1336-72

 

قسمت چهاردهم

رفتم خونه، و اصلأ به روم نیاوردم که چرا و چی به دکترش رفته و گفته، ولی رفتاراون خیلی با من عوض شده بود هر چی آوردم که بخوریم میگفت میل نداره و بر وبر به صورتم زل میزد ….خلاصه رفتم و خوابیدم.
 روزهای بعد هلن داشت دوباره حالش بد و بدتر میشد و رفتارها و حالت های گذشته داشتن بر میگشتن بعد  تقریبأ دو یا سه هفته بعد  من واسه اینکه میترسیدم اتفاقی به سر خودش بیاره و طبق گفته دکتر من گرفتار بشم رفتم سراغ دکترش و قضیه رو بهش توضیح دادم و ازش خواستم که در صورت امکان شرایط بستری شدن اون رو فراهم کنه پیش از اینکه حالش بدتر شه و واسه خودش یا من مشکل بوجود بیاره.
یکی دو روزی هی دکترش بهش زنگ میزد تا بره ببیندش ،ولی اون نمیرفت…تا اینکه با هزار زحمت قبول کرد که بره و دکترش رو ببینه بردمش به مطب و دکترش تا حال و احوالش رو با بیمارستان تنظیم کرد و بلافاصله انتقالش دادن به بیمارستان.
فردای آنروز من با ایران تماس گرفتم و خیلی اتفاقی پدرم گوشی رو برداشت و من به پدر توضیح دادم که حال خواهرم دوباره مثل چند ماه پیش شده و اینکه داروهاش رو نمیخورد واسه همین دوباره به مرور حالش بد شده و من سعی کردم قرص هاش رو به یه طریقی بهش بخورونم که فهمید و…
بابا خیلی ناراحت شد و گفت: من دفعه پیش بهت گفتم بلافاصله از بیمارستان که اومد بیرون بفرستش ایران چرا اینکار رو نکردی؟
خوب من نمیتونستم بهش بگم که مامان ازم خواست برش نگردونم ، این مامان بود که گفت حتی شده گوشه بیمارستان دولتی در انگلیس بستریش کنم ولی برنگردونمش، چون خسته است از اینکه از هلن نگهداری کنه و از اینکه یه عمر به دلیل فلج بودن اون خجالت زده شده حالا نمی خواد که مردم بگن که مشکل روحی هم پیدا کرده و … 
آره به جای گفتن همه این حرفائی که رو دلم سنگینی میکرد فقط به این اکتفا کردم که بگم: خوب من فکر کردم درست شده و دلیلی نداشت که برگرده..
بابا با لحن خیلی عصبی گفت : تا من زنده هستم این منم که در مورد زندگی هلن تصمیم گیرنده هستم و وقتی به شما گفتم بفرست بیاد ایران باید کاری رو که بهت دستور داده شده بود رو انجام میدادی …
بلافاصله برو پاسپورتش رو پس بگیر و بلیط بخر و بفرستش بیاد ..این دیگه در خواست نیست، اخطاره! فهمیدی؟؟؟
– بله بابا فهمیدم ..
خیلی خسته بودم ، از اینکه چه کاری درسته و چه کاری غلط به هر حال با وکیلی که پرونده هلن رو داشت تماس گرفتم و توضیح دادم که اون باید برگرده و وکیلش گفت از اونجائی که هنوز جواب پرونده نیومده برای رفتن باید بریم به دفتر مرکزی  که در کرایدون بود و پاسپورتش رو بگیریم و یک فرم امضاء کنه که پناهندگیش رو پس میگیره.
روز بعد راهی بیمارستان شدم دوباره اونقدر بهش مسکن زده بودند که شل و بیتفاوت به محیط اطرافش بود . بهش گفتم: میخوای بری یه سر ایران ؟
با خوشحالی گفت آره ، بعدش یه مکثی کرد و گفت میرم و دوباره برمیگردم …نتونستم بهش بگم که اگه بره دیگه نمیتونه برگرده و برعکس تشویقش کردم که بره چون واقعأ از پس نگهداریش بر نمی اومدم، بدتر از همه چی میترسیدم که سر خودش بلائی بیاره و من دست آخر از نظر قانون و خانواده زیر سوال برم خلاصه از اونجائی که بار قبل در مدتی که بستری بود بعد از روزهای اولیه اجازه میدادند تا از بیمارستان بیرون آمده و عصر ها برگرده بعد از چند سه روز دوباره اجازه گرفتم که ببرمش بیرون و عصر برگردونمش ولی ایندفعه بر عکس دفعه گذشته به جای گردش و … دنبال کارهاش بودم که سریع برگرده ایران. یه سری خرید کردیم واسش، پاسپورتش رو پس گرفتیم و بلیط واسش تهیه کردم و روز آخر وقتی رفتم که با ویوین وایت دکتر بیمارستان صحبت کنم که هلن داره برمیگرده ایران  با مخالفت دکتر مواجه شدم و اینکه هلن هنوز تحت نظر پزشک هست و نمیتونه که بدون اجازه دکتر به سفر بره …
خوب از اونجائی که ما یرای روز بعد  بلیط خریده بودیم و از نظر من زیاد مهم نبود که دکترش چی میگه تصمیم گرفتم که مثل هر روز خیلی طبیعی به سراغش برم و و بیارمش خونه و آماده شه و ببرمش فرودگاه که همین کار رو هم انجام دادیم ولی مسخره ترین قسمت این بود که وقتی به پاسپورت کنترل رفتیم کمی ما رو معطل کردند و در ظرف چند دقیقه دو تا پلیس فرودگاه اومدند و گفتند که متأسفانه حق خروج از کشور رو نداره و با همون ماشین پلیس به بیمارستان برگردونده شد. پرواز رو از دست داد و صبح روز بعد دکترکتبأ  اجازه خروج از کشورش رو امضاء کرد.
حالا ما مونده بودیم با یه بلیط باطل شده من رفتم و دوباره با دادن توضیحات لازمه رو دادم و البته جریمه تجدید بلیط رو هم پرداخت کردم و هلن با یک تأخیر یک روز و نیمی به ایران رفت. روزیکه رفت شبش چند تائی از دوستان اومدن تا به اصطلاح پیش من باشن … من هم خوشحال بودم که رفته هم اینکه نمیدونستم چه آینده ای میتونه داشته باشه وقتی که بدونه که دیگه نمیتونه برگرده  ….همون شب که رسید زنگ زد و با خوشحالی وصف ناپزیری داشت از اینکه همه خونه ما هستن و تقریبأ همه فامیل و دوستان به فرودگاه رفته بودند برای استقبالش ….من خیلی خوشحال شدم که شاد هست و همه فامیل دوروبرش هستند .
ولی ته دلم میدونستم که این شادیها موقتی هستن و وقتی که بخواد برگرده و ببینه که دیگه نمیتونه بیاد تمامی این شادیهاش از بین میره …خودم رو مقصر میدیدم که چرا بهش نگفتم که اگه بره دیگه نمیتونه برگرده … ولی راه چاره ای هم نداشتم چون موندنش داشت زندگی منو از بین میبرد .
به هر حال اون رفت و کمتر از یکی دو هفته در ایران هم حالش بد شد و من شنیدم که در آسایشگاه بستریش کردند ولی از ترس اینکه فامیل و دوستان حرف درست نکنن به هیچکس نگفتن …
مامان که دیگه اصلأ با من حرف نمیزد چون بر خلاف میلش هلن به خونه برگشته بود و دوباره مثل یک کوهی سنگین بر دوش مامان سنگینی میکرد…و مامان من رو مسبب این مسئله میدید. 

ادامه دارد…