1336-72

 قسمت نهم

نمیخواستم راجع به گوشت حلال و خوک و اینجور چیزها باهاش حرف بزنم چون هلن هیچ فرقی براش نداشت و همه چی میخورد ولی من میخواستم که نذارم که گوشت خوک بخوره ،خلاصه از اتاق بیرون امدم و فرم رو سریع پر کردم و ویوین رو پیدا کردم و بهش دادم و ازش خواهش کردم که اصولأ به هلن غذای سبزیجات بدهند من به هر حال غذا براش هر روز میارم و خواستم که به اطلاعات بگن که هر روز من میام برای ملاقات با خواهرم تا دیگه از ورود من ممانعت نکنند . ویوین هم قبول کرد و یکبار دیگه تأکید کرد که نباید اینهمه به خودم فشار بیارم. پیشش برگشتم و لباس تمیزهائی رو که برده بودم بهش دادم تا بپوشه و لباس هاشو ریختم تو کیف تا ببرم خونه و بشورم.
روز بعد شد و دوباره من راهی بیمارستان شدم ایندفعه سعی کردم زودتر برسم تا قبل از ساعت غذا اونجا باشم ولی وقتی رسیدم به من گفتند که الان ساعت غذا خوردن بیمارهاست و وقت ملاقات نیست داشتم دیوونه میشدم . خلاصه اونقدر نشستم تا موقع ملاقات رسید، رفتم بالا دیدم هلن وایستاده درست روبروی آسانسور بدون جوراب و کفش، انگار منتظر من بود  بیمارهای دیگه هم همونطور سرگردون توی راهروها بالا پائین میرفتن و گاهی با چشمهائی که نور امیدی درشون نبود به  اینطرف و آنطرف رو نگاه میکردن …شاید هر کدومشون در انتظار کسی بودن تا به دیدنشون بیاد .
-بیا بریم توی اتاقت واست غذا آوردم، چرا پابرهنه وایستادی اینجا پاهات کثیف میشه ..
-حوصله نداشتم کفش پام کنم ، نمیخوام برم تو اتاقم خسته شدم بس که نشستم روی تخت …میل به غذا هم ندارم همین حالا غذا دادن بهمون ..
باشه پس بیا با هم بریم توی اتاقت چیزهائیکه آوردم بزاریم اونجا کفش و جورابت رو پات کنم بیام کمی قدم بزنیم ..
-کجا بریم بیرون؟
– نه تو همین راهرو دیگه…
-برو گمشو بابا ..شاهکار میکنی اینجا خودم هم میتونم قدم بزنم احتیاجی به تو ندارم!
نمیدونم رو دنده خوبی نبود رفتم چیزهائی رو که آورده بودم  گذاشتم توی اتاق کفش و جورابش رو آوردم  و همونجا پاش کردم. بهش داشتم نگاه میکردم و میدیدم که با همه مریض های دیگه فرق داره نه اینکه چون خواهر من بود ..مریض هائی که من اونجا میدیدم واقعأ از قیافشون افسردگی و مریضی روحی رو میشد تشخیص داد …توی راهرو همونطور که پیشش وایستاده بودم حرفی نمیزد…آسانسور باز شد و ویوین آمد تا دید مارو جلو اومد و سلام احوالپرسی کرد
– اوه شما اینجا هستی پیش خواهرت؟ معلومه که خیلی دوستش داری که هر روز میای به دیدنش…
من با لبخندی حرفش رو تأیید کردم  و اون از ما جدا شد  ، یکهو یه فکری به سرم زد و دنبال ویوین رفتم و صداش کردم
– ویوین ، میبخشید یه لحظه میتونم سوالی بپرسم ؟
-البته بپرس ..
– میخواستم ببینم اشکالی داره که من هلن رو ببرم بیرون بگردونم یه کمی همین حالا به من میگفت که حوصله اش سر رفته اینجا
– امروز فکر نمی کنم چون هنوز او تحت نظر مستقیم هست و نمیخواهیم که عوامل دیگه ای در رفتارش تأثیر بزاره ..ولی بعدأ میتونیم چنین اجازه ای رو بدیم..
ازش تشکر کردم و برگشتم طرف هلن دیدم یه چند تا از بیمارها دورش حلقه کردن و دارن با هم سیگار میکشن و حرف میزنن و یه سیگار هم به هلن دادن و داره سیگار میکشه …
– سلام بچه ها من خواهر هلن هستم حالتون چطوره؟ خوبید؟ سیگار نکشید واسه سلامتیتون خوب نیست..
همشون  از سر تا پا منو برانداز کردن و یکی یکی رفتن، به نظر از من زیاد خوششون نیومده بود.واسه اینکه سیگار رو ازش بگیرم تا نکشه بهش گفتم:
– بده یه پکی هم من بزنم ….ها
– مگه تو هم سیگار میکشی ؟؟ از کی تا حالا؟
-از همین حالا ..چرا تو بکشی و من نکشم…؟
سیگار رو داد به من و من یه پکی زدم و رفتم توی اتاق یه آبمیوه آوردم و بهش دادم اون هم گرفت و سیگار رو فراموش کرد و من سیگار رو انداختم تو سطل آشغال، توی همین فاصله گوشی موبایلم زنگ زد گوشی روکه جواب دادم مامان بود بعد از مدتها که باهام حرف نزده بود واسه اینکه نگران هلن بود به گوشیم زنگ زده بود:
– الو ، توئی ؟ کجا هستی؟ از هلن خبر داری؟ چطوره حالش؟ چرا حرف نمیزنی صدا نمیاد…الو
چرا ..چرا صدا میاد هلن اینجاست و من پیشش هستم نگران نباشید ..ایناها گوشی رو میدم باهاش حرف بزنید.
گوشی رو دادم به هلن و اون شروع کرد به حرف زدن با مامان، از قیافه اش معلوم بود که از حرف زدن با مامان خوشحاله، نمیدونستم چی مامان بهش میگه و نمیتونستم که از جوابهائی که میده چیزی متوجه شم چون همش میگفت:
اره …اره …خوبم .. اره ..الان بیمارستان هستم ..بستریم کردن اینجا …نمیذارن برم خونه..
مامان در طول مدت تقریبأ یکسال و نیمی که رفته بود از لندن اصلاً با من حرف نزده بود و حتی نذاشته بود که بابا و یا همایون با من تماس داشته باشن ، اونموقع ها در ایران تلفن همراه نبود و بابا اصولاً یا استودیو نبود و اگر هم بود خیلی به ندرت گوشی تلفن رو جواب میداد و خونه هم که تقریباً هیچوقت گوشی رو بر نمی داشت واسه همین من حتی برای حرف زدن با همایون و یا بابا باید از فیلتر مامان میگذشتم تا روزیکه بابا زنگ زد و ازم خواست تا برم دنبال هلن و ببینم چی شده.. و حالا خودش زنگ زده بود به گوشیم…
بیا مامان کارت داره…
– الو ، بله ؟
– یعنی چی تو بیمارستان بستری شده ؟ یعنی حالش اونقدر بده ؟
– نه ، فقط یه چند روزی نگهش میدارن …میخوان که یه کمی استراحت کنه…همین
– خوب شب وقتی بابا بیاد زنگ میزنیم، باهات حرف میزنیم …فعلاً خداحافظ
مامان عادتش بود که همیشه از بابا به عنوان سپر دفاعی استفاده کنه، البته نه اینکه خودش بی دست و پا باشه و نتونه از پس من یا هر مسئله دیگه ای بر بیاد ولی خوب یه طورهائی همیشه ازبابا در مواقع ضروری حمایت میگرفت دقیقاً مثل سیاستمدارهای امریکائی که هر کاری رو میکنن ولی همیشه کشورهای 5 +1 رو در تصمیم گیریها یدک میکشن. دل تو دلم نبود که چی بهشون بگم ..هنوز دکتر هم نظرش رو نگفته بود و من میدونستم که شب باید به بیست سوالیهای طراحی شده مامان که توسط بابا مطرح میشن چی جواب بدم. با عجله رفتم سراغ ویوین و پیداش کردم و بهش گفتم میتونه که نظر دکتر متخصص رو در مورد خواهرم بگه چون باید امشب به خانواده علت بستری شدن خواهرم رو توضیح بدم …
– اوه نه فعلاً ما داریم مطالعه میکنیم و فردا دکتر رابرتسون و یه دکتر دیگه خواهرت رو در یک جلسه مشاوره دیگه میبینن ..
– میتونم من هم بیام شاید بتونم یه جوابی ازشون بگیرم ..؟
– باشه اتفاقأ بهتره چون شاید از تو هم سوالاتی داشته باشن .. پس فردا ساعت 4 اینجا باش
خندیدم و گفتم منکه هر روز اینجام..
– اوه درسته اصلأ یادم نبود، فردا میبینمت پس…
باشه ممنون از لطفتون
 ادامه دارد…

1336-73