1336-72

قسمت یازدهم

رفتیم و کمی گشتیم یه رستوران بردمش و خلاصه دو ساعت خوبی بود و سر ساعت هفت برگشتیم و از من قول گرفت که فردا  به موقع  برم و برش دارم .
وقتی برگشتم خونه تازه نشسته بودم که تلفنم زنگ زد گوشی رو برداشتم بابا  بود…
سلام..
-هلن کجاست ؟ هنوز بیمارستانه؟
-آره امروز دکتر دیدش و گفت که تا یکهفته دیگه احتمالأ مرخصش میکنن ..
-پس آقا اصلأ معطلش نمی کنی به محض اینکه مرخص شد تمام کارهاش رو ردیف کن و بفرستش ایران ، دیگه سفارش نکنم!
-آخه بابا شما اون روز هم گفتین من نتونستم چیزی بگم ..اگه خودش نخواد برگرده که من نمیتونم بزور برش گردونم!
-شما کاری رو که گفتم انجام بده … اون باید برگرده ایران تا ما بتونیم ازش مراقبت کنیم..
-پس خودتون باهاش حرف بزنین و ببینین که میخواد برگرده یا نه ، چون طبق قوانین اون خودش تقاضای پناهندگیش رو باید پس بگیره و برگرده من که نمیتونم بزور پاسپورتش رو پس بگیرم …
-من کاری ندارم چطوری فقط برشگردون در اسرع وقت…
-فعلأ خداخافظ
-خداحافظ
یه نیم ساعت بعد دوباره تلفنم زنگ زد شماره ایران بود وقتی گفتم الو با تمامی تعجب صدای لرزون و ملتمسانه مامان رو شنیدم
-الو فقط زنگ زدم بهت بگم این کار رو نکن ..
-چکاری؟
برنگردونش ، من نمیخوام که برگرده یه عمر خفت اینوکردم که فلج شده و حالا هم که دیوونه شده یا افسردگی گرفته …من میدونم اگه بیاد ایران همون بابات که میگه اینجا رو چشماش میزارتش و این حرفا …تو زیر زمین زنجیرش میکنه و من هم آبروم پیش در و همسایه و فامیل میره و دوباره تو دهنا میافتیم که تا دیروز فلج بود حالا دیوونه شده…
-این چه حرفیه میزنید مامان ، کی میگه اون دیوونه شده ..یه کمی خستگی و افسردگی گرفته و داره خوب میشه …چرا زود برچسب میزنین بهش؟؟؟
-این رو من نمیگم ، ولی اگه بیاد ایران همه همینو میگن …میفهمی ؟
شاید واسش بهتره که با شما ها باشه مامان، من هم که نمیتونم همیشه مراقبش باشم…همین الان هم کارم رو از دست دادم ، از روزیکه بستری شده اونقدر مرخصی گرفتم و رفتم پیشش که اخراجم کردن و نمیدونم چی میشه ..
-خوب باشه بذارش تو  همون بیمارستان بمونه …نرو  سراغش، اونجا که مثل ایران نیست بیمارستاناشون خوبن و مراقبش میشن.. تو هم برو به کار و زندگیت برس..خلاصه هر کاری میکنی بکن ولی برنگردونش من دیگه خسته شدم …بسمه دیگه اینهمه سال از همه چی تو زندگیم گذشتم و به هلن رسیدم …اونقدر مشغول مریضی اون شدم که اصلا نفهمیدم کی و چطوری باباتون رفت سراغ این و اون و هنوز هم داره میره …
صدای مامان بیشتر به ضجه شبیه بود، یه التماس و داشت یه بار سنگین از مسئولیت رو به دوش من میزاشت و من با اینکه نباید ولی دلم براش سوخت …
– باشه مامان حالا بزار از بیمارستان بیاد ، فقط دعا کن که حالش خوب شه و لازم نباشه که برگرده …من هم تا اونجائیکه بشه تموم سعی خودم رو میکنم که مواظبش باشم  تا خوب شه …
– من هم همینو از خدا میخوام ولی حتی اگه خوب نشد بذارش همونجا تو آسایشگاه بمونه …من دیگه بسمه ..میخوام کمی زندگی کنم …از نگاههای ترحم آمیز مردم خسته شدم…
– باشه مامان باشه ..نگران نباش بر نمی گردونمش  شما نگران نباش…
-فقط همین رو میخوام ازت …همین
-باشه کار دیگه ای ندارید ؟
-نه …پس خاطر جمع باشم ؟
-آره خاطر جمع باشید .. فعلا خداحافظ
بعدش با اینکه خیلی خسته بودم اصلأ نتونستم بخوابم، داشتم به این فکر میکردم که اگه اینقدر خسته شده بود از دست هلن پس چرا چه قبل از اومدن اونها به لندن و چه در زمانی که اینجا بود و یا حتی وقتی که به ایران برگشت و همایون هم رفت ..مامان  سعی نکرد تا آتیش بیار معرکه میون من و هلن نباشه و بر عکس اون سعی کنه میونه ما رو صفا و صمیمیت ببخشه و به هلن بگه که دست از لج و لجبازیهاش برداره و بدونه که تنها کسی که بهش نزدیکه من هستم …و یا با محبت کردن به من و فراموش کردن به موقع دعوای لفظی من و خودش باعث این نشه که من به دلیل اینکه نمیتونستم ببینم که علنأ داره میون من و هلن فرق میزاره با فرستادن وسایل به اون و بی تفاوتیش به من و یا نوشتن نامه های نیش دارش به هلن  نسبت به من و اینکه میدیدم علنأ اون رو تشویق میکنه تا از من فاصله بگیره و تمام اینها باعث شد که من هم از خواهرم فاصله بگیرم ..و حالا زنگ میزنه و با سنگدلی از من میخواد که به زندگی خودم برسم و بذارمش بیمارستان بمونه …
فردای آنروز رأس ساعت ده  بیمارستان رسیدم و وقتی بالا رفتم به محض باز شدن آسانسور دیدم هلن وایستاده روبروی در پس کجا بودی ؟
بیا بریم خانمی …
برش داشتم و رفتیم خونه رفت حمام کرد و اومد بیرون موهاش رو قشنگ درست کردم و کمی هم آرایشش کردم گفتم یه کمی استراحت کن بعدش غذا میخوریم و میبرمت بیرون…چطوره بریم هاید پارک ؟
باشه …راستی ممنون از اینکه من رو از اون دیوونه خونه بیرون آوردی! 
ولی هلن هر شب باید برگردی ! اینو که میدونی ؟ فقط یک هفته است بعدش دیگه مجبور نیستی که بری اونجا …فقط تو رو خدا دست از فکر و خیال و این حرفا بردار …تا زود حالت خوب بشه…باشه؟
-خوب باشه دیگه اینقدر حرف نزن ..خسته نکن منو بزار کمی اروم باشم …اون تلویزیون رو روشن کن الان ببین چند روزه که تلویزیون ندیدم..
رفتم و تلویزیون رو روشن کردم بعدش براش یه بالش و لحاف آوردم تا همونجا روی کاناپه هم دراز بکشه و هم تلویزیون ببینه…
غذا رو حاضر کردم و اومدم و نشستم پیشش …بعد از غذا رفتیم بیرون ، بردمش هاید پارک  نشستیم روی یه نیمکتی درست روبروی رودخونه و مشغول تماشای مرغابی ها و قوهای توی رودخونه و یا تماشای مردمی که در رفت و آمد بودند و هر از چندی کسی میومد و با یه کیسه نون و به مرغابی ها و قوها نون میریخت و اونها هم با سر و صدای زیاد و شوق فراوان مشغول بلعیدن تکه نانها میشدن…هر از چندی بهش نگاه میکردم تا ببینم کسل نشده و یا خسته نیست و میدیدم که با ذوق و شوق و دقت داره همه حرکتها و مناظر رو نگاه میکنه …ازش پرسیدم چیزی میخوای بخوری با یه شکلات داغ چطوری یا چای…؟
-آره یه چای میچسبه …
-الان میگیرم و میام ..
خلاصه بعدش کمی با ماشین این ور و انور گشتیم و ساعت هفت برش گردوندم به بیمارستان .. از انروز کارو بارم همش شده بود همین ..در اون زمان من نمایندگی  مجله جوانان رو در لندن داشتم و پخش هم  میکردم ولی اونقدر درگیر هلن شده بودم که از یکی از دوستان خواسته بودم  که بره و مجله رو بیاره از فرودگاه و پخش کنه تا من بتونم به خواهرم برسم  که بعد هم مشکلاتی برایم پیش آمد و ادامه این همکاری بوجود نیامد.

قسمت دوازدهم

کاری نمیشه کرد حتمأ نفرستادن تو بیا من عصر باهاشون تماس میگیرم.
عصر شد و تازه از بیمارستان برگسته بودم که با دفتر مجله تماس گرفتم ، کسی گوشی رو برداشت و ابراز بی اطلاعی کرد و گفت پیگیر قضیه میشه و تماس میگیره …خلاصه کسی زنگ نزد من دوباره تماس گرفتم و دوباره جواب مشخصی نگرفتم..
فردای انروز وقتی هلن رو برداشتم رفتیم طرفای خیابون کنزینگتون تا کمی از فروشگاههای ایرانی خرید کنم، وقتی وارد فروشگاه آقا رضا شدم مجله جوانان درست روی پیشخون بود دست انداختم و یکیش رو برداشتم چون عکس رو جلد با آخرین مجله یکی نبود تا صفحه اول رو باز کردم دیدم که اسم من از نمایندگی حذف شده بود و اسم آقای رضا سرکوب جایگزین شده بود. مجله توی دستم انگار یخ زده بود از همه بدتر نیش باز آقا رضا صاحب مغازه بود که با یه لحن مسخره ای به من خنده ای کرد و گفت : خانم کم پیدا هستید نمی بینمتون ؟؟؟مجله رو گرفتن ازتون؟ آره؟ خبر نداشتین نه؟
مجله رو برداشتم و از مغازه بیرون اومدم، نمیدونم چرا احساس میکردم یکی یکی تمامی ساخته هام دارن جلوی چشمام ویرون میشن وکشتی زندگیم دستخوش طوفانی شده و من در میان اقیانوسی  در حال غرق شدن هستم.
خیلی ناراحت بودم  به ماشین برگشتم و نشستم
– پس چی شد خرید نکردی ؟ فقط اومده بودی مجله بگیری ..
– نداشتن…
-چی نداشتن ؟
– چیزیکه میخواستم بخرم ، میریم کویئنز وی اونجا از سوپر ایرانی خرید میکنیم.
– باشه…
اونجا هم همون مجله بود و من کاملأ بیتفاوت به مجله خریدم رو کردم و وقتی اومدم صندوق تا پرداخت کنم ممد آقا صاحب سوپر ایرانی گفت: سلام خانم خوبید ؟ چند هفته ای هست که نمیایید ؟
گرفتار هستم مشغول زندگی …
میبخشیدها این سرکوب مجله رو که پخش میکنه اومد اونروزی و کمی چرت و پرت در مورد شما گفت من هم جوابش رو دادم
چرت و پرت ؟ چی میگفت ؟
هیچی …فقط اینکه از اول اشتباه بود که مجله رو به شما دادند و این حرفا
مهم نیست ممد آقا ، من اونقدر این روزها گرفتار هستم که اصلأ وقت برای مجله ندارم و برام مهم نیست که چه کسی مجله رو پخش میکنه …ممنون از شما که از من دفاع کردید ..خیلی ممنون
خریدامو برداشتم و به ماشین برگشتم ، و جعبه شیرینی رو که خریده بودم دادم دست هلن و گفتم بازش کن بخوریم از این شیرینی ها ببینیم دنیا دست کیه؟؟….
اون هم جعبه رو با خوشحالی گرفت و سریع بازش کرد و یه شیرنی به من داد و یکی هم خودش برداشت و راه افتادیم..توی راه همش توی فکر بودم و ناراحت از اینکه چرا و چطور شده اصلأ نمیتونستم بفهمم که چرا چنین اتفاقی افتاده ، میخواستم قبل از اینکه با مجله تماس بگیرم و جویای علت بشم با دوستم که در چند هفته گذشته مجله رو پخش کرده بود صحبت کنم تا شاید متوجه علت چنین تصمیم گیری بشم، ولی از اونجائی که نمیخواستم جلوی هلن با کسی جرو بحث کنم صلاح دونستم تا بعد از برگرداندن اون به بیمارستان سراغ دوستم رفته و ته و توی قضیه رو پیدا کنم.
طرفای ساعت شش بود که به هلن گفتم میشه امروز یه کمی زودتر بر گردیم بیمارستان چون من باید جائی برم …
باشه چه فرقی داره یه ساعت زودتر یا دیرتر …بریم
خیلی خوشحال شدم ، رفتم بیمارستان وبعد از اینکه مطمئن شدم که راحته گفتم : راستی هیچ میدونی احتمال زیادی هست که دکتر فردا مرخصت کنه؟ دیگه اونوقت راحت میشی ، پس خوب استراحت کن تا فردا دکتر ببینه که دیگه خوب خوب شدی …بعد بوسیدمش و براه افتادم .تا از بیمارستان بیرون اومدم  اول از همه به الهام زنگ زدم
سلام چطوری ؟ خوبی ؟ میتونم ببینمت ؟
چطور ؟ مجله اومده؟
نه ولی میخوام در همین مورد باهاتون صحبت کنم ، خونه هستی؟
آره ، خونه ایم
باشه  پس من تا نیم ساعت میام
باشه منتظریم..
زنگ خونه رو زدم و الهام از پنجره به بیرون نگاه کرد و با خنده گفت الان حمید میاد درو باز میکنه
توی راه پله ها همینطور که بالا میرفتیم رو به حمید کردم و پرسیدم : تو این چند هفته که مجله رو پخش میکردید مشکلی پیش نیومده که؟
سری تکون دادو گفت: نه چه مشکلی ؟ چطور مگه ..
الهام دم در وایستاده بود و تا منو دید گفت: به به چه عجب آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ یادی از ما کردید…
رفتیم و نشستیم و به محض نشستن من مجله جدید رو از کیف در آوردم و روی میز گزاشتم و گفتم این مجله جدید ، و تموم فروشگاهها هم توزیع شده . حالا من میخوام بدونم چی میتونسته شده باشه که توی همین چند هفته یه چنین اتفاقی بیافته…
اون دو تا نگاهی به همدیگه کردن و بعدش نگاهی به من و الهام گفت : باور کن عزیزم هیچ اتفاقی نیافتاده که به ما مربوط باشه ما اصلا نه مشکلی با کسی داشتیم و نه کسی مشکلی با ما داشت …باور کن راست میگم..
آخه پس چی میتونسته شده باشه ؟
خوب به خودشون زنگ بزن و بپرس
زنگ زدم خوب ، کسی که گوشی رو برداشت گفت اطلاعی نداره و خبر میگیره و بعد به من هم اطلاع میده ولی این دیروز بود امروزکه مجله رو تو مغازه آقارضا دیدم هنوز هنوز تماس نگرفتم فکر کردم اول با شماها صخبت کنم تا ببینم چه اتفاقی افتاده…شما هم که میگید هیچ مشکلی پیش نیومده …
نه به خدا ما هیچ خبر نداریم …حالا یه زنگ بزن دوباره و بپرس ببین چه خبر شده..؟
شماره دفتر رو گرفتم و اینبار گوشی رو به سربیر وصل کردند و وقتی من جویای علت شدم که چرا مجله را به کس دیگری واگذار کرده اند ..خیلی به سردی گفت: من اینطور صلاح دیدم چون شما در طول چند هفته گذشته به هیچوجه مطلب یا گزارشی از لندن نفرستاده اید برای مجله ..من هم تصمیم گرفتم که مجله را به کسی بسپارم تا این کار را جدی تر بگیرد.
پس چرا بیخبر ؟ لااقل یک خبری میدادید…
چه خبری خانم ؟ مجله خودم است به هر کسی که بخواهم مسئولیتش را میسپارم…مجبور نیستم که در اینمورد به کسی بازخواست بدهم..مجله مجانی میفرستادم نه برای اینکه شما فقط بفروشیدش و منبع درآمدتان باشد برای این بود که به مجله گزارش تهیه کرده و فعالیت بیشتری میکردید …حالا بدهکار هم شدم.
مکالمه از آنطرف  قطع شد ولی من همچنان گوشی را در دست داشتم گوئی گوشی در دستانم یخ زده بود ظاهرأ رنگ از رخسارم چنان پریده بود و وقتی به خود آمدم که الهام با یک لیوان آب جلوی من ایستاد و گفت: چی شد؟ چی گفتند؟
من که گوئی از خواب بیدار شده باشم گفتم: هیچی، اصلأ مهم هم نیست .. این هم دومی..
دومی ؟ یعنی چی؟
من که دیگه اشک از چشمام سرازیر شده بود گفتم: ازکارم اخراج شده بودم دلم به درآمد از مجله خوش بود این هم که رفت حالا چی میشه؟ چطور میتونم مخارج زندگیمو پرداخت کنم؟سر ماه باید اجاره بد این روزها هم که فقط دارم خرج میکنم هر روز هلن رو میبرم میگردونم تا کمی روحیه اش رو بدست بیاره واونقدر پول تلفن و مخارج دیگه رو دادم که نمیدونم چکار کنم ..؟ از این ببعد هم که حالا حالا ها نمیتونم کار کنم چون باید مراقب هلن باشم…
الهام کنارم نشست وشروع کرد به دلداری دادن من…ولی دیگه بریده بودم و داشتم زار و زار گریه میکردم و به زمین و زمان دشنام میدادم و از خدای خودم میپرسیدم که آخر چرا؟

ادامه دارد…

1347-76