1336-72

قسمت سیزده

هلن بالاخره از بیمارستان مرخص شد و به خانه آوردمش، البته کلی دارو های مسکن و غیره هم داده بودند که میبایست به جای نقل و نبات میخورد ..عصر همانروز حمید و الهام هم آمدند و دور هم بودیم تا به اصطلاح به مریضمون روحیه بدیم شب رفتند و هلن به من گفت که میخواد بره خونه خودش بمونه با هزار زحمت راضیش کردم که بمونه پیش من تا اینکه دوباره از تنهائی کسل نشه و سر از بیمارستان در بیاره و قول دادم که فردا بریم خونه اون و اگه خواست چند تا از دوستاش رو که چند وقته ندیده دعوت کنیم تا بیان و دور هم باشیم اون هم قبول کرد.
فردای آنروز با هم رفتیم و کمی خرید کردیم و رفتیم خونه اش به هر کدوم از دوستاش که زنگ زد یا گرفتار بودن یا مریض بودن و این حرفها مجبور شدم دوباره به الهام و حمید زنگ زدم تا بیان و دور هم باشیم خلاصه اون روز هم گذشت و من هر روز فقط داشتم از ته مانده پس اندازم استفاده میکردم چون نه کار داشتم دیگه نه میتونستم که دنبال کار باشم چون یکطوری باید مراقب هلن میشدم. مجبور شدم دوباره بعد از مدتها برم به اداره بیکاری و به عنوان یک بیکار پول ناچیز هفتگی رو که دولت مقرر کرده بود بگیرم و از اونجائی که اجاره خونه من خیلی بالاتر از اون مقداری بود که دولت متقبل میشد مجبور بودم که آپارتمانم رو پس بدم . کلی با هلن صحبت کردم تا راضی شد واسه یه مدت کوتاه چند ماهه به خونه اون نقل مکان کنم خلاصه رفتم و وسایلم رو جمع کردم و آوردم به خونه هلن ، از یه طرف خوشحال بود چون تمامی وسایل شیک من توی خونش چیده شد و جلوه ای بیشتر به خونش داد و از طرفی هم از همون ابتدا شروع کرد به نق نق کردن که ” مواظب باش ها فکر نکن واسه همیشه میتونی اینجا بمونی زود واسه خودت یه فکری کن و جائی پیدا کن نمونی ور دل من واسه همیشه” خوب این حرفاش رو به حساب بیماریش میزاشتم و با اینکه خیلی دلم رو می شکست سعی میکردم با خنده و شوخی از این حرفها و گوشه کنایه هاش بگزرم.
اون اصلأ ذره ای فکر نمیکرد که من به خاطر اون به این روز افتادم. وقتی دوستاش میامدن به محض اینکه از اتاق خارج میشدم شروع میکرد به پچ پچ کردن و وقتی من به اتاق برمی گشتم بعضی وقتها بعضی از دوستاش که اصلا روزهائی که بیمارستان بود نیومدن و حتی بعد از مرخص شدنش هم بلافاصله به دیدنش نیومدن با گوشه و کنایه میگفتن ” خوب انشا اله کی یه جا میگیرین واسه خودتون چون به نظر باید خیلی سخت باشه که هر دو تاتون تو این آپارتمان به این کوچیکی بمونین مخصوصأ که شما یه گربه هم دارین” .
من از وقاحت اونها ناراحت میشدم ولی وقتی توی همون لحظه توی چشمای هلن نگاه میکردم میدیدم که با قیافه حق به جانب و مثل طلبکارها من رو بر انداز میکنه …از روزیکه من به خونش رفتم سعی کردم به هیچ وجه اجازه ندم که پولی خرج کنه مگر اینکه واقعأ مجبور بودم و پول کم داشتم ..من که تا اون زمان موقعیت های شغلی خوبی داشتم از صبح تا شب مراقب اون میشدم و شبها در یک مرغ سوخاری فروشی که صاحبش یه ایرانی  و نزدیک خونه بود کار پیدا کرده بودم تا بتونم با اون درآمد یک گوشه از مخارج رو تامین کنم  وهم اینکه زیاد راه دور نباشم که اگه مشکلی پیش اومد بتونم زود به خونه بیام، البته موقعیت رو به صاحب مغازه گفته بودم و ساعت هائی که خودش توی مغازه بود میتونستم هر یه ساعت یکبار سریع با ماشین بیام خونه یه سری بزنم و برگردم . روزها سپری میشدن و هلن داشت بهتر میشد که یکهو دوباره شروع کرد به لجبازی و نخوردن قرص هاش من واسه مدتی باهاش کلنجار میرفتم که داروهاش رو مرتب بخوره تا دوباره مشکلی پیش نیاد و راهی بیمارستان نشیم ولی اونقدر گفت که حالش خوبه و نمیخواد که به داروها عادت کنه و…و .. که من هم به حال خودش رهاش کردم و کم کم ساعت های کاریم رو بیشتر کردم به این خیال که دیگه جائی برای نگرانی نیست .
توی این دوره هم هلن دوباره به تشویق من برای سرگرمی هم که بود شروع کرد به کالج رفتن تا هم سرش گرم شه و هم اینکه بتونه بعد از گذروندن دوره های کالج در صورت امکان  وارد دانشگاه شه ..من غافل بودم از اینکه در کالج یه پسر ایرانی که به همراه مادر و خواهرش در لندن زندگی میکردن هم کلاس اون توی” نورت لندن کالج” شده  و ظاهرأ خیلی هم روابط صمیمی داشتن و با اینکه اون پسر یه چند سالی از هلن کوچکتر بود هلن اینبار هم دلش را به او باخته بود، خلاصه یه چند ماهی همه چی خیلی خوب پیش میرفت و چند باری من دیدم که اون آقا پسر به همراه مادر و خواهر کوچکترش به خونه ما آمدند و یکی دو باری هم هلن از من خواست که ببرمش به خونه اونها و خواسته هلن این بود به خونه اونها ببرمش و دو سه ساعت بعد برم و برش دارم دقیقأ مثل یه راننده که برام مهم نبود اونقدر که میدیدم خوشحال هست و دوستای جدیدی پیدا کرده واسم کافی بود..ولی کم کم این خوشحالی های هلن به پایان رسید و دوباره شروع کرد به رفتارهای عجیب و غریب واز خوردن داروهاش هم امتناع میکرد، یه روز از سر کار حدودای ساعت 1 نصفه شب بود که اومدم تا در رو باز کردم دیدم در آشپزخونه بسته است ولی چراغ روشنه و صداش رو شنیدم که میگفت بیا اینجا کاریت ندارم …بیا اینجا در رو که باز کردم دیدم چاقوی آشپزخونه تو دستشه و بیچاره هانی “گربه ” منو که اندازه دنیا دوسش داشتم رو صدا میکنه…با عجله گفتم :
با گربه چکار داری؟
– ببین تو دلت میخواد که من حالم خوب بشه؟ یا نه!
– خوب معلومه میخوام خوب بشی ولی این چه ربطی به گربه داره ؟
– آها اگه بگیریش و بیاریش اینجا تا من سرش رو ببرم و خونش رو بریزم و بمیره حال من خوب میشه…
– زده به سرت ، اصلأ میفهمی چی داری میگی ؟ از صبح رفتم سر کار الان هم خسته اومدم باید این دیوونه بازیهاتو تحمل کنم، آخه چرا داروهات رو نمی خوری که به این روز نیفتی ..
من که نمی خواستم دوباره به اون نقطه قبلی برسه شروع کردم داروهاش رو له کردن و با آبمیوه یا شیر قاطی میکردم و بهش میخوروندم و کمی آرومتر شده بود و توی این فرصت متوجه شدم که اون همکلاسی که باهاش خیلی جور بود ظاهرأ با یه دختر لهستانی تو همون کالج دوست شده واسه همینم هلن بهم ریخته چون احساس میکرد که دوباره بهش خیانت شده و یا احساساتش نادیده گرفته شده، البته این رو هم باید بگم که از اون روز ببعد هر وقت میرفتم سر کار بیچاره هانی رو میزاشتم توی جعبه اش و جعبه رو هم توی ماشین و میرفتم سر کار یا هر جا که باید میرفتم تا اتفاقی واسه گربه بیچاره نیفته.
 یه روز همونطور که داشتم قرصش رو توی آشپز خونه له میکردم پشت سرم ظاهر شد و دید که من دارم  قرص له میکنم و لیوان آبمیوه هم دقیقأ پهلوی دستم بود
-خوب خوب پس میخوای چیز خورم کنی و منو بکشی ها …؟
-چرا چرت و پرت میگی آخه ..میدونی که من نمینونم قرص قورت بدم و حالت تهوع بهم دست میده واسه ..سرم کمی درد میکنه دارم یه آسپرین رو له میکنم تا بریزم توی آبمیوه خودم تا بلکه سر دردم خوب شه ..تو بیا آبمیوه ات رو بردار بخور هر کدومش رو که میخوای بردار …
از نظر خودم تونسته بودم قانعش کنم و اون هم دیگه دنبالش رو نگرفت فردای آنروز من رفتم سر کار و حدودای دو و نیم سه بعد از ظهر بود که تلفن موبایلم  بصدا در اومد انطرف گوشی دکترهلن از کلینیک محلی بود … از شانس خوب از همون ابتدا دکتر هلن در کلینیک محلی یه خانم ایرانی از آب در اومده بود ..
میتونم باهاتون صحبت کنم …؟
با نگرانی پرسیدم : چیزی شده خانم دکتر ؟
-نه ، ولی من باید شما رو در مطب ببینم ، میدونم که سر کار هستید ولی این مسئله مهمی است و باید ببینمتون ..
-من یه ساعت دیگه کارم تموم میشه مطب تشریف دارید بیام ببینمتون
-آره خوبه ، ولی یادتون باشه که حتمأ بیاین
از این اصرار دکتر دلشوره گرفتم، خونه زنگ زدم هلن گوشی رو برداشت حالش رو پرسیدم با لحنی که بیشتر به دهن کجی بود گفت : به کوری چشم اونائی که میخوان بلائی سرم بیارن خوبم ..
-خوب خدا رو شکر فقط خواستم ببینم چطوری؟
به محض اینکه به کلینیک رسیدم  و به منشی اطلاع دادم که دکتر زمانیان رو میخوام ببینم، به من گفتند که ایشون منتظر شما هستند ..راستش دیگه خیلی نگران تر از قبل شدم خلاصه در اتاق رو زدم و داخل شدم..
-سلام خانم دکتر خوب هستید؟
-مرسی خوبم ، بفرمائید بنشینید… خوب عزیزم من میخوام کمی باهات صحبت کنم در مورد خواهرت و اتفاقی که دیروز توی خونتون افتاده…
-از چه اتفاقی صحبت میکنید؟
-از اینکه خواهرتون دیده که داشتی یه قرصائی رو له میکردی تا به داخل آبمیوه اش بریزی و بهش بخورونی..
-آه منظورتون اونه؟
-بله دقیقأ منظورم اونه ، حالا میتونین بگین چه داروئی رو به آبمیوه اش میریختین و چرا ؟
-والاه خانم دکتر شما که خودتون شاهد رفتارها و بیماری خواهرم بودید این روزها به هم ریخته دوباره چند روز پیش وقتی رفتم خونه با چاقو افتاده بود دنبال گربه من تا بکشتش و میگفت اگه خون این گربه رو بریزه حالش خوب میشه به خدا از اون روز من هر وقت میرم بیرون این گربه بدبخت رو هم میندازم توی قفسش و با خودم میبرم تا بلائی سرش نیاره و از اونجائی که داروهاش رو نمیخوره من واسه اینکه حالش بدتر نشه دوباره همون قرصای خودش رو به خوردش میدم ..
– خوب باید بگم که این کار شما یه کار غیر قانونیه توی این کشور ، هیچکسی حق نداره که قرصی رو بدون تمایل بیمار به این روش به اون بخورونه، امروز خواهرت اومد پیش من و اظهار کرد دیده قرص توی آبمیوه اش میریزی شما خیلی خوش شانسی که من یه ایرانی هستم و فرهنگ شما رو درک میکنم و اینکه حدس میزنم که نمیدونی مرتکب کار غیر قانونی شدی اما از اونجائی که موظف هستم تا حرفهای بیمار رو در پرونده ثبت کنم  به این مطلب در پرونده اشاره کردم و به شما اخطار میدم اگه اتفاقی به خواهرت بیفته ولو اینکه شما مقصر نباشی وقتیکه از من پرونده پزشکی اش رو بخوان با دیدن این اطلاعاتی که امروز بر مبنای ادعای بیمارم ثبت کردم  شما متهم شناخته میشین …
لحظه ای ساکت ، و درست توی چشمام خیره شد و بعد انگار که میخواست من رو کاملأ متوجه اوضاع بکنه با صدای آمرانه ای ادامه داد:
– پس خوب همدیگه رو فهمیدیم؟
با یه حالت نومیدی در حالی که هاله از اشک توی چشام حلقه زده بود ازش پرسیدم:
– شما چی؟ نمیتونید یه برنامه ای بذارید تا مجبورش کنید قرص هاش رو بخوره؟ شما که دکترش هستین؟
– حتی من هم حق این کار رو ندارم فقط در صورتیکه حالش درست نشه یا بدتر بشه میتونم دوباره به بیمارستان بفرستمش.
                                                                                                                                                                      ادامه دارد…

1348-35

1347-76