1336-72

 قسمت دهم

شب بود که بابا تماس گرفت و بعد از یه سلام احوالپرسی مختصر بلافاصله گفت خوب تعریف کن ببینیم چطور شده ؟
– هیچی وقتی بردیمش بیمارستان و معاینه اش کردند گفتند که باید چند روزی بستری شه به نظر کمی دچار کم خوابی شده و اگه کمی تحت نظر باشه و استراحت کنه خوب میشه.
– آخه چطور شد که سر از بیمارستان در آوردید؟ یعنی شرایط طوری بود که باید به بیمارستان میرفتید؟
بله راستش برده بودمش خونه دوستش اونجا برخوردی کرده بود که وقتی رفتم  سراغش دوستش پیشنهاد کرد که بلافاصله باید به بیمارستان ببریمش و وقتی بردیمش همان شب بستریش کردن، شما نگران نباشید من هر روز پیشش هستم .
فردا وقتی رفتی بیمارستان تماس میگیریم که باهاش صحبت کنیم..
فکر نمی کنید بهتر است که یه دعوتنامه بفرستم تا مامان بیاد اینجا و ازش مراقبت کنه؟ به نظر دکتر کمی هم میتواند به دلیل دوری از خانواده و…باشد.
حالا ببینیم یا من یا مامان کداممان میتوانیم بیائیم اونجا حالا فعلأ باید دید که چه میشود
باشه خداحافظ فعلآ ..فردا تماس بگیرید حدودای ساعت 3 به وقت خودمان آنجا هستم
-خوب فعلا خداحافظ
روز بعد دوباره مرخصی نیمه وقت گرفتم تا با عجله به خانه رفته و غذا برداشته و به بیمارستان بروم ..وقتی از دفتر بیرون میرفتم رئیسم که یک پاکستانی بود  دنبال من آمد و گفت کاملا درک میکنم در شرایط سختی هستید و امیدوارم که بزودی حال خواهرتان خوب شود ولی من باید بگویم که اینروزها تمامی کارها به تعویق افتاده و ما نمی توانیم که بیشتر از این کارهای دفتر را به تعویق بیاندازیم به نظر من بهتره که فعلا شما به خواهرتون توجه کنید و بعد از رفع مشکلات ببینیم چه میشود …
– یعنی منو اخراج میکنید؟
من متأسفم ولی باید به کار خودم فکر کنم ما یک شرکت بزرگ نیستیم و کوچکترین تأخیری در کارها یعنی از دست دادن پول شما باید این رو درک کنید در ضمن استخدام شما هم که رسمی نیست و بطور پیمانکار هستید پس لطفأ از من ناراحت نشوید…فردا هم بیائید برای تصفیه حساب..
بله خیلی راحت با چند کلمه کارم رو از دست دادم..ولی در اون لحظه وقت نداشتم که به این مسئله فکر کنم باید میرفتم بیمارستان، هلن نشسته بود روی زمین راهرو و داشت سیگار میکشید طرفش رفتم
چرا اینجا رو زمین نشستی؟
بتوچه …دلم میخواد اینجا بشینم با من کاری نداشته باش آوردی انداختیم اینجا کافی نیست؟
-باشه پاشو بریم روی تختت بشین واست غذا آوردم بخور بعدش هم که بابا میخواد زنگ بزنه تا باهات حرف بزنه!
انگار از خبر تلفن خوشحال شده بود یه برقی تو چشماش درخشید ..
-از کجا میدونی خودش گفته زنگ میزنه ؟
-آره دیشب زنگ زد و گفت پیشش باش ساعتهای سه زنگ میزنم.
خلاصه بلند شد و رفتیم رو تختش نشست  ازش خواستم کمی غذا بخوره گفت میل نداره، حدودای ساعت چهار بود که تماس گرفتن و من گوشی رو دادم بهش تا خودش جواب بده  ..
– الو سلام بابا…آره خوبم …امروز قراره یه دکتر دیگه هم منو ببینه …. نه …نه …
اون مشغول صحبت با پدر بود بعدش گوشی معلوم بود که مامان گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد…بعدش هم همایون گوشی رو گرفت و حرف زد باهاش دست آخر گوشی رو طرف من گرفت و گفت بیا بابا کارت داره..
– الو..بله؟
به این حرفی که میزنم خیلی دقت کن به محض اینکه حالش بهتر شد تمام  کارهاش رو انجام بده و وسیله هاش رو جمع کن و بفرستش ایران متأسفانه من نمیتونم بیام لندن و مامان هم که کلی مسئولیت اینجا داره و به هیچ وجه نمیتونه که بیاد اونجا …حتمأ به این نکته توجه کن باز هم باهات تماس میگیرم…فعلا خداحافظ
– باشه خداحافظ.
بعد از اون من و اون رفتیم به اتاق دکتری که اومده بود تا به همراه دکتر رابرتسون و ویوین با ما صحبت کنن وقتی وارد اتاق شدیم دکتر ازش پرسید
– خوب عزیزم امروز چطوری ؟
– خوبم …
– باشه الان ما میخواهیم که کمی باهات صحبت کنیم تا ببینیم چطور میتونیم بیشتر و بهترواسه بهبود بهت کمک کنیم..حالا من میخوام بدونم که در چه سنی فلج شدی و دلیل فلج شدنت چی بوده؟ البته میدونم شاید برات سخت باشه در این موارد صحبت کنی ولی ما باید تا اونجائی که میشه در مورد شما اطلاعات کافی داشته باشیم تا بتونیم کمکت کنیم.
من سه سال و نیمه بودم که سرما خوردگی شدید گرفتم بعدش دکترا گفتن به خانوادم که پولیو گرفتم یا همون فلج …
آها که اینطور..خوب شما قبلأ هم در چنین شرایط روحی قرار گرفته بودید که احساس افسردگی و …کنی؟
– نه هیچوقت…
بعد ویوین از هلن خواست که از اتاق بره بیرون تا بتونن با من صحبت کنن اون هم پاشد و رفت بیرون و موقع رفتن به من نگاهی کرد و گفت:
– مواظب حرف زدنت باش ها …چیزی نگی که منو واسه همیشه اینجا نگه دارن
بعد از اینکه اون از اتاق خارج شد دکتررابرتسون گفت :
– خوب شما چند سال با هم اختلاف سنی دارید ؟ شما بزرگترید درسته؟
نه ، خواهرم از من تقریبا هیجده ماه بزرگتره من بچه دوم هستم.
چند تا خواهر و برادر هستین؟
من و خواهرم و تنها برادرم که اینجا بود ولی چند ماه پیش رفت ایران.
روابط شما و خواهرت چطوره؟ صمیمی هستید؟
خوب اخیرأ خواهرم یه کمی با من با لجبازی برخورد میکرد که من دلیلش رو نمیدونستم و ناراحت میشدم ولی حالا میدونم که بخاطر افسردگیش بوده و میتونم درکش کنم ..اما رویهم رفته با هم خوبیم و من خیلی دوستش دارم..
به نظر ما خواهر شما به بیماری پست پولیو دچار شده..
این یعنی چی ؟
کسانیکه در هر مقطعی از سن بیماری پولیو بگیرند پس از حتی مداواهای لازمه در یک مقطع دیگری از زندگیشان پولیو به سراغشان میاید ..بیماری پولیو یک نوع ویروس است که در ابتدا با یک شوک شدید عمل کرده و میتواند برای سالیان سال موذیانه در بدن بیمار پنهان شده و در مقطعی دیگر با یک تشنج و یا ضربه عاطفی و یا جسمی بروز کند و در مورد خواهر شما به نظر ما به دلیل دوری از خانواده و تغییر مکانی دچار این دگرگونی شده و بیماری نهفته پولیو به این صورت در بیمار بروز کرده ..تشخیص ما این است که ایشون پست پولیو گرفتند …
حالا یعنی چی میشه …تا کی به این حالت میمونه؟ و تا کی باید بستری باشه؟
به نظر ما باید حداقل یک هفته تا ده روز دیگر تحت مراقبت باشه و بعد در صورتیکه احتیاجی به ماندنش نباشد او را مرخص میکنیم..فعلا بهترین چیز برایش استراحته
– میبخشید الان از روزیکه خواهرم اینجا بوده نه حمامی کرده و دائمأ هم از دلتنگیش گلایه میکنه فکر میکنید برای بهتر شدنش کمک میشه اگه من هر روز یه چند ساعتی ببرمش بیرون بگردونمش و یا حتی ببرمش خونه تا بتونه حمام کنه …؟
– پیشنهاد جالبیه میتونه کمک ساز باشه ولی شما وقت دارید تا به این کارها برسید مگر شاغل نیستید ؟
چرا من چند تا کار مختلف دارم ..کاری که باید سر ساعت میرفتم یک آژانس هواپیمائی بود که امروز اخراجم کردند ..چون در روزهای اخیر خیلی غیبت کرده بودم یکی دو تا کار دیگر دارم که زمان خاصی را نمیطلبد کارهای مطبوعاتی با مجله های ایرانی است برای همین فکر میکنم بتوانم از پس این کار مراقبت بر بیایم
پس من از ویوین وایت میخوام که به شما یک برگه مرخصی تنظیم کنه که شما تمامی مسئولیت بیمار را در ساعاتی که با شماست رو تقبل کرده و باید قبل از ساعت هفت به آسایشگاه برگردانید چون وقت داروها یشان است و صبح هم هر ساعتی بعد از 9 میتوانید خواهرتان را با خود ببرید …ولی در صورتیکه بیمار سر ساعت بر نگردد ما این قدرت را داریم تا آمده و از خانه به بیمارستان منتقلش کنیم.
خوب میشه این حرفها رو به خواهرم هم بزنید تا بدونه که هر روز میتونه بیرون بیاد ولی باید قبل از ساعت هفت به اینجا برگرده …
دکتر رابرتسون به پرستاری که در گوشه اتاق نشسته بود اشاره کرد تا هلن رو به اتاق بیاره…چند دقیقه بعد اون اومد و نشست روی صندلی مقابل دکتر.
– شما حداقل یک هفته تا ده روز دیگه باید اینجا بمونید ولی خواهرتون از ما خواستند که بیان و هر روز شما رو ببرند گردش و خانه …تا کمی به بهبودی شما کمک بشه ولی من در شرایطی این اجازه را صادر میکنم که بدون دردسر تراشی هر روز سر ساعت هفت اینجا باشی تا به موقع برای زمان استراحت وتجویز  داروهایتان باشید…خوب شما چی فکر میکنید ؟ موافق هستید؟
– الان میتونم برم بیرون و ساعت هفت برگردم؟
شوق غریب وصف ناپذیری  توی چشماش بود از اینکه میتونست از اون آسایشگاه با کریدورهای متعفن و پر از بیمارش بیرون بیاید و به نظر وقتی دکتر رابرتسون آنهمه اشتیاق را در چشمانش دید نتوانست که مخالفت کند ..
خوب الان ساعت نزدیکهای پنج هست و شما فقط دو ساعت زمان دارید اگر دوست دارید بروید ولی به موقع بازگردید ..ولی از فردا میتوانید هر ساعتی بعد از ده صبح رفته و تا قبل از هفت برگردید، بعد نامه ای را که مجوز خروج او بود را امضا و به ما داد . با چنان شتابی به اتاقش رفت و کیف و وسایل مختصری برداشت و با شوق کودکانه ای گفت زودباش دیدی چی گفت فقط دو ساعت وقت داریم …حتی دو ساعت دور شدن از این خراب شده غنیمته..
 ادامه دارد…