1336-72

قسمت پانزدهم (پایانی)

به هر حال اون رفت و کمتر از یکی دو هفته در ایران هم حالش بد شد و من شنیدم که در آسایشگاه بستریش کردند ولی از ترس اینکه فامیل و دوستان حرف درست نکنن به هیچکس نگفتن … حتی به من
مامان که دیگه اصلأ با من حرف نمیزد چون بر خلاف میلش هلن به خونه برگشته بود و دوباره مثل یک کوهی سنگین بر دوش مامان سنگینی میکرد…و مامان من رو مسبب این مسئله میدید. 
بعد از اینکه هلن رفت من مجالی پیدا کردم که به زندگی خودم سر و سامانی بدم وشروع کردم به ادامه تحصیل و کار بهتر پیدا کردم .
هر از چندی با ایران تماس میگرفتم ولی مامان به من اجازه نمیداد که با خواهرم حرف بزنم و به اصطلاح میخواست من رو به دلیل برگردوندن هلن تنبیه کنه…بعد از مدتی من افسردگی روحی گرفتم و حالا این من بودم که پیش روانشناس میرفتم  تا بتونم یک طوری توجیه درستی برای علت رفتار مادرم پیدا کنم …یا راهی برای رهائی از پریشان حالی خودم پیدا کنم.
فکر میکردم اگه بتونم با هلن صحبت کنم شاید تسکینی برام باشه ولی به دستور مامان حتی همایون و بابا هم در مورد هلن کلامی به من نمی گفتن انگار همگی علیه من شده بودند ، خلاصه یه بار که با همایون صحبت میکردم ندونسته اسم بیمارستانی که هلن بستری بود از دهنش در رفت من هم بلافاصله نوشتم و بعد از اینکه صحبتمون تموم شد بلافاصله با یکی از دوستام تو ایران تماس گرفتم و غیر مستقیم ازش خواستم که تلفن بیمارستان رو پیدا کنه و به من بده …خلاصه با کلی مکافات شماره رو گرفتم و از اونجائی که توضیح دادم که از لندن تماس می گیرم بلافاصله من رو به بخش وصل کردن ،به محض اینکه تلفن شروع کرد به زنگ خوردن قلبم شروع کرد به تپیدن فکر اینکه چی بهش بگم و حالش چطوره ….توی ذهنم بود که صدای مردی از آنسوی خط به گوشم رسید.
الو، ببخشید من میخواستم با خواهرم هلن صحبت کنم …از لندن تماس میگیرم..
-خواهرتون الان میان …
-میبخشید شما؟
-من دکتر شیفت هستم ….
-میشه بگین حالش چطوره ؟؟
قبل از اینکه جواب سوال من رو بده، گفت: خانم دخترتون از لندن تماس گرفتن…!
من صدای مامان روشنیدم که گفت : -کی ؟ دخترم ؟ من دختری ندارم آقا گوشی رو قطع کنید…
خیلی هول شدم با عجله گفتم: آقای دکتر خواهش می کنم فقط بگید حال خواهرم چطوره ؟ خوبه …خواهش میکنم.. ؟
-نگران نباشید خانم، حالشون خیلی خوبه و هر روز بهتر هم میشه، شما نگران نباشید ..
بعد صدای مامان رو به حالت نیمه فریاد دوباره شنیدم که گفت: آقای دکتر شما چرا در مورد ما با کسی که نمیشناسیم صحبت می کنید ؟ مگه نگفتم که دختری به اون اسم ندارم؟؟
البته من احساس میکردم که دکتر سعی در این داره که دهنه گوشی رو با دستش بگیره تا من حرفهای مامان رو نشنوم …
خلاصه بعد از اینکه مامان صداش و نطقش رو تموم کرد دکتر فقط به این اکتفا کرد که بگه : شما نگران نباشید!
از دکتر تشکر و خداحافظی کردم.
بعدش تازه عرق سرد روی تنم نشست که چطور مامان چنین حرفی رو به یه غریبه گفت وحالا اون دکتر چی فکر میکنه در مورد من ….و اینکه چرا باید با من چنین رفتاری کنن؟؟
با گذشت روزها و مشغول شدن من با زندگی عادی خودم و تحصیل کم کم از فکر هلن وهمه چیز خودم رو ولو به اجبار دور میکردم ..تا اینکه یکروز از روی دلتنگی به خونه یکی از اقوام خیلی نزدیک  زنگ زدم موقع صحبت از این در و اون در صحبت به گلایه من از مامان شد که چطور بین من و خواهرم قرار گرفته …که فامیلمون گفت: من همه چیزی که بگی رو قبول دارم در مورد مامانت ولی در اینمورد تقصیر خود توست من هم اگر جای مادرت بودم همین کار رو میکردم ، وقتی پرسیدم : منظورتون چیه ؟ از چی صحبت میکنین؟
گفت: مادرت گفته به همه ما که چطور در مدتی که هلن پیشت بوده هر روز اون بچه فلج رو هی کتک میزدی و اونقدر زدیش که از ترسش دیوونه شده…دختر آخه تو رحم نداری ؟ خجالت نکشیدی ؟؟
با عصبانیت فریاد کشیدم : چی؟ این حرف ها همه اش دروغه؟ دروغ میگه…!
این حرف رو فقط مامانت نگفته، هلن خودش هم گفته که چطور با چوب لباسی هی کتکش میزدی،  هر روز…
باورم نمی شد، نه تنها مرا از صحبت کردن با خواهرم محروم کرده بود بلکه تمام فامیل رو بر ضد من شورانده بود..
من گلایه به پدرم کردم و از او خواستم که جلوی مادرم رو بگیره ولی پدرم طبق معمول با پاک کردن صورت مسئله مرا محکوم کرد که چرا با اقوام تماس میگیرم تا مطالب ناخوشایند بشنوم …!
من به تدریج با زندگی خودم را چنان مشغول کردم تا کمتر به فکر کردن فرصت داشته باشم و همه چیز را به زمان سپردم تا حقایق را به همه به اثبات برساند.

پایان