1336-72

 

 قسمت هفتم
ساندرا داشت حرف میزد و من هاج و واج نگاهش میکردم، گفتم حالا کجاست ؟ گفت توی اتاق دراز کشیده گفتم : من میتونم برم بهش سر بزنم گفت : البته که میتونی ولی باید همین حالا ببریمش بیمارستان ، رفتم توی اتاق دیدم خوابیده نخواستم بیدارش کنم و از طرفی از ساندرا خجالت میکشیدم و نمی خواستم که مزاحمش بشیم . ساندرا دم اتاق وایستاده بود و داشت نگاه میکرد با اشاره گفتم که خوابیده اون هم با اشاره دست به من گفت که بیام بیرون…
وقتی اومدم بیرون گفتم : به نظر خواب یه کمی اگر مزاحمت نیستیم بخوابه بعد بیدارش کنم بریم؟ گفت: نه منطقی نیست که همینطوری برین من قبلأ هم در چند مورد شرایط بد روحیش رو حس کرده بودم ولی ایندفعه خیلی فرق داره و باید حتمأ رسیدگی بشه گفتم: أخه امروز یکشنبه است و مطبی باز نیست و شرایط اورژانسی نیست که ما بریم بیمارستان ، از طرفی به هیچ وجه هلن حاضر نمیشه ببریمش بیمارستان ! ساندرا گفت: اگه به این نمیگن اورژانسی پس به چی میگن؟ بعدش پیشنهاد کرد که وانمود میکنیم که ساندرا رو به بیمارستان میبریم ووقتی رسیدیم  بیمارستان  اون به دکتر شرایط رو توضیح میده .
باورش برام مشکل بود که برای خواهر من یک چنین شرایطی پیش بیاد، خلاصه یه کمی بعد هلن بیدار شد براش ماست های میوه ای که خریده بودم رو آوردم تا هر کدوم رو میخواد انتخاب کنه و بخوره توی این فاصله ساندرا حاضر شد و به بهانه اینکه میخواهیم ساندرا رو به بیمارستان ببریم چون حالش خوب نیست همگی راه افتادیم و رفتیم به بیمارستان ” ویتینگتون”.
بیمارستان ویتینگتون یکی از مجهز ترین بیمارستانهای دولتی  شمال لندن بشمار میره ، خلاصه رفتیم به قسمت اورژانس و ساندرا رفت و با پذیرش صحبت کرد و بعد ما منتظر نشستم . توی این فاصله هلن هی میگفت : چش شده چرا حالش بده ؟ و من این نگرانی هلن رو اینطوری قلمداد میکردم که شاید احساس میکنه که دلیل کسالت ساندرا به خاطر برخوردیه که خودش باهاش داشته ! ولی خوب در مورد اتفاقی که افتاده بود حرفی نمی زد فقط کنجکاوی نشون میداد که چی شده؟ بعد از یه انتظار طولانی دکتر شیفت که یک خانم جوانی بود اومد و ساندرا  رفت به یکی از اتاقهائی که در گوشه سالن بود تا شرایط رو بهش تعریف کنه بعدش دکتر اومد و از هلن خواست که باهاش بره توی اتاق مشاوره و هلن با حالت عصبی گفت : من چرا؟ا من که مریض نیستم ! ساندرا مریضه، دکتر با ملایمت گفت: میدونم ساندرا کسالت داره ولی تو دوستش هستی واسه همین میخوام بدونم چطوری میتونیم بهش کمک کنیم واسه همین میخوام باهات صحبت کنم! خلاصه هلن راضی شد تا بره و با دکتر صحبت کنه ، حالا توی اتاق چه صحبت هایی شد من خبر ندارم فقط این رو دیدم که تقریبأ بعد از نیم ساعت یا چهل دقیقه  دکتر اومد بیرون و رفت به قسمت پذیرش و شروع کرد به صحبت و توی این فاصله ساندرا هم رفت پیشش ، هلن هم بر آشفته و عصبی  بیرون اومد و تا به من رسید گفت: این زنیکه که مثلأ میگه دکتره اعصاب من رو به هم ریخته من دارم میرم میای یا من خودم برم؟ گفتم  باشه بیا بریم .. فقط بزار ساندرا هم بیاد با هم بریم گفت: بزار گمشه ساندرا معلوم نیست اصلأ چه مرگشه که ما رو کشیده اینجا اون اصلأ مریض نیست! میای یا من خودم برم خلاصه من و هلن براه افتادیم که بریم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ساندرا منو صدا کرد و خواست که منتظر بمونیم ، به هلن گفتم وایستا ساندرا هم میخواد بیاد .. هلن اصلأ اهمیتی نداد و همینطور براهش ادامه داد خوب من هم دنبالش رفتم و فکر کردم بیرون منتظرش می مونیم ولی وقتی خواستیم از در بریم بیرون مأمور جلوی در بیمارستان از خروج ما ممانعت کرد وقتی علت رو پرسیدم گفت: دکتر اینطور خواستن من جزئیات رو نمی دونم باید همین گوشه منتظر بمونید تا دکتر بیاد من از هلن خواستم وایسته تا من برم و علت رو بپرسم وهنوز من چند قدمی دور نشده بودم که صدای داد و هوار هلن رو شنیدم که میخواست بره بیرون و مأمور نمیزاشت… که یکهو هلن با عصاش کوبید به مأمور و مآمور هم عصای هلن رو گرفت و تا من خودم رو بهش برسونم دکتر با دو نفر دیگه هم خودشون رو رسوندن و محکم هلن رو گرفتن و اون هم مرتب فحش میداد و داد میزد، من عصبانی شدم و اون دو نفر رو هل میدادم و به دکتر گفتم: چکار میکنید؟ این طریقیه که شما یه بیمار رو معالجه میکنید من از شما شکایت میکنم ..خواهر من کسالت جسمانی داره و اینطوری که اینها گرفتنش  الان استخوناش رو میشکنن …. دکتر که دید من از شکایت و این چیزها حرف میزنم از اون دو نفر خواست که هلن رو ول کنن و از هلن هم خواست که آرامشش رو حفظ کنه، خلاصه آمدیم و نشستیم و ساندرا هم اومد و اون هم معتقد بود که نمی بایست مأمور و یا اون دو مرد با چنین خشونتی برخورد میکردند به هر حال من پرسیدم چرا نمیگذارید بریم؟ دکتر گفت : من فکر میکنم ضروریه که سه یا چهار روز اینجا بستری شه تا ما بتونیم علل این پریشان حالیش رو پیدا کنیم و باید فردا دکتر دیگری هم خواهر شما رو ببینه تا ما بتونیم که مداواش رو شروع کنیم.  
هلن به هیچ وجه حاضر نبود که بمونه و میگفت که میخواد بره و وقتی من به دکتر گقتم که فردا بر میگردیم گفت: نمیشه من از حالا به بعد پزشک و مسئول  خواهر شما هستم و چنین اجازه ای رو نمیتونم بدم . هلن با شنیدن این حرف از کوره در رفت و رو به من کرد و گفت: من رو با دروغ آوردی اینجا که بگی من مریضم؟ و بعد به دکترش گفت: اگه یه روانی هست که باید بستری شه این خواهر منه ! از بچگیش هم دیوانه بود و……….دکتر هم به همه صحبت هاش گوش کرد و وقتی دید که به سرانجامی نمی رسه از ترفند پزشکی استفاده کرد و واسه اینکه هلن رو بستری کنه بهش گفت : اگه میخواهی که بری باید یک آمپول مسکن بهت بزنیم تا بری و فردا برگردی تا دکتر دیگری هم ببینتت و هلن قبول کرد و من هم بر این باور بودم که مرخص میشه تا فردا برگردیم.. ولی وقتی بردنش به بخش تزریقات تا آمپول بزنن در حقیقت آمپولی بود که در عرض کمتر از دو دقیقه ای که مثل یه سال گذشت اون رو نیمه بیهوش کردند، و من میدیدم که هنوز سیستم دفاعیه  بدنش داره مبارزه میکنه و چهره اش حالاتی رو میگرفت که من به کلی بر آشفته شدم و چون اجازه ورود به اتاق رو نداشتم داد زدم که چی به سرش آوردین و در رو هل دادم و خودم رو رسوندم بهش دستاش رو گرفتم داغ داغ بود و صورتش  سرخ شده بود .
دکتر گفت: متأسفم این تنها راه بود که بدون خشونت میتونستیم بیمار رو بستری کنیم و حالا شما میتونید برید ما بیمار رو به بخش آسایشگاه انتقال میدهیم. گفتم نه من باید باهاش بیام و دقیقأ ببینم که کجا میبریدش ، دکتر گفت که در این ساعت به هیچ وجه  ورود افراد متفرقه به بخش امکان پذیر نیست ولی من عاجزانه ازش خواستم که بذاره تا فقط بیام و ببینم که کجا میبرنش که قبول کرد و گفت: فقط تا بستری شدنش ولی نمیتونید که بمونید پیشش قبول کردم و یه صندلی چرخ دار آوردند و بدن نیمه بیهوش هلن رو روی صندلی نشوندند و راه افتادیم ، به نظر میرسید که کریدورهای بیمارستان تمامی نداشتندو ما بعد از مسافت خیلی طولانی از ساختمان بیمارستان خارج و در حقیقت وارد آسایشگاه شدیم .
هلن اونجا بستری شد و من با کوهی از نگرانی به خونه برگشتم واسه ساندرا تاکسی گرفتم و پول تاکسی رو هم دادم چون یه طوری ته دلم فکر میکردم این زن احمق صرفأ به خاطر اینکه نخواد انگشترش رو در بیاره و بده اونقدر عصبیش کرده که هلن بهش پرخاش کرده .
خلاصه از نیمه شب گذشته بود که به خونه برگشتم ، حالا از همه بدتر نمی دونستم جواب خونواده رو چی بدم؟

ادامه دارد…

1341-17