1464-87

رامین از: لس آنجلس

بعد از 25 سال دوری از ایران، سرانجام راهی شدم، مادرم بیش از همه خوشحال بود، چون من از همسر کوبایی خود جدا شده و دو سالی بود در جستجوی یک همسر بودم، مادرم می گفت بیا ایران پر از دخترهای تحصیلکرده و خوشگل است، بیا تا من و پدرت را بعد از سالها به آرزوی بزرگ مان برسانی و صاحب نوه بشویم.
شوق دیدار فامیل، محله قدیمی مان، یافتن دوستان دوران تحصیل و پسرها و دخترهای هم سن و سال فامیل، مرا چنان به وجد آورده بود که در تمام طول راه لحظه دیدارشان را می دیدم.
توی فرودگاه حدود 60 تن از فامیل و دوستان به استقبال آمده بودند، صورتم از هجوم بوسه ها کاملا خیس شده بود و مرتب آنرا پاک می کردم و به آغوش گروه دیگری می رفتم، آن شب تا صبح بیدار بودیم، چون هم من کلی سئوال داشتم و هم فامیل مرا با سئوالات عجیب خود بمباران کرده بودند.
خیلی از چهره ها عوض شده بود، برخی پیر و شکسته، برخی سرحال و جوان تر، از نسل تازه شش هفت ساله تا بیست ساله کمتر کسی را می شناختم، همه حرف برای گفتن داشتند، همه پر از سئوال و کنجکاوی بودند، همان شب هم مادرم با اشاره چند تا از دختران فامیل را به من شناساند. دختران خوشگل و خوش اندامی بودند. ولی هنوز کسی به دلم ننشسته بود. دو سه روز بعد هم مرتب در مهمانی ها و پذیرایی های گرم غرق بودم، دراین فاصله با چند خانواده، چند دختر تحصیلکرده دانشگاه روبرو شدم الحق مادرم راست می گفت، کلی دختران زیبا و با مدارک دانشگاهی در میان دوستان و فامیل و همسایه ها بودند.
در یک جشن تولد، من ناگهان چشمانم بروی دختری خیره ماند، همان تیپی بود، که در جستجویش بودم، به مادرم گفتم این دختر کیه؟ گفت اسمش مریم است، ما زیاد با خانواده اش آشنا نیستیم، انگار پدرش یک کار دولتی مهم دارد، گفتم من با پدرش کاری ندارم، می خواهم با مریم آشنا بشوم، خواهرم زهره بلافاصله مرا نزد مریم برد و ما را بهم معرفی کرد، مریم خوش سروز بان و گرم بود. درباره زندگی، کارم پرسید و بعد هم گفت من برای سال آینده نقشه سفر به آمریکا را داشتم. با کمک زهره، من چند بار مریم را در رستوران و کافی شاپ و سینما و تئاتر و نمایشگاه نقاشی دیدم و شیفته اش شدم، مریم می گفت تحت تاثیر رک گویی و صداقت من قرار گرفته است. یکروز گفتم میخواهم با پدرت آشنا شوم، گفت کمی زود است، گفتم من فرصت زیادی ندارم احتمالا تا دو هفته دیگر بر میگردم. گفت بهتر است با مادرم حرف بزنید و قرار و مدار بگذارید، ما این قرار را گذاشتیم، به دیدارشان رفتیم، پدر مریم در همان جلسه اول از مقام سیاسی خود گفت و بعد هم اضافه کرد در صورت توافق کلی ترجیح میدهد بلافاصله بعد از ازدواج ما به آمریکا برویم. من هم گفتم نقشه ام همین است در ضمن من همه مدارک و مشخصات شغل و سوابق کاری، امکانات مالی خود را در اختیار پدر مریم گذاشتم.
هفته بعد قرار ازدواج داشتیم ضمن اینکه اصرار داشتم حداقل به آمریکا برگردم، کارهایم را سر و سامان بدهم. هزینه مراسم عروسی را بیاورم، ولی پدر مریم اصرار کرد همه هزینه ها را بپردازد و مراسم را در یک سالن بسیار گرانقیمت و مجلل برگزار کند. من زیاد راضی نبودم، ولی مادرم و خواهرانم می گفتند چرا مخالفت می کنی، همه آرزو دارند چنین پدرزنی داشته باشند، که همه هزینه های عروسی شان را بپردازد و بعد هم حتی برای امکان خرید خانه بزرگتر در آمریکا هم سرمایه ای در اختیارمان بگذارد. من سفرم را به عقب انداختم و مراسم ازدواج مان بسیار با شکوه و پرهزینه برگزار شد، تنها مسئله ای که مرا تا حدی دچار تردیدهایی کرده بود، نوع لباس پوشیدن مهمانان، باورهای خشک مذهبی شان و فشار به خانواده من در مورد نوع لباس پوشیدن و گذر از مراحل جشن مان بود.
بعد از مراسم ما به شمال رفتیم و قرار شد برای ویزای مریم در دبی اقدام کنیم، که متاسفانه به بن بست رسید، به ایران برگشتیم، من باید هرچه زودتر برمی گشتم، پدر مریم گفت دخترم در ایران می ماند تا شما همه اقدامات اقامتی او را به انجام برسانید. من به آمریکا برگشتم درحالیکه مرتب با مریم در تماس بودم و درست یک ماه و نیم بعد مریم خبر داد حامله است، من خوشحال شدم، پدرش گفت من اجازه سفر نمی دهم من عصبانی شدم، گفتم شما یک دیکتاتور مثل بعضی از حکومتیان هستید، پدر مریم فریاد زد همه حکومتی ها عادل و صادق و مومن و یکتا هستند، اصلا من اجازه نمی دهم هیچگاه دخترم به آمریکا بیاید، شما اگر دوستش داری بیا همین جا، من برایت شغل خوبی دارم. من گوشی را گذاشتم وهمین سبب قطع رابطه ما شد، من حتی نتوانستم با مریم هیچ ارتباطی داشته باشم، یک وکیل گرفتم که با یک وکیل داخل ایران ارتباط برقرار کرد، ولی بعد از مدتی خبر داد که چون من خانواده را رها کرده و رفته ام، طلاق غیابی صادر شده است. این اقدام ظالمانه، چنان مرا از پای انداخت که تا یک ماه مریض و بستری شدم، اصلا باورم نمی شد این چنین آسان، این چنین ناجوانمردانه، آرزوهایم برباد برود، همسر حامله ام را از من جدا کنند و خط بروی احساس و آینده من بکشند. دورادور همچنان تلاش می کردم، چند وکیل گرفتم ولی هر بار به بن بست رسیدم، شنیدم که مریم دو دختر دو قلو بدنیا آورده است و بعد هم گویا با یکی از بستگان خود ازدواج کرده و به یک کشوراروپایی رفته و بعد هم دوقلوها در سفری به ایتالیا غرق شده اند، که این خبر هم دل مرا شکست و دو سه ماهی در اندوه فرو رفتم.
در طی سالها، فقط یکبار پیامی از مریم روی تلفن خود گرفتم، که گفته بود، در آن رویدادها نقشی نداشته، بدلیل فشار پدرش تن به یک وصلت اجباری داده، ولی بعد از مدتی جدا شده و به ایران برگشته، چون شنیده من ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شده ام، مرا از ذهن خود پاک کرده است ولی درباره حادثه دو قلوها توضیحی نداده بود. من بهر طریقی خواستم مریم را پیدا کنم و به او بگویم این حرفها دروغ است، من همچنان در انتظار دیداردوباره او هستم ولی بی نتیجه بود.
من بعد از 10 سال تن به یک ازدواج مصلحتی دادم که درواقع نوعی فداکاری برای اقامت یک آشنای فامیلی بود، که چند سالی ادامه داشت و سرانجام هر دو فهمیدیم که زندگی سرد و بیروحی است و از هم جدا شدیم.
همین یکشنبه قبل، نیرویی مرا به جمع تظاهرات لس آنجلس کشاند، نمی دانم چرا بی تاب بودم، در لحظه اول در میان جمعیت، آن هیاهوی ایران ایران، دلم می خواست یک چهره آشنا، مریم گمشده ام را می دیدم ولی بیش از 30 دوست و آشنای قدیمی را پیدا کردم، آغوش برویشان گشودم، ولی نشانه ای از مریم نبود. تقریبا نا امید شده بودم، در یک لحظه از بالای یک بلندی، یک صورت آشنا دیدم، خود مریم بود، با موهای سیاه و بلند، با چهره ای که شیارهای پر درد گذشته بر آن نشسته بود، خودم را به او رساندم و پشت سرش ایستادم، با نهایت حیرت، همان انگشتری که من برای ازدواج مان خریده بودم بردستش بود، در برابر زانو زدم و دستش را بغل کردم و مات مرا نگاه می کرد، اشکهایش سرازیر بود درحالیکه اطرافیان با حیرت نگاهمان می کردند، آرام روی زمین نشست، به آن سوی جمعیت اشاره کرد، به دو دختر بلند قامت که فریاد میزدند؛ گفت نگاه کن، دوقلوهایت را نگاه کن، قدرت ایستادن نداشتم، مریم زیر بغلم را گرفت و مرا به سوی دوقلوها برد و با شنیدن ایران، ایران، انگار زیباترین ترانه عمرم را می شنیدم.
1464-88