1357-110

روز اول
دوهزارحنجره

امروز با خبر شدم که «منوچهر اسماعیلی» دوبلور و مدیر دوبلاژ با سابقه سینما و تلویزیون از بستر بیماری بلندشده وخود را برای دوبله جدیدی آماده می کند.
منوچهر اسماعیلی تاکنون بیش از دویست فیلم ایرانی وخارجی و تعداد زیادی از سریال های تلویزیونی رادوبله کرده است.
صدای او را به جای آنتونی کوئین،1357-104 وودی آلن، پیترسلرز، هولی مارتینز وبسیاری دیگر از بازیگران اروپائی و امریکایی و همچنین به جای بازیگران ایرانی، مانند رضا بیک ایمانوردی، جمشید مشایخی،عزت الله انتظامی،محمدعلی کشاورز، داریوش ارجمند و بهروز وثوقی در فیلمهای داش آکل، قیصرو سوته دلان شنیده اید که چگونه ماهرانه و دلنشین به اجرای نقش می پرداخت.
او اکنون سر پا به میدان آمده تا کار دوبلاژ راکه می گوید قبلا ارج ومنزلتی داشت، و اکنون به دلیل حضور ناپخته هایی که زیر بنای کار دوبله را نمی دانند، آن را به به بیراهه می برند، سر پا نگهدارم.
او گفت: الان زمانی است که باید سکوت را بشکنم و بگویم چرا خسروشاهی، لطیف پور و امثال آنها در خانه بنشینند ولی به عده ای ناآگاه پرو بال بدهند تا کار دوبلاژ را به بیراهه بکشانند.
منوچهر اسماعیلی که 74 سال دارد و در کرمانشاه به دنیا آمده، در کار خود چنان مهارت دارد که در یک فیلم یا یک سریال به جای چند نفر سخن می گوید و هیچکس هم متوجه این موضوع نمی شود. به همین دلیل بچه های دوبله به او لقب مرد هزار چهره داده اند و برایش ارزش و احترامی ویژه قائلند.
برای او آرزوی سلامتی و طول عمر می کنم تا همچنان  شاهد هنرنمایی هایش باشیم…

روز دوم
تاج عبرت!

در کلیسای وست مینستر لندن به مناسبت شصتمین سالگرد تاجگذاری ملکه الیزابت جشنی بر پا شد که در آن تاج  سلطنتی انگلیس به نمایش گذاشته شد.
این تاج گرانبها که از طلا ساخته شده و با یاقوت، یاقوت کبود و لعل تزئین شده، 350 سال قدمت دارد و تا به حال برسر بسیاری از اعضای خاندان سلطنتی انگلیس نشسته است.
این تاج گرانبها می تواند عبرتی برای زندگان باشد که بی تاج ها و با تاج ها همه می روند و تنها چیزی که می ماند همان تاجی است که برای برداشتن و یا بر سرگذاشتن آن چه حوادثی روی می دهد که تاریخ از نوشتن آن1357-105 به لرزه می افتد.
اما درکنار تاج های عبرت آمیز، نام انسان هایی نیک کردار، نیک گفتار و نیک پندار هم باقی مانده که راهشان چراغ هدایت بشری است و عزت و احترامشان به مراتب بیشتراز تاج های گرانبهایی است که در موزه ها قرار دارد.
یکی از این انسان ها «ابراهیم ادهم» پادشاه بلخ است. می گویند او شبی در قصر پادشاهی اش که مملواز جواهرات بود تاج از سر برداشت تا به ستایش خداوند بپردازد. در حین دعا و نیایش بود که صدایی از بام شنید و با تعجب خود را به آنجا رسانید. دو مرد سفید پوش را دید و با فریاد پرسید: ای احمق ها در بالای بام قصر من چه می کنید؟
دو مرد سفیدپوش گفتند: شترهای خود را گم کرده ایم، گفتیم شاید اینجا آمده باشند!
سلطان ابراهیم ادهم دوباره فریاد برآورد که ای احمقها: مگر شتر می تواند به بالای قصر من بیاید؟!
دو مرد سفیدپوش خونسرد پاسخ دادند: ما احمق نیستیم. اما وقتی شما در قصر پادشاهی تان با این تاج، این همه جواهرات و فرش های نفیس به خود امکان می دهید تا به راز ونیاز با خدا بپردازید و به خواسته های او هم عمل نکیند، این امکان هم وجود دارد که شترهای ما هم به بالای قصر شما بیایند…
سلطان ابراهیم ادهم پس از شنیدن این سخنان دستور داد تا آنها را مجازات کنند.اما چون نگهبانان اثری از آن دو مرد سفیدپوش نیافتند، ابراهیم ادهم به راز این برخورد پی برده وتصمیم گرفت لباس سلطانی را از تن بیرون آورد و درمیان مردم به زندگی معمولی خود ادامه دهد و یار و یاور  فقرا باشد. به همین خاطر امروزه از تاج سلطان ابراهیم ادهم سخنی در میان نیست، فقط سخن در باره راه اوست که سبب شادمانی دلها و آرامش روحی انسان ها می شود.

روز سوم
معلمی و برادری

روزنامه نگاران و نویسندگان معمولا در طول دوران فعالیت خود، مطالبی در نشریات می نویسند که گاه در میان آنها به مطالب زبده و برجسته ای بر می خوریم که در گذر زمان به دست فراموشی سپرده می شود  و در لابلای صفحات نشریات پنهان می مانند.
نویسندگان چنین مطالبی تمایل زیادی1357-106 دارند تا نوشته های برگزیده خود را به گونه ای پیدا کرده و در مجموعه ای مستقل جای دهند، اما گرفتاری های روزانه وکارهای فشرده مطبوعاتی  و نوشتاری آنچنان نویسنده ها ر ا مشغول می سازد که کمتر چنین خواسته ای جامه عمل به خود می پوشد. اما امروز کتاب «بی حاصلی… قلمرفته های دکتر محمد عاصمی» به دستم رسید و با ورق زدن ومطالعه برخی از صفحات آن پی بردم که «محمود عاصمی» چه همتی به خرج داده تا توانسته زبده مطالب برادرش را که همیشه او را معلم خود خطاب کرده و می کند، در این کتاب خواندنی که توسط کلبه کتاب با همت دوست عزیزمان کیخسرو بهروزی چاپ شده بگنجاند.
انتخاب مقالات، نوشته ها و شعرهای برگزیده کتاب نیاز به زمان و صبر و حوصله دارد که «محمود عاصمی» برای انجام آن ماه ها وقت صرف کرده و دقت فراوانی به خرج داده تا نوشته های برگزیده برادرش را که در لابلای نشریات از نظرها پنهان مانده بود بیرون کشد و بار دیگر آن ها را به دوستداران فراوان «محمد عاصمی» تقدیم کند.
محمد عاصمی تنها نویسنده نبود، هنرمند بود، تئاتر را می شناخت وحتی در دوران کهلوت هم تن به بازیگری داد تا رویای شیرین در صحنه بودن را بار دیگر تجربه کند.
غرق بودن محمد عاصمی در ادبیات1357-107 و هنر و رسالت او در روزنامه نگاری تا بدانجا پیش رفت که زندگی خود را وقف «کاوه»چاپ آلمان کرد و  تا واپسین دم حیات نیز آن را به دوش داشت تا به چاپخانه برساند. دردش را همیشه پنهان می کرد ولی حرفش را برای بهتر بودن و بهتر زیستن مردم، در هر شرایطی می زد و ترسی هم از آن نداشت. در همین کتاب به مصاحبه او با مجله جوانان چاپ تهران در سال 1977 اشاره شده که بسیار خواندنی است. او در این مصاحبه گفته: به گذشته نازیدن و از دوران پیش سخن گفتن و بدان مباهات کردن کار خردمندان نیست مگر آنکه گذشته را به خاطر آوریم فقط برای پیش رفتن. اینکه در گذشته  یلانی جهانگیر و سپه دلان شجاعی از میان ملت ما برخاسته و برجهان حکومت می کردند نباید در چنین حالتی موجب افتخار باشد. زیرا مقایسه اوضاع رقت بار کنونی با دوران پرشکوه گذشته باعث خجلت و سرافکندگی است… کجا می توان باور کرد! ملتی که دیروز فروغ تابان قدرت و جلالش دیدگان عالمیان را خیره می کرد، امروز با وضعی چنین بد و جانکاه با ادبار و افلاس و مسکنت دست به گریبان باشد. دیروز فرمانروای جهان، امروز فرمانبر دونان! آیا این ننگ نیست؟
آری! او با حس کردن توفانی که برسر ایران درحال سایه انداختن بود، آن روز به طوری سخنش را گفت که گویا امروز درحال سخن گفتن است…
به هرحال «محمود جان» دستت درد نکند که اگر «محمد» معلمی را در حق تو تمام کرد، تو هم برادری را در حق او، به مفهوم واقعی کلمه، تمام کردی…

روز آخر
جنایت باور نکردنی

دلمان خوش است که دیگر از برده داری خبری نیست و دوران گلادیاتوربازی امپراطوران که بردگان را درمیدان نبرد تا سرحد مرگ به جان یکدیگر می انداختند به سرآمده است.
درحالی که چنین نیست و درهرگوشه دنیا این جنایت بشری به اشکال مختلف رواج دارد.
نمونه اش در صحرای کشورهای عربی است که در آن شیوخ مولتی میلیاردر عرب که بر کرسی قدرت ونفت تکیه زده اند، دست به چه کارهایی که نمی زنند.
امروز وقتی صحنه هایی از این جنایت را که فیلم آن در شبکه اینترنت انتشار یافته دیدم به یاد میدان گلادیاتورهای سزارهای رومی افتادم که در آن بزرگان و ثروتمندان رومی و هزاران تماشاچی تهی مغز اجتماع می کردند تا شاهد جدایی خونین بردگانی باشند که بر سر آنها شرط بندی کرده اند.اما افسوس که آنچه امروز شاهد بودم، در قرن بیست و یکم روی می دهد که درآن ادعای به اوج رسیدن تمدن بشری به گوش می رسد.

1357-109

شیوخ ثروتمند به همراه همپالکی هایشان در صحراها گردهم می آیند تا شاهد مسابقه شترسواری شوند. برای آنکه شترها در حین مسابقه بار سنگینی نداشته باشند، کودکان سه تا شش هفت ساله را بر روی کوهان شتر می نشانند تا شترها به خاطر وزن کم کودکان سرعت بیشتری داشته باشند. در حین مسابقه نیز بسیاری از کودکان سقوط میکنند و در دم جان می دهند که سبب خنده تماشاگران میلیونر می شوند. و این کودان، همان کودکان دزدی شده در شهرهای مختلف دنیا هستندکه به باندشترسواران فروخته می شوند. برخی از کودکان نیز که درخانواده ای فقیر به دنیا آمده اند توسط پدرشان به مبالغ ناچیزی فروخته شده اند که چه دردناک و نگران کننده است.
باند شترسواران به کودکان نیز گرسنگی می دهند تا وزن زیاد نکنند و ازاغلب آنها سوء استفاده جنسی می شود.
 گویا وکلایی با آگاهی از این جنایت باور نکردنی دست به کار شده اند و با استناد فیلم هایی که توسط دوربین های مخفی گرفته شده،ماجرا به سازمان های حقوق بشر و حمایت از کودکان بی سرپرست کشیده شده و کشورهای خاطی اعلام کرده اند که از این ببعد از کودکان کمتر از 15 سال برای مسابقه شترسواری استفاده نخواهد شد. درحالیکه نفت و ثروت کشورهای عربی این اجازه را نمی دهد تا شیوخ آنها از لذایذ قدرت محروم بمانند….