1336-72

قسمت هشتم
فردای آنروز غذا حاضر کردم و ساعت یک بعداز ظهررفتم بیمارستان، وقتی که رسیدم به من گفتند که بیمار معمولأ در دو روز اول بستری شدن اجازه ملاقاتی ندارد و در همین حین من دیدم که مأمورین آتش نشانی وارد ساختمان آسایشگاه شدند و بعد از دری که با کنترل باز میشد وارد آسایشگاه شدند وقتی من پرسیدم که چه اتفاقی افتاده ؟ گفتند: یکی از بیمارها در غذاخوری خودش را حبس کرده و درب را از داخل بسته و ما نگران هستیم که شاید آسیبی به خودش برسونه.
با عجله پرسیدم اسم بیمار چیه ؟
 ما هنوز اطلاعی نداریم .
من دلواپس شدم که نکنه هلن باشه ، از مسئول  اونجا خواستم که یه تماس بگیره و ببینه اسم بیمار چیه ووقتی با بی تفاوتی متصدی و جوابهای سر بالاش مواجه شدم با عصبانیت شروع کردم به داد و فریاد و اینکه اگه کسی که خودش رو در غذاخوری حبس کرده خواهر من باشه و شما اجازه ندین که من برم بالا من ازتون شکایت میکنم … در همین جر و بحث بودم که”دکتر ویوین وایت” وارد شد و وقتی من رو آشفته دید شخصأ قبول کرد که من همراه او وارد آسایشگاه بشم و خواهرم رو ببینم. وقتیکه به طبقه پنجم رسیدیم به محض اینکه آسانسور باز شد هلن رو دیدم خوشحال شدم که مشکلی واسش پیش نیومده اما دیدم روی زمین توی کریدور نشسته و داره سیگار میکشه رفتم پیشش تا من رو دید خندید:
اومدی؟ تا حالا کجا بودی؟
پاشو از روی زمین بریم روی تختت بشین، برات غذا آوردم.
وقتی داشتم کمکش میکردم تا پاشه… خانمی که ظاهرأ پرستار بود اومد جلو  : بزارین راحت باشه و بشینه هر جا میخواد!
من با عصبانیت گفتم : خواهر شما نیست اگر بود قطعأ نمیذاشتید که روی موزائیک های  زمین بشینه من از شما کمک نخواستم، براش غذا آوردم میخواهیم که بریم روی تختش بشینه و غذا بخوره..
-غذاش رو خورده!
گفتم دیگه از این ببعد به خواهرم غذا ندید من خودم غذا میارم براش هرروز و پرستار هم قبول کرد.       
رفتیم  توی اتاق و هلن روی تختش نشست
غذا واست آوردم میخوای بخوری؟
– آره، چی پختی ؟
خورشت بادمجان و پلو ، راستی هلن دیگه اینجا غذا نخوری ها من هر روز واست غذا میارم اینا از گوشتهای خوک و گاو غذا میپزن نخوری بهتره ..باشه؟
– بده غذا رو ببینم ، خوب دیر کردی من چکار کنم گشنم بود خوب..
شروع کرد به خوردن غذاش داشتم نگاش میکردم و هنوز باور نمیکردم که چطور شد که به اینجا رسیدیم، دو سه قاشقی خورده بود که رو به من کرد:
خودت غذا خوردی ؟
با اینکه هنوز غذا نخورده بودم و قاشق اضافه و بشقاب برده بودم  تا با هم غذا بخوریم با دیدن شرایط اونجا در روز روشن و دیدن مریضهای دیگه به کلی اشتهام رو از دست داده بودم با سرم اشاره کردم که آره، توی چشماش خستگی موج میزد، انگار همه انگیزه هاش رو واسه زندگی از دست داده و به یه بن بست رسیده بود. بن بستی که شاید همه ما در یک مقطعی از زندگیمون به اون میرسیم ولی یه طوری راه دور زدن مشکلات رو پیدا میکنیم و دوباره وارد شاهراه زندگی میشیم .. ظاهرأ اون یا نمی خواست یا نمیتونست که راه دور زد نش رو پیدا کنه .به سختی میتونستم جلوی اشکامو بگیرم پشتم رو کردم بهش و وانمود کردم که دارم از پنجره بیرون رو نگاه میکنم تا اشکامو نبینه میخواستم فریاد بزنم و به خدا بگم آخه چرا؟ مگه بدبختی کم داشتم که این یکی هم به بدبختیهام اضافه شد. متوجه  صدای ویوین شدم که داشت با یه مریض دیگه که توی اتاق بود حرف میزد شدم ، اشکام رو زودی پاک کردم و برگشتم ، هلن همچنان با لذت داشت غذاش رو میخورد ..توی اتاق چهار تا تخت بود که حد فاصل هر تخت رو پرده آبی رنگ و بدقواره ای مشخص میکرد و در زمانی که بیمار توسط دکتر بازدید میشد پرده رو میکشیدند تا بیمار و دکتر به اصطلاح بتونن بدون توجه دیگران صحبت کنن . تخت هلن آخرین  توی اتاق بود من از قبل پرده کنار تخت هلن رو کشیده بودم چون میخواستم که راحت بشینه و غذاش رو بخوره …خلاصه ویوین رسید به ما:
-سلام  هلن چطوری امروز ؟
-خوبم ..
دکتر رابرتسون امروز ساعت 5 به بخش میاد و من میخوام که بیای و با این دکتر صحبت کنی ..نظرت چیه؟
– باشه
هلن خیلی بی تفاوت حرف میزد انگار یه طورهائی ویوین رو به خاطر داشت و دلش نمی خواست که دیگه باهاش جروبحث کنه ..
-پس بعداً میام میبینمت .
ویوین این حرف رو زد ورفت من هم  به بهانه اینکه میخوام برم تا لیوان رو بشورم و بیارم که براش آب میوه بدم از اتاق بیرون رفتم و ویوین رو توی راهرو دیدم قدم هامو سریع کردم تا بهش قبل از اینکه وارد اتاق بیمارها بشه برسم..چند قدمی بیشتر باهاش فاصله نداشتم که صداش کردم:
-ویوین
-بله
میخواستم بپرسم به نظر شما چند روز خواهرم باید اینجا باشه؟
اینا همه بستگی داره به ارزیابی دکتر رابرتسون ، الان نمی تونم چیزی بگم ولی مطمئن باش ما معمولأ نمی خواهیم که بیمارها رو بیشتر از نیاز اینجا نگه داریم چون اینجا یه بیمارستان دولتیه نه خصوصی. …
بعد نگاهی به من کرد و ادامه داد:
– به نظرم خود شما هم خسته هستی من نیازی نمی بینم که اینقدر نگران خواهرت باشی این کار ماست که از اون نگهداری کنیم ، من متوجه شدم که شما غذا آوردی براش ما اینجا غذای لازم رو به بیمارها میدیم و احتیاجی نیست که غذا بیاری سعی کن کمی استراحت کنی.
-آخه ما مسلمون هستیم و گوشت خوک نمی خوریم واسه همینه که من از این نظر نگرانم چون میدونم در غذاها شما از گوشتهای ذبح اسلامی هم استفاده نمی کنید..
– ما بیمارهای مختلف از ادیان مختلف داریم و من به شما یه فرم میدم که پر کنی و من به آشپزخانه میدم تا گوشت اسلامی به خواهرت بدهند باید من رو ببخشی دیشب خیلی دیر بود و فراموش کردم این سوالها رو بپرسم..
بعد از توی فایلی که دستش بود یه ورق در آورد و داد به من و گفت این فرم رو پر کن و بیار بده به من من ضمیمه پرونده اش میکنم و یه کپی میدم به خدمات
فرم رو گرفتم و با به طرف اتاق هلن برگشتم ، وقتی رسیدم توی جاش دراز کشیده بود و ظرف غذا رو هم که یه کمی تهش باقیمونده بود رو روی میز پهلوی تختش گذاشته بود یه کمی آبمیوه ریختم توی لیوان و بهش گفتم
پاشو بشین یه کمی ابمیوه بخور
نه نمیخوام ، بزار اونجا بعدأ میخورم ، اون کاغذ چیه تو دستت؟
هیچی به ویوین گفتم که بهت غذا ندن و خودم میارم چون اصلأ معلوم نیست چی میریزن تو غذاهاشون اون هم این فرم رو داد تا پر کنم و بهشون بیم که چه جور غذائی بهت بدن که دوست داشته باشی
غذاهاشون خیلی هم خوبه ، تو چکار داری به غذای من ظهر خوردم خیلی هم خوب بود
باشه پس ولش کن ، حالا که از غذاهاشون خوشت میاد بخور ولی زیاد نخور چون من واست هر روز غذا میارم باشه؟
خوب تو غذات رو به موقع بیار من که نمی تونم اینجا گشنه بشینم ..
زود اومده بودم ولی خیلی طول کشید تا بزارن بیام بالا …
ادامه دارد…

1341-17