1527-36

1527-37

هوشنگ پورنگ پیش از انقلاب در مطبوعات کشور فعال بود و رویدادهای مهم جهانی مانند اعزام انسان به کره ماه و مسابقات محمد علی کلی بوکسور برجسته و مسلمان و دیگر رویدادها را به ایران مخابره می کرد. وی فعالیت رسانه ای خود را از نوجوانی در رادیو اهواز آغاز کرد و تا واپسین دم زندگی که قدرت خود را به علت بیماری از دست داده بود تلاش می کرد صدای شکسته اش را از طریق فیس بوک به گوش دیگران برساند و خود را با این احساس شادمان کند که هنوز از اهالی رسانه است.
هوشنگ پورنگ در مهرماه سال 1357 به اصرار خواهرش مهرانگیز کار که پیش بینی می کرد امواج انقلاب از او سلب امنیت می کند، ایران را ترک کرد و در لوس آنجلس اقامت گزید. او به خیل آوارگان پیوست و با مشقت همراه با تنی چند از همکاران قدیم که از حکومت انقلابی گریخته بودند، نخستین رسانه های لوس آنجلس را پایه گذاری کرد.
نسل هائی از ایرانیان داخل و خارج از کشور روزگار دشوار پس از انقلاب را با برنامه های “احساس و اندیشه” او تلطیف می کردند و کلام نوازشگرش به قلب های شکسته ایرانیانی که انقلاب، جان و مال و کرامت انسانی آنها را به خطر انداخته بود، آرامش می بخشید و می گفتند مرهمی است بر زخم های آنها.
مجلس یادبود
اینک که او به پایان رنج ها رسیده، مجلس یادبودی روز یکشنبه 18 سپتامبر در محل “بنیاد ایمان” از ساعت 4 تا 6 عصر برگزار می شود. با حضور خود روح آزاد شده او را شاد کنید.
خانواده های: پورنگ، کار، کاکوند، کاکاوند، کارخیران، پورزند، زواره
آدرس بنیاد ایمان:

ImanFundation: 3376 Motor Ave, LA, CA 90034
Tel: 310 202 8181 www.iman.org

عمو پورنگ رفت ولی خاطرات خوب باقی گذاشت

پرویز قاضی سعید

نه فکرم، نه قلبم، نه دستم ، نه قلمم یاری نمی دهد که در اندوه درگذشت دوست و همکار بنویسم. چشمم بر کاغذ سپید خیره می ماند و خیالم بر من فشار می آورد که مرگ دروغ است. مردن دروغ است. از دست رفتن همکار دروغ است، از دست دادن رفیقی که عمری به درازای پنجاه سال با او زیسته ای حقیقت ندارد.
همیشه و همواره اینطور بوده است. حتی نوشتن «تسلیت» برای تسلای باقیماندگان هم برای من رنج آور است. مگر میشود با چند سطر به بازماندگان کسی که از دست رفته است، تسلا بخشید. ولی حقیقت، همان حقیقتی که گاه شیرین و گاه بسیار تلخ و شکننده است در گوش جانم فریاد میزند:
– پورنگ دیگر نیست. عمو پورنگ معروف، مرده است… هوشنگ پورنگی که تو می شناسی دیگر وجود خارجی ندارد.
باز می گردم به سالهای دور، دوری که «ر- اعتمادی» نازنین یار همه سالها، به من تلفن کردو گفت سری به من بزن با تو کار دارم… دفتر مجله جوانان و دفتر اطلاعات بانوان و اطلاعات هفتگی، هرچند در طبقات مختلف موسسه بزرگ اطلاعات قرار داشت، اما نزدیک بود، آنقدر نزدیک که من می توانستم ببینم همین آقای «مهدی ذکایی» مدیر و سردبیر مجله جوانان امروز در لس آنجلس، چه ساعتی وارد دفتر کارش میشود و چه ساعتی خارج. وقتی رفتم اعتمادی، جوانی بلند بالا، چهارشانه و غریبه ای را به من معرفی کرد و گفت:
– این آقای پورنگ، از این هفته همکار ما میشود. می خواستم با هم آشنا شوید… واین چنین شد که در وطن و در غربت روزگار با هم گذراندیم. مردی صریح الهجه بود، خوش رو و مهربان و در گردهمائی دوستان و رفقا دمی آرام و قرار نداشت. وقتی تلویزیون راه افتاد، تلویزیون معروف به «ثابت پاسال» او را می دیدم که گاه به تبلیغ کالائی می پردازد با آن خوش روئی ها و نکته سنجی هایش و گاه شاهد و ناظر بودم که در مطبوعات پی گیری می کند. می خواست داستان نویس شود اما سر از اطلاعات هفتگی در آورد و یار «ارونقی کرمانی» سردبیر اطلاعات هفتگی شد و از همانجا کار «گزارش» را بر قصه نویسی ترجیح داد. هرچند که در گزارش هایش میشد، خط سیر لطیف فکری او را دید. آرام و قرار نداشت، در همه زمینه ها کار می کرد و می درخشید. درزمینه تبلیغات «صیاد ستاره ها» را معرفی می کرد که «پرویز حجازی» بود، مدیر کاباره شکوفه نو. گاه در کار گزارش نویسی به سراغ قهرمان بوکس جهان میرفت وبعد ناگهان با هنرپیشه برجسته ای به گفتگو می نشست. تقریبا در تمام زمینه های مطبوعاتی، کار کرد و هر بار در کار خود نوآوری های ویژه داشت. درغربت نیز همانگونه بود. راست و ایستا، دور از غم و یأس و نا امیدی، به رفقا امید می بخشید و با برنامه «احساس و اندیشه» در تلویزیون، هموطنانش را هم از غم غربت نجات میداد و هم تلاش میکرد یأس و اندوه را از آنها دور کند. کلامش صمیمانه و دلنشین بود. مانند قلمش در زمینه های گوناگون…
وقتی می آمد به شمال کالیفرنیا، به سراغ من و یک هفته ای را درخانه من میگذراند، هر غروب مجبورم می کرد که در خیابانهای خلوت پرسه بزنیم و در همین پرسه زدن های غروبگاه بود که فهمیدم ناراحتی قلبی دارد. در قلبش یک «پمپ کوچک» پیس میکر گذاشته بودند. ولی قلب او نمی کشید- قلب او با هیجانات روحی او سازگاری نداشت. ناگزیر در صف «انتظار دریافت قلب» نام نویسی کرد. آن زمان به قول پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها «عمرش به دنیا بود» قلبی پیدا شد و تا روزی که سفر ابدی خود را آغاز کرد در سینه اش قلب یک جوان 18 ساله میزد و روحیه اش هم همان جوان 18 ساله بود!
این چنین است که یاران موافق از دست میشوند بی آنکه بفهمیم و بدانیم که این راهی است که همه میرویم. چه خوب است از خود یادگارهای دلنشین باقی بگذاریم بجای زخم های نفرت انگیز!
روحش شاد و روانش در ملکوت قرین آرامش.

1527-38

1527-39