه به روی خود بیاوریم؟ کاش میشد در پناهگاه روح یکدیگر پناه گیریم.
… پاورچین پاورچین روزها را سیر می کنم. مثل قایقرانی که در دل اقیانوس موجها را می شکافد و پیش میرود، میروم. اوج هایم در موج ها می شکنند و ریشه ام هم در زیر باران و هم درکویر می سوزد و جز بوته ای خشک از من نمی پروراند!
… افکارم به اینجا که می رسد وحشتی از تخریب خود ندارم. مگر نه هر آنچه فرسوده شده را باید در هم ریخت و خشت را از نو بر روی خشت نهاد.
… هیچ چشمی دقیق تر از چشمان خودم مرا نمی بیند. بین شکاف جسم وروح می نشینم و به دو پاره گی ام می نگرم. چشمانم نظاره گر دو موجودی است که از یکدیگر فاصله می گیرند…انگار به غارت رفته ام!
… بر روی برهوت ایستاده ام به امید بازگشت به خود. عین انتظاری که کودک بر سر راه مادر از کوچه می کشد.کودکانه می ایستم بدون برداشتن گامی به جلو. واهمه از گم شدن، به اضطرابم می اندازدم. تا این نیمه رفته از من، به من باز نگردد، به درون ازدحام نخواهم رفت در چشم کسی نگاه نخواهم کرد.دستی را نخواهم فشرد. حتی از پاشیدن دانه برای پرندگان هم تردید خواهم کرد مبادا پرتو عشق را در دانه هایم نبینند و با ا کراه به زیر منقارها بگیرند!
…با خود به جدل افتاده ام. بافته های کهنه را می شکافم آنچه رشته ام باتمام ضخامتش، گرمم نگه نمیدارد!
… به صرافت افتاده ام یک قالب در یک تن نیستم. قالب های دگرگونی را میمانم که رو در روی یکدیگر، شمشیر می کشند تا یکی شان از میان برخیزد و نبرد را از آن خود کند.
… در خود می سوزم بی آنکه خاکستری برجای نهم. مرام من خاکسترنشینی نیست. یک حس زایائی مداوم و دردکشیدن در طبیعتم نهادینه شده. خلاء هایم حباب هایی را می مانند که در پی هم می ترکند و دوباره از نو، شکل می گیرند. شاید فرح بخشی ام از ژولیدگی روحم نشئت می گیرد… به این می ماند که در خوابی عمیق فرو رفته ام اما با چشمان باز!
… باورم شده که هیچ حالتم درجای خود پایدار نخواهد ماند. یکبار دیگر در نشاط غوطه خواهم خورد و بسوی آنهایی که ازشان گریخته ام، پر خواهم کشید. به آغوششان خواهم برد و جاه طلبانه به هیاهودعوتشان خواهم کرد.
…در آزمایشی دیگر، خود را با محیط پیوند خواهم زد. این نیاز است که مرا از آنچه گریخته ام دوباره باز می گرداند!
… وقتی قحطی رفت وباران بارید، برگ خشکی را دوباره سبز شده یافتم و شاخه ای که گل بر روی دستهایش پلاسیده بود، دوباره غنچه زد.
… تلألو الماس نگاهی، نشانه ام می گیرد. از درون چشمانم، گیاهی جوانه خواهد زد…